5.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | خرمشهرها در پیش است
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «جوانهای عزیز! بچههای عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید که باید این تاریخ را با عزّتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید که این بارِ مسئولیّت را بردوش دارید؛ خرّمشهرها در پیش است؛ نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه] در یک میدانی که از جنگ نظامی سختتر است. البتّه ویرانیهای جنگ نظامی را ندارد؛ بعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختیاش بیشتر است.»
۱۳۹۵/۰۳/۰۳
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
#رهبر_انقلاب
#خبر_نشر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔 @kowsarnews
✍️دورهمیهای به یادماندنی
تدریس سید عبدالله (فاطمینیا) که تمام شد، دو سه جا منبر رفت. این تنها گوشهای از فعالیتهای آن روز بود؛ علاوه بر آن مردم خصوصی هم میآمدند و سؤالاتی میپرسیدند. با وجود خستگی و کوفتگی عضلات، باز هم همان لبخند همیشگی، مهمان لبهای ذکرگویش بود. وارد خانه شد. همسرشان منیرالسادات قرآن میخواندند. لباسهایش را عوض کرد. وارد آشپزخانه شد. نام خدا را بر لب جاری کرد. کتری را پُر از آب کرد. لبهایش در حال حرکت و ذهنش درگیر مسئله علمی بود. از زوایای مختلف آن را بررسی کرد. دستی به ریش سفید و بلندش کشید. لبهایش کش آمد و زیر لب یاللعجب گفت.
صدای غُلغُل آب کتری رشته افکارش را پاره کرد. قوطی چای خشک را از داخل کابینت پیدا کرد. قوری چینی گل قرمز را از گوشه کابینت کنار اجاق گاز برداشت. یک قاشق سرخالی چای خشک داخل قوری ریخت. روی کتری گذاشت تا دَم بکشد. این کار را با چنان ظرافت و دقتی انجام میداد که هر کس میدید فکر میکرد عاشق چای دَم کردن و خوردن است.
سینی را برداشت. هشت استکان لب طلایی داخل آن گذاشت.
با عشق و شوق زیاد، استکانهای خالی را از چایی پُر کرد. با صدای دلنشین و لهجه زیبایش گفت: منیرالسادات، عزیزم بیا چای بخور تا خستگی کارهای خونه از تنت دور بشه.
منیرالسادات عینکهایش را روی دسته تک مبل خانه گذاشت. قرآن را بوسید و روی طاقچه بالای سرش گذاشت. نگاه پُر از محبت و قدرشناسانه به سیدعبدالله کرد.
سیدعبدالله هم به همسرش با مهربانی نگاه میکرد. چای را جلوی او گذاشت. سپس بچهها را صدا زد: سیده زهرا، سیده فاطمه، سیدحسن، سیدحسین، سیدمحمدباقر، سیدعلی یه لحظه بیایید دورهم بنشینیم و حرف بزنیم.
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#به_قلم_افراگل
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_90 _هیچی بابا. میخواست تو رو ببینه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_91
رضا شمارهای که گفت را گرفت و گوشی را به او داد.
_سلام بیبی، خوبی؟
_سلام عزیزم. خوبم. کجایی که نیومدی هنوز.
_بابا پیشته؟
_نه. کارش داشتی؟
_بهش بگین: من کارم طول میکشه. ممکنه خیلی دیر بشه.
_مادر، دلم شور افتاد چه کاریه؟ کجا میمونی؟
_جام امنه. نگران نشو دیگه. خیالت راحت راحت. قربون دستت خودت بابا رو قانع کن. بیبی گوشیم واسه کار بنده. به بابا بگو کار داشت پیام بده.
خداحافظی که کرد، گوشی را پس داد.
_خانوادهتون نمیدونن که چه کار میکنین؟
_فقط در مورد آموزشا میدونن که به خاطر همونم نگرانن. دیگه بگم قراره شب بمونم جلوی یه شرکت مخوف و اطلاعاتشو هک کنم که خدای نکرده سکته کردن.
_حرفتون درسته.
کمی گذشت. خیابانی پر از ساختمانهای تجاری و اداری بود. با شروع شب خلوت شد. به سفارش رضا، هادی بعد از آنکه مطمئن شد مدیر به خانهاش رفته، برایشان شام گرفت و تحویل داد. پریچهر فقط برای خواندن نماز وقت گذاشت اما چیزی نخورد.
صدای دو نفر جلویی را میشنید.
_رضا، مامان زنگ زده. کارد بزنی خونش در نمیاد.
_که چی؟ مگه نگفتی ماموریتیم.
_یادت رفته؟ این چند وقت هر دفعه خاله اینا اومدن و مامان خواست سر ماجرا رو باز کنه ما ماموریت بودیم.
_مگه دست خودمونه؟ خوبه خودت هستی و میبینی.
پریچهر حساس شد. کمی که حرفهایشان را کنار شباهت زیادشان گذاشت، فهمید که آن دو برادر هستند.
_میگفتی هادی جات بمونه. لااقل تو میرفتی.
