دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم.
دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش میریخت. یک جورایی، من تصمیم را میگرفتم و او عمل میکرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ میکرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را میخواست.
بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بیامان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب میکرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم میخواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم:
- دوستت دارم!
او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانهاش کند. نمیدانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنیهایمان، برایش چای دم میکنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط مینشینم. اما یادم میآید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم میچلانم. دلتنگم...
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#غریب_طوس
#دریا
#تلنگر
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران،
وقتی نه از دیروز او خبر داریم،
نه از فردای خودمان...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_105
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
_ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری میکنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمیخواد باهاشون کار کنم.
_اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد.
_دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بیمسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید میرفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. میگفتم نمیام؟
به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند.
_چی بگم؟ خب حرف توام درسته.
با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش میکشید. چشمش کامل باز شد.
_چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی.
_آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین.
دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد.
_باشه. برو. من الان میام.
به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید.
_پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟
صدای خنده پریچهر بلند شد.
_داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟
_جواب منو بده. اشکال نگیر.
در حالی که صورتش را خشک میکرد، جوابش را داد.
_آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت.
_آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت میکنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگهای نیست که این باید بیاد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_105 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_106
پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پوشیدن لباس مجلسی مشکیاش شد. اهل فخر فروختن و تجملات نبود اما برای فامیلی که چشمشان رنگ و لعاب آدمها را در اولویت قرار میدادند، کمی رنگ و لعاب لازم بود.
_چی بگم؟ دارن منو میبرن و میارن؛ بگم از سن و درجه رانندهتون خوشم نیومد. یکی دیگه بفرستین؟
لباس را که پوشید به طرف آینه رفت. چشمش به داریوش افتاد که عطرهای پریچهر را تست میکرد.
_دیوونه، این عطرا زنونهست چی کار میکنی؟
نگاهش کرد.
_پریچهر، تو که بیرون میری عطر نمیزنی، پس این عطرا چی میگن؟
_واسه نامحرم نمیزنم اما مثل امشب که زنونهست میزنم یا توی خونه.
_خب میگفتی.
_چیو؟ آهان. داریوش، طرف سرگرده. احساس مسئولیت میکنه که وقتی براش کار میکنم، خودش منو میرسونه. این بده؟ بگم با تاکسی میرم از تو مطمئنتره؟
_تو کارت چیه که پلیس میاد سراغت؟ چرا نمیگی بدونم چه کاره شدی؟
موهایش را که شانه کرده بود، تاب داد و مدل داد و یک طرف جمع کرد.
_دورت بگردم. به کسی نگی با پلیس کار میکنم. باشه؟
_کشتی اون موها رو که. آخه کدوم خل و چلی اون همه مو رو میچپونه یه گوشه کلهش.
پریچهر از ته دل خندید.
_چرا نگم؟ بگو خب. بگو چه خبره.
_گفتنی نیست. اگه کسی پرسید بگو کارش برنامهنویسی کامپیوتره. بقیهشو بیخیال شو.
داریوش سرش را خم کرد و گازی از بازوی لخت پریچهر گرفت که جیغش بلند شد.
_دو دیقه نمیشه باهات مثل آدم حرف بزنم؟ این چه کاریه؟
_این به خاطر اینه که میگی گفتنی نیست و ازم مخفی میکنی. حقته.
_اِ؟ اینجوریه؟ بذار تا بگم.
همین که پریچهر سراغ راکت بدمیینتونش رفت، داریوش از اتاق فرار کرد و در را بست. لبخندی زد. به دستش که جای گاز داریوش مانده بود، نگاه کرد. باید با کِرِم درستش میکرد تا حرف و حدیث نشنود. لباسش تک آستین بود و داریوش از این فرصت استفاده کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات فوق العاده مهم در مورد کودکی که در سطل زباله پیدا شد.
چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.
#سواد_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه سکانس از فیلم عنکبوت مقدس رو ببینید تا با آشغال بودن فیلم حتی از لحاظ فنی آشنا بشید
▪️فقط ببینید توی ۴۵ ثانیه چند تا سوتی داره
▪️این فیلم رو توی جشنوارههای محلی هم راه نمیدن با این کیفیت بعد جایزه کن هم گرفته
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🧑🔬👨🔬نتایج مقاله دو دانشمند دانشگاه #اورگان_آمریکا نشان میدهد:
دختران و زنان جوانی که عکسهای عریان یا آشکار در رسانههای فضای مجازی مانند فیس بوک به #اشتراک میگذارند از نگاه زنان هم سال خود برای انجام وظایف کمتر صلاحیت داشته و از نظر جسمی و اجتماعی هم کمتر #جذاب میباشند.
