eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔎شش سکانس از ضد واکنش‌ها به اثر فاخر "سلام فرمانده" 🔹سرودی که فارغ از قیل و قال های روزمره و حاشیه‌های سیاسی و در یک بستر کاملا ، راه خودش را در میان تشتت ذائقه ها و سلیقه‌های هنری و موسیقیایی امروزی پیدا کرد و به خط مقدم جهاد فرهنگی تبدیل شد که باید پایش ایستاد و هزینه داد و مراقبت کرد تا از جانب نااهلان و بیگانگان ترور نشود. 🔸اما صف موافقین اثر بسیار پررونق بود و قلب‌ها و ذهن های آزاده، فارغ از جناح بندی‌های سیاسی و لایف استایل‌های متکثر، پیام اثر را دریافت کرده و علاوه بر همسویی و ، تکثیر و بازارسال کردند. 🔹اما مخالفین و منتقدین انقلابی اثر هم کما بیش وجود داشتند که البته در ادامه و بدلیل سونامی مثبت به راه افتاده از جانب این محصول، گوی انتقاد از آنها به کام اپوزیسیون و ضدانقلاب ربوده شد و جریان بیگانه، موج منفی پرشتابی را با تکنیک استارت زد که در ادامه به چند نمونه اشاره می‌کنیم. 1️⃣شست و شوی مغزی کودکان و استفاده ابزاری از آنها: بی‌بی فارسی آن را تبلیغاتی خوانده و کارزاری برای سوءاستفاده از کودکان معرفی می‌کند و با برجسته کردن بخش‌های خاصی از سرود، آن را و تبلیغاتی با بهره برداری ابزاری از بچه ها و شست‌وشوی مغزی آنها گزارش می‌کند. 2️⃣ میلیتاریسیتی و غیر دمکراتیک خواندن اثر: نشنال سعودی که همیشه رادیکال و افراطی گزارش می‌کند این سرود را میلیتاریستی(شبه‌نظامی و امنیتی) و غیردمکراتیک ترجمه می‌کند و شبیه‌سازی هیتلری از محتوا و فرم اثر به گزارش در می‌آورد. در ادامه نیز با شانتاژ و ، این سرود فاخر را تلاش حکومت برای جبران ریزش محبوبیت خود مخابره می‌کند. 3️⃣ ترور کلیدواژه ها و ضدهشتگ‌سازی: و من و توی ملکه، آن را تمسخر می‌‌کند و واژه‌های بدیلی را جهت از رونق و اعتبار انداختن کلیدواژه های کاشته شده در سرود، بازتولید می‌کند و به موازاتش با ساخت و پرداخت واکنش‌های مردمی موهوم از طرف گزارشگر من و تو، صف مردم علیه مردم را به زعم خود برای خنثی سازی و تولید ، دست و پا می‌کند. 4️⃣مبنازدایی و تولید تردید و تنش در جهت و مبانی اثر: رسانه ای بنام و منتسب به بیت امام در اقدامی تاسف بار و نقدهایی سخیف که تولید تردید و شبهه می‌کند، می نویسد: چرا اسمی از امام برده نشده و نام آیت الله بهجت که اتفاقا با موسیقی هم مخالف بود! در متن سرود استفاده شده است. چرا از شجریان و موسیقی پاپ در صداوسیما خبری نیست و این سرود بارها و بارها پخش می‌شود و اینکه این سرود ماهیتی نظامی امنیتی دارد، در حالیکه حضرت امام با تز گل در برابر گلوله انقلاب کرد؟!(جای تاسف است که برخی فقط از امام، نام و نسبتش را یدک می‌کشند و درک درستی از آرمان و اندیشه امام نداشته و سرودی که مملو از افق انقلابی امام است را خبط و خروج از تفکر امام تلقی می‌کند.) 5️⃣اعتبارزدایی و خلق شبهه حقوقی و قضایی: در برخی از کانال های خبری گیلان علیه حاج ابوذر روحی، پرونده موهوم قضایی ساخته می‌شود تا با از این شخصیت، به سطح جریان‌سازی این اثر خدشه وارد نمایند. 