_عقلت کمه؟ اون خانومش تازه بچه آورده، به جای مرخصی هی بهش ماموریت میدم. اونوقت بگم شبم بمون؟
_بیا خودت زنگ بزن؛ وگرنه بریم خونه داستان درست میشه.
رضا پوفی کرد و پیاده شد. کمی با هیجان و این طرف و آن طرف رفتن با تلفن صحبت کرد. تمام که شد، برگشت.
_راضی شد؟
_یه درصد فکر کن راضی شده باشه. تهدید کرده که من خودم حرف میزنم و قرار عقد میذارم وقتی منو سر کار میذاری و نمیای.
_ای بابا. حالا میخوای چی کار کنی؟
_فکر کردی منم میگم باشه بذار؟ گفتم اگه میخوای یه عروس بدون داماد رو دستت بمونه هر کار خواستی بکن.
صدای خنده حسین بلند شد. با تشر رضا "ببخشید"ی گفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_91 رضا شمارهای که گفت را گرفت و گوش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_92
پریچهر به حرفهایش خندید ولی بیصدا. فکرش را نمیکرد سرگرد چنین شخصیتی داشته باشد و حتی فکر نمیکرد مجرد باشد.
کمی که گذشت، پریچهر برای دریافت یک سری از فایلها به مشکل برخورد. کلافه شد. رمزها را زیر و رو میکرد اما جواب نمیداد. همین که حسین صدایش در آمد، دادش به هوا رفت.
_نمیخواین شامتونو بخورین؟ دیر وقت شده ها.
_نگفتم حرف نباشه؟ نگفتم کاری به من نداشته باشین؟
حسین پکر "ببخشید"ی و گفت و سکوت کرد.
چند دقیقه بعد پیامکهای پیمان شروع شد که سین جیمش میکرد برای دیر رفتن. کلافهتر شد.
_میشه گوشیتونو بهم بدین؟ باید زنگ بزنم.
گوشی رضا را گرفت و به پیمان زنگ زد. سلام و علیکی کردند.
_جانم بابا، هنوز کارم تموم نشده. میام.
_پریچهر، تا حالا شده این موقع شب بیرون باشی و ندونم کجایی؟
_بابا، به خدا جای بدی نیستم. مشغول کارم. وسط یه کاریم که نمیتونم ولش کنم.
_حدسم درسته پس. داری به قول خودت هکر مثبت بازی در میاری.
_کوتاه بیا پدر من. کارمه.
_منم گفتم وقتی بفهمم کارت شده هک کردن، دلم آروم نمیگیره. چی کار کنم که بیخیال این کار بشی.
_بابا؟ چرا این جوری میکنی؟
_ولش کن خداحافظ.
حرفها و قطع کردن پیمان او را به جنون رساند. از ماشین پیاده شد. چرخی دور ماشین زد. کنار خیابان روی جدول نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت. رضا پیاده شد. با کمی فاصله ایستاد. چند دقیقه که گذشت، پریچهر سر بلند کرد.
_میشه گوشی رو بهم بدین؟
گوشی را برداشت و دوباره شماره پیمان را گرفت.
_بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
✨تربیت فرزند✨
‼️ خشونت های عاطفی عبارتنداز:
قهرکردن
طرد کردن
محبت مشروط
نمی خوام ببینمت
دیگه مامانت نمیشم
اصلاً بامن حرف نزن
برو دیگه دوستت ندارم
می برم میذارمت سر راه
برو از جلوی چشمم دور شو
✳️ همگی خشونت عاطفی هستند وباعث ناامنی کودک میشوند
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_92 پریچهر به حرفهایش خندید ولی بیص
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_93
_بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟
_آره بابا جان وقتی ساعت بشه دوازده و تو نیای خونه، جای نگرانی نداره؟
_داره عزیزم. داره. الان درست یک ساعته که کارم گره خورده. جلو نمیرم. تو رو روح مامان، دلتو صاف کن و رضایت بده تا گیرم باز بشه. نمیشه ولش کرد. این کار به زندگی خیلیا ربط داره. جای دلشوره دعام کن تا تمومش کنم.
پیمان خلع سلاح شد. علاقهاش به پریچهر بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند.
_باشه دختر بابا. باشه. موفق باشی. اما وقتی اومدی، حتی اگه خواب بودم، خبرم کن که بفهمم اومدی.
_چشم دورت بگردم. اومدم خبرت میکنم.
_جات امنه؟ خطر نداره؟
_جام امنه. پلیس همراهمه. جای نگرانی نیست.
ایستاد. خداحافظی که کرد، چشمش به لبخند رضا افتاد. گوشی را برگرداند و به طرف ماشین رفت.
_خیلی خوبه یکی اینقدر نگران آدم باشه و خیلی جالبه که شما به اثر احساس پدرتون توی موفقیتتون اعتقاد دارین.
_قابل انکار نیست. قانون طبیعته. موجودات از هم اثر و انرژی میگیرن. این مساله واسه پدر و مادرا پررنگتره.
