eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_69 راهش را گرفت و رفت. عمو که حالش ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از هم جدا شوند. عمو با نگرانی به طرف عمارت رفت که در باز شد. شاهین خارج شد و در را به ضرب بست. نگاهش به جمع داخل حیاط افتاد. سری به تاسف تکان داد و از خانه بیرون رفت. گیتی سراسیمه بیرون آمد و رو به عمو کرد. _تو رو خدا بیاین. دعوا کردن. زده دماغ شایانو شکونده. نمی‌تونه از جاش بلند شه. عمو داخل رفت. پریچهر هنوز در بهت بود که گیتی از همان‌جا صدایش زد. _تو کی هستی که دو تا داداش به خاطرت دعواشون بشه. الان خوشحالی؟ پریچهر پوزخندی زد و سوار ماشین شد. سعی کرد حال شایان برایش مهم نباشد. این بهتر از سعی قبلی‌اش بود. به کوچه که رسیدند، پیمان دست روی فرمان گذاشت. _دخترم، می‌خوای من رانندگی کنم؟ پریچهر از آنکه پیمان آنقدر خوب درکش می‌کرد لبخند زد. پیاده شد و جابه‌جا شدند. همان موقع عمو سوار ماشینش، از خانه بیرون آمد. شایان را که با دستمال زیادی دماغش را نگه داشته بود، جلو نشانده بود. سیمین خانم در را بست و کنار گیتی نشست. با رفتنشان پیمان هم حرکت کرد. از آن شب که به خانه جدید رفتند، پریچهر تا سه روز از اتاقش بیرون نیامد. فقط بی‌بی غذا برایش می‌برد و به التماس به خوردش می‌داد‌. شنید که دو بار عمو برای دیدنش آمده بود اما او از پیمان خواست به او فرصت دهند تا با خودش کنار بیاید. بعد از رفتن عمو هنوز شب نشده بود که در اتاق پریچهر زده شد. صدای شاهین را که شنید، دوباره لرز گرفت. اصرار کرد که برود. _پریچهر، من ادا و اصول و ناز کشیدن بلد نیستم. یا میای پایین به حرفام گوش میدی یا میام تو. فرقی‌ واسم نداره که لباس پوشیده باشی یا نه. فقط پنج دیقه صبر می‌کنم. ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا کانالمون رو به دوستاتون معرفی کنید. برای شما عزیزان می‌نویسم پس شما معرف ما باشید.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋 ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد. _ببین پریچهر، این‌همه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمی‌دونم چه تقدیریه که باهاشون روبه‌رو شدی و تو رو دیدن. پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم ‌کشید. _اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا می‌دونستم یهو برمی‌گردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چی‌کار می‌کردم؟ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست می‌دهد. پدر بی‌آنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه می‌دارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم می‌زند. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی) نویسنده رمان‌های: ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✳ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺮﺩﻳﺪ! 🔻 مرحومه : ﺭﻭﺯی ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺯانی ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺧﺮﻳﺪﻡ. ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ‌ﻫﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺑﺮﺍی ﺗﻮﺟﻴﻪ کار خودم ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ این‌قدر ﺧﺮﻳﺪﻡ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺩﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﺷﺪﻳﺪ! ﻳﻚ ﮔﻨﺎﻩ اینکه ﻣﺎ ﻧﻴﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ ﻛﺴﺎنی ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺁﻥ می‌‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺗﻬﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ. ﺑﺒﺮﻳﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭی ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ آن‌ها ﻣﻤﻜﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩی ﺑﺪﻫﻴﺪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺎ ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻃﺮﻳﻖ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﺬﺭﺩ! 📚 از کتاب «سرگذشت‌های ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ زندگی » | ﺟﻠﺪ۴ 💬 پ.ن: این‌روزها ایران عزیزمان درحال انجام یک اصلاح اقتصادی بزرگ است که اگر به‌درستی صورت بگیرد، به تصریح کارشناسان، آثار مثبت فراوانی به‌خصوص برای قشر ضعیف جامعه خواهد داشت و گامی بلند برای نزدیک شدن به عدالت اقتصادی خواهد بود اما اجرای این طرح بدون همراهی مردم، کار دولت را سخت می‌کند. یکی از موانع به ثمر رسیدن این طرح هم و انبار کردن کالا در خانه از ترس گران‌تر شدن است که اثر منفی آن بسیار بیشتر از احتکارهای معمول است. بیاییم برای ایجاد آرامش اقتصادی در جامعه و کمک به هرچه بهتر انجام شدن این طرح مهم، کمی از آسایش خودمان هزینه کنیم. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) 🆔 @harfehesab114
لطفا موارد زیر رو کنار هم بگذاریم و با انصاف باشیم.