6️⃣نقدهای فاقد برج مراقبت و توجه به فرامتن: عده ای هم چه بسا دلسوزانه و فارغ از ماجرا و دقت در تاثیرات جریانی این سرود، انتقادات نه چندان جدی و جانداری مطرح می‌کنند. بعنوان مثال به وجه ادبیاتی ماجرا گیر می‌دهند که مثلا ساختار فلان فعل و فاعل با متن نمی‌سازد، یا مثلا سطح معنایی این شعر از فهم کودکان بالاتر است و یا فلان شخصیت مذکور در شعر، برای کودکان ناآشناست. پاسخ این انتقادات البته چندان سخت نیست و درک درست از تربیت کودک که آشنایی با الفاظ و مفاهیم و فضا را جهت ارتباط معنایی ضروری و کافی می‌داند، چالش را مرتفع می‌کند. این جنس واکنش بلحاظ ماهوی البته از سایرین جدا بوده و صرفا جهت و ضریب نقدهایش بایستی مدیریت شود تا نقض غرض صورت نگیرد. 💢یک سرود در ابتدای امر، یک اثر فرهنگی و رسانه ای است ولی وقتی بحق و شایسته به میدان عملیاتی و جریان‌سازی وارد شده و پیشانی کار فرهنگی و جریان رسانه‌ای ما قرار می‌گیرد، بایستی از تمام ابعادش مراقبت نمود و با اقدامات سخیف ارگانی و نهادی، شبیه‌سازی ها و طنزپردازی‌های مضحک و عوامانه و همچنین فیگورهای روشنفکرمآبانه، سطح تاثیرش را در داخل خنثی نکرد. ✍علیرضامحمدلو، کارشناس و پژوهشگر رسانه 🆔 @andisheengelabi
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_88 پریچهر قهوه اول را به جلو گرفت. ح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چرا اومدین اینجا. گفتم که زنگ می‌زنم. از جا بلند شد و دنبالش را افتاد. _چی بگم‌؟ دست رو دلم نذازین که خونه. جلوی شما چیزی نگفت اما زنگ زد. منو بست به توپ. که چی؟ میگه اگه قرار بود بعد زنگ زدنش بری واسه محافظت که خب توی اداره بودی؛ هر موقع لازمت داشتیم، خبرت می‌کردیم دیگه. خداییش یه دیوار اونورتر با اداره فرق نداره. پریچهر متوجه شد کسی غرغروتر از خودش را کشف کرده. تا آخر ساعت کار شرکت، مشغول بود. وقتی به خانه رسید، از خستگی نای در آوردن لباسش را هم نداشت. چادر و روسری را که در آورد، با همان لباس‌ خوابید. با صدای فهیمه خانم بیدار شد. _پریچهر جان چرا با لباس خوابیدی؟ پاشو بیا شامتو بخور. چشم‌های خواب آلودش را با پشت دست مالید. _اِ شما چطور نرفتین؟ شب شده که. _بچه‌ها دیدن این طوری دیگه شبا تنها نمی‌مونم راضی شدن. پریچهر نشست و لبخند زد. موهایش را با گیره جمع کرد. _عالیه. خیلی خوب شد. یادم باشه حقوقتو بیشتر کنم حالا که تمام وقت هستی. _این چه حرفیه دخترم. الان شما جای زندگیم بهم دادین؛ چرا باید حقوق اضافه بگیرم. _خب کارتم اضافه میشه دیگه. راستی اتاقتو مشخص کردی؟ _بله. خواستم برم اتاقک ته باغو ردیف کنم که بی‌بی نذاشت. گفت از اتاقای مهمون بردارم. پریچهر که لباسش را عوض کرده بود، در را باز کرد و به راه افتاد. _دستش درد نکنه. کارش درسته. الان کدوم اتاق مال شماست؟ _اون آخریه. سری تکان داد و به آشپزخانه رفتند. بعد از شام بی‌بی خبر داد. _پریچهر، امروز زن‌عموت اومده بود اینجا. پریچهر چایش را تمام کرد. _خب؟ چه خبر؟ چی شده این طرفا اومده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_89 _چرا اومدین اینجا. گفتم که زنگ می‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _هیچی بابا. می‌خواست تو رو ببینه. میگه آه پریچهر شایانمو گرفته. زندگیش رنگ خوشیو نمی‌بینه پیمان پوزخندی زد. پریچهر سرش را به مبل تکیه داد. _به من چه؟ من بهش فکرم نمی‌کنم که بخوام آه بکشم. حالا شایانش چی شده مگه؟ _میگه طرحش زمین خورده. با گیتی هم مدام دعوا داره. _بازم میگم. به من چه؟ اون عرضه نداره زندگیشو جمع کنه، چرا گردن من میندازه؟ البته بگم که چوب خدا صدا نداره. یه کارایی حتی اگه طرف بگذره هم اثرشو میذاره. مگه نه؟ این که دیگه دست من نیست. دو روز بعد هم به همان روال قبل اما در ماشین دیگری پیش رفتند. بعد از نماز پریچهر یاد کلافگی سرگرد افتاد که از ظهر آمده بود و داشت ساز ناامیدی می‌زد. دست به دعا برد تا رفیق چاره سازش را به کمک بگیرد. عصر که آخرین دسته رمزها را چک می‌کرد، قفل سیستم مدیر شرکت شکسته شد. پریچهر بی‌هوا صدایش بلند شد. _ایول خدا جون. دستت درست. دونفر جلویی با چشمانی گرد شده به عقب برگشتند. پریچهر که فهمید سوتی داده، مِن مِنی کرد و بعد یادش آمد می‌تواند حواسشان را پرت کند. _وارد اطلاعات طبقه‌بندی سیستمش شدم. از الان باید با سرعت تخلیه‌ش کنم. فقط یکی باید چک کنه که مدیرش نره شرکت. رضا باشه‌ای گفت و از نفر سومشان که هادی بود، خواست تا بسته شدن شرکت، مدیرش را تعقیب کند و مطمئن شود که برنمی‌گردد. حالا دیگر دست‌های پریچهر بی‌امان کار می‌کرد. از آن دو خواسته بود که برنگردند تا روبنده را کنار بزند و راحت باشد. _باید تا هر موقع که طول می‌کشه بمونیم. این فرصت بعیده دوباره به دست بیاد و خود مدیرم نباشه. _شما مشکل ندارین که شب بشه و اینجا باشین؟ _معلومه که مشکل دارم اما اینقدر دستم بنده که وقت ندارم بهش فکر کنم. فقط باید به خانواده‌م خبر بدم. گوشی من بنده کاره. شماره خونه‌مونو بگیرین تا صحبت کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | خرمشهرها در پیش است 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «جوانهای عزیز! بچه‌های عزیز من! فردا مال شما است، آینده مالِ شما است؛ شما هستید که باید این تاریخ را با عزّتش محفوظ نگه دارید؛ شما هستید که این بارِ مسئولیّت را بردوش دارید؛ خرّمشهرها در پیش است؛ نه در میدان جنگ نظامی، [بلکه‌] در یک میدانی که از جنگ نظامی سخت‌تر است. البتّه ویرانی‌های جنگ نظامی را ندارد؛ بعکس، آبادانی به دنبال دارد، امّا سختی‌اش بیشتر است.» ۱۳۹۵/۰۳/۰۳ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️دورهمی‌های به یادماندنی تدریس سید عبدالله (فاطمی‌نیا) که تمام شد، دو سه جا منبر رفت. این‌ تنها گوشه‌ای از فعالیت‌های آن روز بود؛ علاوه بر آن مردم خصوصی هم می‌آمدند و سؤالاتی می‌پرسیدند. با وجود خستگی و کوفتگی عضلات، باز هم همان لبخند همیشگی‌، مهمان لب‌های ذکرگویش بود. وارد خانه شد. همسرشان منیرالسادات قرآن می‌خواندند. لباس‌هایش را عوض کرد. وارد آشپزخانه شد. نام خدا را بر لب جاری کرد. کتری را پُر از آب کرد. لب‌هایش در حال حرکت و ذهنش درگیر