eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_73 کفش‌های لژدارش را جلوی ورودی در آ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذاشتی سرت؟ پریچهر خودش را به او رساند و او را هم بوسید. _ببین بابا، نمی‌دونم بی‌بی چشه. داره دعوام می‌کنه. پیمان خندید و با پریچهر به طرف بی‌بی رفت. _باز شلختگی کردی؟ _اِ؟ بابا؟ _خب بی‌بی فقط با این کارته که جوش میاره دیگه. رو به بی‌بی که نشسته بود، کرد. _کمرت بهتر شده؟ بریم دکتر؟ _لازم نیست. استراحت کردم و دارو رو خوردم، بهترم. الان درد نداره. پریچهر خودش را به او رساند. _باز کمرت درد داره؟ چرا حرف گوش نمی‌کنی قربونت برم؟ آخه چند بار بگم ترشی درست کردن دیگه کار تو نیست؟ _من که کاری نکردم. همه کارا رو اون بنده خدا انجام داد. فهیمه خانم به سالن برگشت. آماده رفتن بود. به طرف وسایل پریچهر رفت که صدایش بلند شد. _دست بهشون نزنیا. امروز از اون روزاست که خونم حلاله. پاشو برو که دیرت نشه. داره شب میشه. فهیمه خانم تشکری کرد و خواست برود که پریچهر صدایش زد. _هر سال دارم میگم روزا که کوتاه شد، زودتر برو تا به شب نخوری. _خب کارا می‌مونه دخترم. _خب بمونه. مگه زورت کردیم که تموم شه. اینم میگم؛ بچه‌هات که سر خونه و زندگی خودشونن، در کل بیا همین جا بمون. نمی‌دونم چرا قبول نمی‌کنی؟ _آخه اونام یه موقع می‌خوان بیان پیشم، اون جوری نمی‌تونن. بی‌بی ادامه داد. _مادر جان دختراتم مثل پریچهر، چرا سخت می‌گیری، می‌دونی که ما با این چیزا مشکل نداریم. _حالا ببینم. اگه اونا قبول کردن، چشم. فهیمه خانم که رفت، پریچهر به طرف پله‌ها رفت اما داد بی‌بی او را برگرداند. _باز داره وسایلشو اینجا جا میذاره. برشون‌دار. _چشم. چرا می‌زنی؟ فقط لپ‌تاپ باشه که باهاش کار دارم. _این دو سه سال کور کردی خودتو بس که سرت توی این دستگاهه. دست برد و وسایلش را جمع کرد. نگاهش به پیمان افتاد. روی مبل دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود. _بی‌بی؟ خب درس و کار و همه چیزم توشه. چی کار کنم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببینید☝ از عالم بزرگوار آیت الله فاطمی‌نیا. عاشقانه‌های یک عالم.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_74 _چی شده هنوز نیومده خونه روی گذا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 اولین پله را که بالا رفت رو به سالن کرد. _راستی، اونقدر دعوام کردین که یادم رفت بگم، هم پروژه‌م تموم شد. هم کلاسای استاد زارعی. بی‌بی خوشحال تبریک گفت و پیمان چشم باز کرد. _به سلامتی. پس کو شیرینیت؟ _اونم وقتی مدرکمو گرفت از خجاتتون در میام. _خدا رو شکر تموم شد. کم خودتو خسته نکردی با این همه درس و کلاسای اضافه. از پله‌ها بالا رفت. _ارزششو داشت. چیزایی از استاد یاد گرفتم که کمتر کسی بلده. استاد می‌گفت همه فوت و فنای کارامو بهت یاد دادم تا یه هکر مثبت پرورش بدم. به بالای پله‌ها رسیده بود. پیمان صدایش را بالا برد تا بشنود. _بازم میگم. هکر هکره. مثبت و منفی نداره. سرش را از نرده‌ها پایین گرفت. _منم بازم میگم. برای اینکه جلوی اون هکر منفیا و خلافکارا گرفته بشه ماها باید باشیم پدرِ من. پس ما که مخالف اونا هستیم، میشیم هکر مثبت. پیمان که حریف دخترش نمی‌شد، دوباره چشم بست. تا خستگی در کند. دیگر مثل قبل نمی‌توانست به گل و درخت‌هایش برسد. صبح زود پریچهر لباس پوشیده از پله‌ها پایین آمد. به آشپزخانه رفت و سلام کرد. نشست. کیفش را روی میز گذاشت. _پریچهر جان، کیفو بده ببرم سالن. الان بی‌بی میاد. باز ناراحت میشه. پیمان کیفش را برداشت. بیرون گذاشت و کنارش نشست. سلام کردند. _چی شده باز شال و کلاه کردی؟ مگه نگفتی تموم شد؟ _باید برم دانشگاه تحویلش بدم و درخواست مدرک بدم خب. راستی قراره با فاطمه برم بازار. چند وقته سرم شلوغ بود، خرید نکردم. یه سری لباس و وسیله باید بخرم. شما چیزی نمی‌خواین؟ _نه بابا جان. برو راحت باش. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_75 اولین پله را که بالا رفت رو به س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌گذاشت که بی‌بی وارد شد. فهیمه خانم چای او را که ریخت، کنارش نشست. _پریچهر، بزرگ شو. این چه وضع غذا خوردنه. _عجله دارم بی‌بی جونم. دیرم شده. رو به پیمان کرد. _راستی بابا، شاهین بعد از ظهر میاد واسه حساب کتاب سه ماهه. یادت باشه مثل اون دفعه نری بیرونا. _باشه دخترم. جایی نمیرم. حالا تنها که نیستی دو نفر دیگه‌م هستن. چه اصراری داری هر دفعه منم باشم؟ _اون موقع که عمو می‌اومد فرق داشت. از وقتی عمو فوت کرده، شاهین میاد. شمام می‌دونین که من بدون شما باهاش راحت نیستم. بی‌بی سری به تاسف تکان داد و لقمه‌اش را نصفه رها کرد. _خدا آقا شاهرخو رحمت کنه. اینقدر یهو شد تصادف و مردنش که بعد یه سال، هنوز باورم نمیشه. پریچهر که نمی‌خواست خاطره تلخ از دست دادن عمو را مرور کند، از جا بلند شد. رو بنده‌اش را پایین کشید و به طرف در رفت. صدای بی‌بی دوباره بلند شد. _من نمی‌دونم این چه رسمیه در آوردی. چادر و رو بنده رو واسه چی میذاری؟ خفه نمیشی اون زیر؟ _برای باز هزارم بی‌بی جان، احساس امنیت می‌کنم. دیگه کسی به قیافه و بدنم طمع نمی‌کنه. خود خودمم. یه انسان. پیمان که صدایش زد، برگشت. _یاد رفت بهت بگم. عمو پیام با بچه‌هاش آخر هفته میان اینجا. جیغ خوشحالی پریچهر لبخند به لب بقیه نشاند. _وای از الان تا آخر هفته انرژی گرفتم. ممنون از خبر خوبت. آخر هفته عمو و داوود با خانواده و داریوش همچنان تنها آمدند. پریچهر با پیمان به استقبال رفت. آنقدر پر سر و صدا تحویلشان گرفت که داد همه را در آورد. وارد سالن شدند و با بی‌بی و فهیمه خانم هم احوالپرسی کردند. _پریچهر بذار زمین اون بچه رو. دیگه بزرگ شده. سنگینه ها. _وای رویا جون، نمی‌دونی چقدر دلم واسش تنگ شده بود. دانا را زمین گذاشت و به طرف پله‌ها هدایت کرد. _برو عشق عمه. برو تو اتاقم هر چی خواستی بردار. هنوز کمر صاف نکرده بود که داریوش به پشتش زد. _منظورت همون عروسکا و خرساییه که تو خرس گنده دور خودت جمع کردی دیگه؟ پسر که عروسک بازی نمی‌کنه. پریچهر شکلکی برایش درآورد. _به تو چه؟ این ذهن توئه که درک نمی‌کنه؛ وگرنه دختر و پسر و بزرگ و کوچیک نداره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
و این هم کتاب "برگی از درخت" در نمایشگاه کتاب امسال. نشر هاجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر عزیز بجای اینکه نقش یک مادر فداکار را بازی کنید، سعی کنید مادرموفقی باشید.در اینصورت الگوی مناسبی برای فرزندانتان خواهید شد اشکال بسیاری از والدین اینست که از رشد و پیشرفت شخصیت خود غافل میشوند و میگویند: "از ما که گذشت ولی سعی میکنیم بچه های خود را به جایی برسانیم" این نگرش باعث میشود که آنها بچه ها را دستاویزی برای تحقق آرزوهای ناکام مانده خویش کنند و از توجه به علایق و استعدادهای فرزندشان غافل شوند و افکار و عقایدشان را خودخواهانه به بچه ها دیکته کنند!! 