📸حضور صبح جمعه‌ای رئیسی در میدان میوه و تره‌بار و گوشت و مرغ بهمن تهران و گفت‌وگو با مردم 🔹رئیس‌جمهور صبح امروز با حضور در میدان بهمن تهران با مردم به گفت‌وگو پرداخت. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید|مروری خودمانی بر آنچه در حوزه اقتصاد کشور و جهان در حال وقوع می باشد! 🔹 از گرانی ها و یارانه ها و انبارهای کالا و وضعیت جهانی مواد غذایی بیشتر بدانید! 🔸 با طعم و ✔️ را بدون پارازیت بشنوید 👇 https://eitaa.com/joinchat/1467023382C72b81b3b57
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_70 سر و صدای داخل عمارت باعث شد از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لباسش را پوشید. شاهین در را کمی باز کرده بود تا پریچهر نتواند آن را قفل کند. با صدای دوباره شاهین، در را باز کرد. با اخم به او توپید. _چرا این جوری می‌کنی؟ شاهین بی‌تفاوت به طرف پله‌ها رفت. _پایین منتظرتم. خانه‌اش مثل خانه عمو خیلی بزرگ نبود اما نوساز بود؛ با سبک مدرن. بی‌بی و پیمان اتاق‌های طبقه اول را برای راحتی‌شان انتخاب کرده بودند اما اتاق پریچهر و دو اتاق مهمان در طبقه بالا بود. از پله‌ها پایین آمد. هنوز کمی لرز داشت. چشمی در سالن چرخاند. سالن نسبتاً بزرگی داشت با ست آبی و طوسی البته پرده‌ها هنوز آماده نشده بود. شاهین کنار پیمان نشسته بود. بی‌بی که چای آورد، تازه یادش آمد کسی که قرار بود برای کارهای خانه خبر کند را خبر نکرده. نمی‌خواست کاری گردن او بیاندازد. سینی را از دست بی‌بی گرفت و تعارف کرد. در آخر هم کنار او نشست. _من اومدم اینجا تا یه چیزایی که مدت‌هاست نگفتم رو بگم. اون موقع که من اومدم سراغ تو، درسته حالم خراب بود، اما دلیلش این بود که فهمیدم همون‌قدر که من بهت فکر می‌کنم، شایانم درگیرته. قسمم داد که پا پس بکشم. بعد از اون شب و قسم قبلش خودمو کنار کشیدم. ماجرای عمو شهروزو که فهمیدم، گفتم تقدیر ما هم مثل عمو و بابا شده‌. سعی کردم بهت فکر نکنم. اما اون روز که شایان با اون دختره اومد، فهمیدم این تقدیر ما نیست که تکرار شده این تقدیر توئه که شبیه مادرت شده. با این فرق که عمو لیاقت مادرتو داشت اما شاهین لیاقت تو رو نداشت. دعوامون شد؛ چون بهش گفتم بی‌لیاقته. اگه اینقدر دلش بی‌چفت بس بود، از اول می‌کشید کنار. نفسش را سنگین بیرون داد و به فنجان چایش خیره شد. _ از وقتی اعتمادت نسبت بهم از بین رفت، فهمیدم دیگه راه برگشتی واسه من نیست اما شایانم ثابت کرد ارزش علاقه تو رو نداشته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_71 ترسید که وارد اتاقش شود. سریع لبا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی می‌خوای بگی؟ _می‌خوام بگم به خاطر یه آدم بی‌لیاقت خودتو عذاب نده. موندی توی اتاقت که چی؟ داری میگی اینقدر اون آدم مهمه که واسه بی‌توجهیش لازمه عزا بگیری؟ نیست. به خدا نیست. آدمی که بتونه از الماس بگذره، بره سراغ تیله، ارزش غصه خوردنم نداره. پریچهر کمی خود را جلو کشید و لبی از چایش را خورد تا خشکی گلویش رفع شود. _فکر می‌کنی راحته؟ یکی بهت بگه منتظرم بمون و بعد نزدیک یک سال چشم به راه بودن ببینی با یکی دیگه برگشته، راحته؟ _می‌دونم سخته. حرف دله. بازی با احساسه. می‌فهمم اما حرفم اینه که زندگی ادامه داره. نمیشه وایستی و غصه‌ی بدی آدما رو بخوری. باید ادامه بدی و خودتو ثابت کنی. ثابت کنی اونی که باخته خودشه، نه تو. فقط به چشم یه تجربه بهش نگاه کن. لبخندی روی لب پریچهر نشست. _فکر می‌کردم آدم کم حرفی هستی ولی نه. سخنران خوبی هستی. شاهین پایش را روی پای دیگرش انداخت. _حالا دیگه مسخره می‌کنی؟ من به جا حرف می‌زنم. حرف مفت نمی‌زنم. _مسخره نکردم. شوخی کردم. باشه. حرفات به جا و به موقع بود. سعی می‌کنم با وجود بی‌اعتمادی که به جونم افتاده، زندگیمو یه جور دیگه بسازم. ممنون که اومدی و به فکر بودی. شاهین کمی بعد رفت و پریچهر عزمش را جزم کرد تا خود را بسازد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