سوار ماشین شدند. رو به حسین کرد.
_من از شما عذر میخوام. باهاتون بد حرف زدم.
حسین با تعجب نگاه کرد و بعد خیالش را راحت کرد که مشکلی ندارد.
ادامه داد و در همان بین غذایش را خورد. خیلی نگذشته بود که گره کارش باز شد و توانست بقیه اطلاعات را هم کپی کند. وقتی اعلام کرد که کار تمام شده، ساعت دو شده بود. به طرف خانه حرکت کردند.
_فکر کنم پدرتون دیگه اجازه ندن هیچ همکاری با ما داشته باشین.
_پدرم خیلی دلرحمه. مثل امشب راضی میشه.
_ببخشین اگه اذیت شدین.
_خواهش میکنم. این اطلاعات میمونه دستم چون یه سری از فایلا رمزای خاصی داره که باید روشون کار کنم تا قابل استفاده بشه. تموم که شد، خبرتوم میکنم تا بیاین ببرینشون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_93 _بابا، شما الان یک ساعته که نگران
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_94
_لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفهمه، جونتون به خطر میافته.
_حواسم هست. یه سوال. چرا شما که برادر هستین، فامیلیتون فرق داره؟
حسین خندید و جواب داد.
_این از اون رمز و رازای ماست که کشف کردین. بنده سروان سید حسین علوی فخر و ایشونم جناب سرگرد سید رضا علوی فخر هستن.
_چه جالب!
به خانه رسید. وارد شد و پیمان را که روی مبل سالن خوابش برده بود، با بوسه به گونهاش، خبر کرد.
چند روزی کار پریچهر رمزگشایی و طبقه بندی اطلاعات شد. بعد از تمام شدن کارش به سرگرد خبر داد. با فاطمه هم تماس گرفت تا با هم به باشگاه بروند. فاطمه همیشه میرفت و پریچهر گاهی همراهیش میکرد. پیلاتس را دوست داشت اما خودش را زیاد درگیر آموزشهای استاد کرده بود.
با صدای زنگ در، فهیمه خانم خبر داد که فاطمه آمده است. زودتر آمده بود تا بیشتر با هم باشند. دختری با خانواده جنوبی که خونگرمی را از آنها به ارث برده بود. هیکلش ترکهای بود و پوستی سبزه داشت. موهای طلاییش را وقتی به خانهشان میرفت میدید و با هم به خاطرش کَلکَل میکردند.
به در ورودی که رسید، احوالپرسی گرمی کردند. همان طور که به داخل میرفتند، فاطمه شروع کرد.
_خجالت نکشیا. یه وقت نگی یه رفیق بیکس و کاری دارم و خبری ازش بگیرم.
_اتفاقا خبرتو گرفتم. گفتن اونقدر سرش شلوغه که وقت نداره بپرسه رفیقش مرده یا زندهست.
_تو اگه یه روز از زبون کم آوردی، من این موهامو کوتاه میکنم و میدم بهت.
_بیا برو. کم حرف بزن.
با بیبی احوالپرسی کرد و نشست. پریچهر رفت تا آماده شود، هنوز به فاطمه نرسیده بود که زنگ در زده شد. فهیمه خانم اعلام کرد جناب علوی با پریچهر کار دارد.
_بهشون بگو بیان تو.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
22.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مانور اتحاد و اقتدار دهه هشتاد و نودی ها
🔹 نسل Z هایی که آمدند تا بگویند ما، کودکان و نوجوانان مهدوی (عج) را جدی بگیرید، تا ما هستیم #فرمانده تنها نیست!
▫️اینها اراده کنند، مثل دوران #انقلاب و دفاع مقدس همه معادلات را بر هم می زنند...
#سلام_فرمانده
🆔 @sedayehowzeh
🏴 پیام رهبر انقلاب در پی حادثه فروریختن ساختمان در آبادان
📝 متن پیام و دستور رهبر انقلاب که عصر امروز در جلسه فوق العادهای در حضور رئیسجمهور با موضوع بررسی گزارشهای هیئتهای اعزامی به آبادان و پیگیری آخرین اقدامات انجام شده قرائت شد، به این شرح است:
➖بسم الله الرّحمن الرّحیم
▫️حادثهی تأسفبار #آبادان، علاوهی بر نیاز به سرعتِ عمل و استفادهی از همهی ظرفیتها برای کاستن از تلفات که اکنون در درجهی اول اهمیت است، وظیفهی پیگرد مقصران حادثه و مجازات عبرتآموز آنان با همکاری قوهی قضائیه و نیز تلاش گسترده برای جلوگیری از تکرار آن در همهی نقاط کشور، بر عهدهی همهی ما مسئولان کشور است.
▪️ لازم میدانم با تشکر از فعالیت چندروزهی مسئولان دولت، پیگیری و جدیت کامل در این باره را مطالبه نمایم و به بازماندگان مصیبتدیدهی این حادثه تسلیت عرض کنم.
سیّدعلی خامنهای
🆔 @sedayehowzeh