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_76 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کرد. _همه شاهد باشین. خودش شروع کردا. بقیه خندیدند و زن‌عمو سر تکان داد. _باز اینا شروع کردن. خدا به دادمون برسه. تا شب به شادی و شوخی گذشت و برای صبح، پریچهر که خبر از آزارهای داریوش داشت، از قبل در اتاقش را قفل کرد. پیش دستی کرد و با لیوان آبی سراغش رفت. چند بار صدایش زد. وقتی جوابی نداد و بیدار نشد، لیوان را روی سرش خالی کرد و به سرعت فرار کرد‌ صدای داد داریوش خانه را لرزاند. دنبال پریچهر دوید‌. از پله‌های بیرون ساختمان پایین می‌رفت که تعادلش را از دست داد و از دو پله آخر زمین خورد. دستش ضرب دید. نشست. به دستش نگاه و با آه و ناله گریه می‌کرد. داریوش دستپاچه کنارش نشست. _ بیار ببینم چی شده؟ خب جلوتو نگاه کن. _به من چه؟ تو دنبالم کردی. تقصیر توئه. _خیلی پررویی. تو مرض داشتی. تقصیر منه؟ _دنبالم نمی‌اومدی؟ داریوش فحشی زیر لب گفت و کمک کرد تا بلند شود. بقیه از در بیرون آمدند. با دیدن گریه پریچهر نگران شدند. صدای داوود درآمد. _هر دفعه به هر دوتون میگم آزار نداشته باشین. ببین چی کار می‌کنین. بدو پریچهر لباس بپوش. بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادین. پریچهر اشکش را پاک کرد. _نمی‌خواد چیزی نیست. الان به بی‌بی میگم روغن بکشه. درست میشه‌. _آره بابا. به ننه من غریبم بازیش نگاه نکنین. چیزیش نشده. دوباره جیغ پریچهر به هوا رفت. داریوش "غلط کردم"ی گفت تا بی‌خیال شود. با داریوش و داوود به بازار رفته بود تا داریوش برای مغازه‌اش لباس بخرد. هر بار که برای خرید جنس می‌آمد، پریچهر اصرار می‌کرد تا با او برود. دو برادر دو طرفش حرکت می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_77 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به خاطر پوشش متفاوتش می‌شد عادت کرده بود اما این بار به خاطر دو نفری که همراهش بودند و تصور می‌شد محافظانش هستند، مدل کنایه‌ها عوض شده بود. _پریچهر، لازم بود تو هم بیای؟ آخه خودتو با این وضع اسیر می‌کنی بیای که چی؟ _میام چون سلیقه داداشمون اصلاً خوب نیست. این باعث میشه لباسا روی دستش بمونه. داریوش ادامه داد. _سخت نگیر داداش. ایشون عادت کرده. مرغشم یه پا داره. هی بهش میگم تو بچه مایه‌دار که واسه خودت اون بالاها لباس می‌خری، چرا خوتو به خاطر من گرفتار این بازارای شلوغ می‌کنی؟ حرف گوش نمیده که. _بیاین بریم. اینجا هم لباساش قشنگه، هم قیمتاش خوبه‌. اینقدرم نگران من نباشین. من عادت کردم. شمام گوشاتونو ببندین تا نشنوین. _از دست تو که کوتاه نمیای. داریوش در حال حساب کردن آخرین خریدها بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. به گوشه‌ای رفت تا صحبت کند. داوود هم همراهش شد. سلام کرد. _استاد، خوبین؟ خوب از دستم خلاص شدین. مگه نه؟ _نه دخترم. چه خلاصی؟ خودت نیستی، حرفت هست. طهورا خانوم یه سره سراغتو می‌گیره. میگه بهت عادت کرده. _بهشون سلام برسونید. کاری داشتید؟ _سلامت باشی. آره یه کاری هست که می‌خوام ببینم تو انجامش میدی؟ کی می‌تونی بیای ببینمت؟ _چشم استاد. شما دستور بدین، میشه من انجامش ندم؟ میام پیشتون. الان مهمون دارم بشه شنبه اشکال داره؟ _نه اگه یادت نمیره، واسه شنبه ده صبح با طرفی که کار رو خواسته قرار بذارم. قرار گذاشته شد. وقتی برگشت دو برادر خیره نگاهش می‌کردند. _ببخشید معطل شدین. بیاین بریم. به راه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜آقا و خانم عزیز💜 🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد بشه به درد چه میخوره ؟ 🔻اگه همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست داره، چرا معطلی آخه؟ ⚠️چقدر بده مرد یا زن تو خونه بسته به شغلش مثلا بوی گازوئیل بده یا سر و کله اش گچی باشه یا همیشه بوی قرمه سبزی بده😏 👈🏻نه ادکلنی 👈🏻نه کنار هم نشستنی 👈🏻نه درک احساسات طرف مقابل ⚪️وقتی تو خونه ای تلفن همراهت رو کنار بزار و زندگی کن به خودت برس، به خاطر خودت و زندگیت، خوشبختی رو کسی بهت نمیده خودت باید رقم بزنی👌🏻