مسئله علمی بود. از زوایای مختلف آن را بررسی کرد. دستی به ریش سفید و بلندش کشید. لب‌هایش کش آمد و زیر لب یاللعجب گفت. صدای غُل‌غُل آب کتری رشته افکارش را پاره کرد. قوطی چای خشک را از داخل کابینت پیدا کرد. قوری چینی گل قرمز را از گوشه کابینت کنار اجاق گاز برداشت. یک قاشق سرخالی چای خشک داخل قوری ریخت. روی کتری گذاشت تا دَم بکشد. این کار را با چنان ظرافت و دقتی انجام می‌داد که هر کس می‌دید فکر می‌کرد عاشق چای دَم کردن و خوردن است. سینی را برداشت. هشت استکان لب طلایی داخل آن گذاشت. با عشق و شوق زیاد، استکان‌های خالی را از چایی پُر کرد. با صدای دلنشین و لهجه زیبایش گفت: منیرالسادات، عزیزم بیا چای بخور تا خستگی کارهای خونه از تنت دور بشه. منیرالسادات عینک‌هایش را روی دسته تک مبل خانه گذاشت. قرآن را بوسید و روی طاقچه بالای سرش گذاشت. نگاه پُر از محبت و قدرشناسانه به سیدعبدالله کرد. سیدعبدالله هم به همسرش با مهربانی نگاه می‌کرد. چای را جلوی او گذاشت. سپس بچه‌ها را صدا زد: سیده زهرا، سیده فاطمه، سیدحسن، سیدحسین، سیدمحمدباقر، سیدعلی یه لحظه بیایید دورهم بنشینیم و حرف بزنیم.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_90 _هیچی بابا. می‌خواست تو رو ببینه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رضا شماره‌ای که گفت را گرفت و گوشی را به او داد. _سلام بی‌بی، خوبی؟ _سلام عزیزم. خوبم. کجایی که نیومدی هنوز. _بابا پیشته؟ _نه. کارش داشتی؟ _بهش بگین: من کارم طول می‌کشه‌. ممکنه خیلی دیر بشه. _مادر، دلم شور افتاد چه کاریه؟ کجا می‌مونی؟ _جام امنه. نگران نشو دیگه. خیالت راحت راحت. قربون دستت خودت بابا رو قانع کن. بی‌بی گوشیم واسه کار بنده. به بابا بگو کار داشت پیام بده. خداحافظی که کرد، گوشی را پس داد. _خانواده‌تون نمی‌دونن که چه کار می‌کنین؟ _فقط در مورد آموزشا می‌دونن که به خاطر همونم نگرانن. دیگه بگم قراره شب بمونم جلوی یه شرکت مخوف و اطلاعاتشو هک کنم که خدای نکرده سکته کردن. _حرفتون درسته. کمی گذشت. خیابانی پر از ساختمان‌های تجاری و اداری بود. با شروع شب خلوت شد. به سفارش رضا، هادی بعد از آنکه مطمئن شد مدیر به خانه‌اش رفته، برایشان شام گرفت و تحویل داد. پریچهر فقط برای خواندن نماز وقت گذاشت اما چیزی نخورد. صدای دو نفر جلویی را می‌شنید. _رضا، مامان زنگ زده. کارد بزنی خونش در نمیاد. _که چی؟ مگه نگفتی ماموریتیم. _یادت رفته؟ این چند وقت هر دفعه خاله اینا اومدن و مامان خواست سر ماجرا رو باز کنه ما ماموریت بودیم. _مگه دست خودمونه؟ خوبه خودت هستی و می‌بینی. پریچهر حساس شد. کمی که حرف‌هایشان را کنار شباهت زیادشان گذاشت، فهمید که آن دو برادر هستند. _می‌گفتی هادی جات بمونه. لااقل تو می‌رفتی. _عقلت کمه؟ اون خانومش تازه بچه آورده، به جای مرخصی هی بهش ماموریت میدم. اون‌وقت بگم شبم بمون؟ _بیا خودت زنگ بزن؛ وگرنه بریم خونه داستان درست میشه. رضا پوفی کرد و پیاده شد. کمی با هیجان و این طرف و آن طرف رفتن با تلفن صحبت کرد. تمام که شد، برگشت. _راضی شد؟ _یه درصد فکر کن راضی شده باشه. تهدید کرده که من خودم حرف میزنم و قرار عقد میذارم وقتی منو سر کار میذاری و نمیای. _ای بابا. حالا می‌خوای چی کار کنی؟ _فکر کردی منم میگم باشه بذار؟ گفتم اگه می‌خوای یه عروس بدون داماد رو دستت بمونه هر کار خواستی بکن. صدای خنده حسین بلند شد. با تشر رضا "ببخشید"ی گفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_91 رضا شماره‌ای که گفت را گرفت و گوش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به حرف‌هایش خندید ولی بی‌صدا. فکرش را نمی‌کرد سرگرد چنین شخصیتی داشته باشد و حتی فکر نمی‌کرد مجرد باشد. کمی که گذشت، پریچهر برای دریافت یک سری از فایل‌ها به مشکل برخورد. کلافه شد. رمز‌ها را زیر و رو می‌کرد اما جواب نمی‌داد. همین که حسین صدایش در آمد، دادش به هوا رفت. _نمی‌خواین شامتونو بخورین؟ دیر وقت شده‌ ها. _نگفتم حرف نباشه؟ نگفتم کاری به من نداشته باشین؟ حسین پکر "ببخشید"ی و گفت و سکوت کرد. چند دقیقه بعد پیامک‌های پیمان شروع شد که سین جیمش می‌کرد برای دیر رفتن. کلافه‌تر شد. _میشه گوشیتونو بهم بدین؟ باید زنگ بزنم. گوشی رضا را گرفت و به پیمان زنگ زد. سلام و علیکی کردند. _جانم بابا، هنوز کارم تموم نشده. میام. _پریچهر، تا حالا شده این موقع شب بیرون باشی و ندونم کجایی؟ _بابا، به خدا جای بدی نیستم. مشغول کارم. وسط یه کاریم که نمی‌تونم ولش کنم. _حدسم درسته پس. داری به قول خودت هکر مثبت بازی در میاری. _کوتاه بیا پدر من. کارمه. _منم گفتم وقتی بفهمم کارت شده هک کردن، دلم آروم نمی‌گیره. چی کار کنم که بی‌خیال این کار بشی. _بابا؟ چرا این جوری می‌کنی؟ _ولش کن خداحافظ. حرف‌ها و قطع کردن پیمان او را به جنون رساند. از ماشین پیاده شد. چرخی دور ماشین زد. کنار خیابان روی جدول نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت. رضا پیاده شد. با کمی فاصله ایستاد. چند دقیقه که گذشت، پریچهر سر بلند کرد. _میشه گوشی رو بهم بدین؟ گوشی را برداشت و دوباره شماره پیمان را گرفت. _بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨تربیت فرزند✨ ‼️ خشونت های عاطفی عبارتنداز: قهرکردن طرد کردن محبت مشروط نمی خوام ببینمت دیگه مامانت نمیشم اصلاً بامن حرف نزن برو دیگه دوستت ندارم می برم میذارمت سر راه برو از جلوی چشمم دور شو ✳️ همگی خشونت عاطفی هستند وباعث ناامنی کودک میشوند 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_92 پریچهر به حرف‌هایش خندید ولی بی‌ص
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟ _آره بابا جان وقتی ساعت بشه دوازده و تو نیای خونه، جای نگرانی نداره؟ _داره عزیزم. داره. الان درست یک ساعته که کارم گره خورده. جلو نمیرم. تو رو روح مامان، دلتو صاف کن و رضایت بده تا گیرم باز بشه. نمیشه ولش کرد. این کار به زندگی خیلیا ربط داره. جای دلشوره دعام کن تا تمومش کنم. پیمان خلع سلاح شد. علاقه‌اش به پریچهر بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند. _باشه دختر بابا. باشه. موفق باشی. اما وقتی اومدی، حتی اگه خواب بودم، خبرم کن که بفهمم اومدی. _چشم دورت بگردم. اومدم خبرت می‌کنم. _جات امنه؟ خطر نداره؟ _جام امنه. پلیس همراهمه. جای نگرانی نیست. ایستاد. خداحافظی که کرد، چشمش به لبخند رضا افتاد. گوشی را برگرداند و به طرف ماشین رفت. _خیلی خوبه یکی اینقدر نگران آدم باشه و خیلی جالبه که شما به اثر احساس پدرتون توی موفقیتتون اعتقاد دارین. _قابل انکار نیست. قانون طبیعته. موجودات از هم اثر و انرژی می‌گیرن. این مساله واسه پدر و مادرا پررنگ‌تره. سوار ماشین شدند. رو به حسین کرد. _من از شما عذر می‌خوام. باهاتون بد حرف زدم. حسین با تعجب نگاه کرد و بعد خیالش را راحت کرد که مشکلی ندارد. ادامه داد و در همان بین غذایش را خورد. خیلی نگذشته بود که گره کارش باز شد و توانست بقیه اطلاعات را هم کپی کند. وقتی اعلام کرد که کار تمام شده، ساعت دو شده بود. به طرف خانه حرکت کردند. _فکر کنم پدرتون دیگه اجازه ندن هیچ همکاری با ما داشته باشین. _پدرم خیلی دل‌رحمه. مثل امشب راضی میشه. _ببخشین اگه اذیت شدین. _خواهش می‌کنم. این اطلاعات می‌مونه دستم چون یه سری از فایلا رمزای خاصی داره که باید روشون کار کنم تا قابل استفاده بشه. تموم که شد، خبرتوم می‌کنم تا بیاین ببرینشون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_93 _بابا، شما الان یک ساعته که نگران
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفهمه، جونتون به خطر می‌افته. _حواسم هست. یه سوال. چرا شما که برادر هستین، فامیلیتون فرق داره؟ حسین خندید و جواب داد. _این از اون رمز و رازای ماست که کشف کردین. بنده سروان سید حسین علوی فخر و ایشونم جناب سرگرد سید رضا علوی فخر هستن. _چه جالب! به خانه رسید. وارد شد و پیمان را که روی مبل سالن خوابش برده بود، با بوسه به گونه‌اش، خبر کرد. چند روزی کار پریچهر رمزگشایی و طبقه بندی اطلاعات شد. بعد از تمام شدن کارش به سرگرد خبر داد. با فاطمه هم تماس گرفت تا با هم به باشگاه بروند. فاطمه همیشه می‌رفت و پریچهر گاهی همراهیش می‌کرد. پیلاتس را دوست داشت اما خودش را زیاد درگیر آموزش‌های استاد کرده بود. با صدای زنگ در، فهیمه خانم خبر داد که فاطمه آمده است‌. زودتر آمده بود تا بیشتر با هم باشند. دختری با خانواده جنوبی که خونگرمی را از آن‌ها به ارث برده بود. هیکلش ترکه‌ای بود و پوستی سبزه داشت. موهای طلاییش را وقتی به خانه‌شان می‌رفت می‌دید و با هم به خاطرش کَل‌کَل می‌کردند. به در ورودی که رسید، احوالپرسی گرمی کردند. همان طور که به داخل می‌رفتند، فاطمه شروع کرد. _خجالت نکشیا. یه وقت نگی یه رفیق بی‌کس و کاری دارم و خبری ازش بگیرم. _اتفاقا خبرتو گرفتم. گفتن اونقدر سرش شلوغه که وقت نداره بپرسه رفیقش مرده یا زنده‌ست. _تو اگه یه روز از زبون کم آوردی، من این موهامو کوتاه می‌کنم و میدم بهت. _بیا برو. کم حرف بزن. با بی‌بی احوالپرسی کرد و نشست. پریچهر رفت تا آماده شود، هنوز به فاطمه نرسیده بود که زنگ در زده شد. فهیمه خانم اعلام کرد جناب علوی با پریچهر کار دارد. _بهشون بگو بیان تو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