👩⚖ 🤳 🧕
📕 برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام
🚨هفت توصیه مهم رهبر انقلاب
۱. نگذارید از انقلاب ، هویت زدایی کنند و حقیقت انقلاب را واژگون کنند.
۲. نگذارید یاد امام در جامعه را کمرنگ و تحریف کنند.
۳. نگذارید رگه های ارتجاع، نفوذ کنند و جاگیر شوند. (مرتجع تابع سبک سیاست و زندگی غربی است)
۴. دروغ، فریب و جنگ روانی دشمن را افشا کنید. نگذارید جنگ روانی در کشور تاثیر بگذارد.
۵. از سرمایه ایمان مردم برای تولید عمل صالح بهره بگیرید.
۶. نگذارید وانمود کنند کشور به بن بست رسیده است.
۷. امروز وظیفه قدرشناسی از مسوولان سنگین است.
#امام_خمینی
پروردگارا! تو را به اولیایت سوگند میدهیم، روح مطهّر امام بزرگوار را روزبهروز و ساعتبهساعت، از تفضّلات خود بیشتر بهرهمند فرما.
او را با پیغمبران محشور کن؛
ما را قدردان میراث گرانقدر معنوی او قرار بده؛ ما را قدردان شخصیت بینظیر او قرار بده.
پروردگارا! محور خط امام و شخصیت امام و هویت واقعی این انقلاب را روزبهروز در میان ملت ما برجستهتر کن.
نام امام، راه امام، یاد امام، درسهای ماندگار امام را در ذهن و دل و عمل ما همیشه زنده بدار. ۱۳۷۹/۰۳/۱۴
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
@Revayateeshg
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_106 پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_107
چادر راحتی و روبنده را برداشت تا اگر هنوز نامحرمی در سالن مانده باشد، استفاده کند.
مهمانها رسیدند و پریچهر و بیبی ابتدای سالن از آنها استقبال میکردند. بعضی دوست داشتنی بودند، بعضی قابل تحمل و بعضی قابل گفتن نبود. پریچهر به کنایهها و نگاههای تحقیر آمیز دسته سوم عادت کرده بود و اهمیت نمیداد. نمیخواست از آنها انرژی منفی بگیرد.
استاد که رسید، پدر، پریچهر را صدا زد. او هم چادر و روبنده را پوشید و به حیاط رفت. از طهورا خانم و فاطمه که استقبال و به داخل راهنمایی کرد، چشمش به استاد افتاد که دو برادر علوی هم همراهش بودند. جلو رفت و احوالپرسی کرد. مشغول احوالپرسی بود که با سلام سهراب به طرفش برگشت.
در طول آن سه سال هر جا که یکدیگر را دیده بودند، نیش زبان سهراب و تحقیرش آزاردهنده بود و پریچهر را عصبی میکرد. این بار هم برای عصبی کردنش بدون دعوت آمده بود.
_دیدم همهی فامیل دعوتن، گفتم شاید عمههات از قلم افتادن. دور از ادب بود که توی مراسم داییم شرکت نکنم.
سعی کرد جلوی آنها چیزی نگوید.
_بفرما. داخل. خوش اومدی.
سهراب ابرویی بالا داد و نگاهی به مهمانهای ناشناخته کرد. فهمید پریچهر جلوی آنها معذب است. بهانه زهر ریختن پیدا کرد.
_راستی پریچهر، نشد یه بار جدی ازت بپرسم چرا عابد و زاهد شدی و چادر چاقچوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟ قبلا راحت میشد زیارتت کرد.
خون پریچهر به جوش آمد.
_چشمای هرز و آدم ناپاک زیاده پسر عمه...
_اینا که گفتی قبلنا هم بودن. نکنه حشر و نشرت با آدمای جدید ازت عابد ساخته؟
_همین دلیل که یکی مثل تو روبهروم باشه، واسه رو گرفتن کافیه.
خواست ادامه دهد که دستهای محکم شده داوود او را دور کرد و به طرف پلهها کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