6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
⚽️ کریستیانو #رونالدو در جریان بازی تیم ملی پرتقال با تیم کشور جعلی رژیم صهیونیستی از دادن پیراهنش به کاپتان این رژیم جعلی امتناع کرد.
📢 رونالدو گفت: من پیراهنم را با قاتل عوض نمیکنم!
🆔 @sedayehowzeh
❎ من زن ذلیل نیستم...
همسر شهید «حمید سیاهکالی مرادی»:
✍️ آداب همسرداریاش عالی بود. احترام خاصّی برای من قائل بود.
🔷 کلمات «دوستت دارم» و «عاشقتم» را به راحتی بیان میکرد.
🔶 آشپز خوبی بود. در کارهای منزل به من کمک میکرد. وقتی به شوخی به حمید میگفتند زن ذلیل، میگفت: «من زن ذلیل نیستم، زن شهیدم!»
📚 برگرفته از کتاب «یادت باشه!»
--------------------------
🕌👨👩👧👦 خانواده آسمانی 👨👩👧👦🕌
🆔 @Khanevade_asmani
✨ راههای لغزش اندیشه 💯
💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫
( قسمت چهارم ) زیبا🌷
🔷3. شتابزدگی
هر قضاوت و اظهار نظری مقداری معین مدارک لازم دارد
🗂و تا مدارک به قدر کافی در یک مسئله جمع نشود هرگونه اظهار نظر، شتابزدگی و موجب لغزش اندیشه است.
✨قرآن کریم مکرر به اندک بودن سرمایه علمی بشر و کافی نبودنش برای برخی قضاوتهای بزرگ اشاره میکند
❗️و اظهار جزم را دور از احتیاط تلقی مینماید. مثلاً میفرماید :
👈وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا
آن مقدار علم و اطلاعی که به شما رسیده اندک است و برای قضاوت کافی نیست.
💟امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند در قرآن بندگان خویش را با دو آیه اختصاص داد و تأدیب فرمود :
☝️یکی اینکه تا به چیزی علم پیدا نکردهاند تصدیق نکنند (شتابزدگی در تصدیق)
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_130 _میخوام بدونم، عمو که بود هم ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_131
سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت.
_کجا به سلامتی؟ تشریف داشتی حالا.
به راهش ادامه داد.
_میخوام لباس عوض کنم.
داریوش خودش را به او رساند. دورش چرخی زد.
_همیشه این طور بیخیال دیر وقت میای؟ عمو چیزی بهت نمیگه؟
دور بعدی را هم چرخید.
_اون یارو، واسه چی باهات بود؟ چطور صدای منو شنید که واسه من سخنرانی کنه؟ هان؟
صدای هان گفتنش بلند بود و باعث شد پریچهر از جا بپرد. سکسکهاش گرفت. داریوش رو بندهاش را بالا زد. با دیدن چشمهای قرمز و ورم کرده پریچهر بیشتر عصبی شد. داد زد.
_چی به سرت اومده که اینقدر گریه کردی؟ دِ بگو کجا بودی؟
دادش طاقت پریچهر را تمام کرد با صدا شروع به گریه کرد. با سرعت از پله ها بالا رفت. صدای بیبی در آمد.
_پدر صلواتی چرا داد میزنی سرش؟ این همه سال پیمان این طوری سرش داد نزده. اونوقت تو، چی کار داری میکنی؟ بهت گفتم قرارشونه بعضی روزا کارش طول میکشه اما تو داری به چی متهمش میکنی، یعنی چی که کجا بود، وقتی آب خوردنشم به ما خبر میده.؟
_آخه این چه کار کوفتیه که تا این موقع با یه مرد غریبه بمونه و الان این شکلی برگرده خونه؟
پریچهر به اتاق که رسید، در اتاق را قفل کرد. حتی با در زدنهای داریوش هم در را باز نکرد.
صبح، بعد از نماز به تنهایی صبحانه خورد و آماده شد. بیبی از وقتی مسکن میخورد، نمیتوانست صبح زود بیدار شود. خواست تاکسی خبر کند که پیامی برایش آمد.
_توی کوچه منتظرتونم.
سریع و بیصدا بیرون رفت. ماشین کمی جلوتر پارک شده بود. سوار شد. سلامی کردند.
_ببخشید به زحمت افتادین.
_زحمتی نبود. شما دیشب لطف کردین و ماشینو دادین که ببرم. نمیشد که صبح بیماشین بمونین.
در اداره با پیمان صحبت کرد. دلتنگش بود و با برخورد داریوش و تفاوت رفتار آنها بیشتر دلتنگی کرد. هنوز دو روز تا آمدنشان مانده بود.
عصر که به خانه رفت، داریوش برای خرید بیرون رفته بود. سراغ بیبی رفت و در مورد شب قبل با او درد دل کرد. تا شب از اتاقش بیرون نیامد. در اتاق زده شد و داریوش در را باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_132
سلامی از پریچهر شنید. سرش را به لپتاپش گرم کرده بود.
_علیک. پاشو بیا شام بخور.
_نمیخورم. ممنون.
داخل شد و کنارش ایستاد.
_یعنی چی نمیخورم؟ از وقتی اومدی چیزی نخوردی. دیشبم شام نخوردی. من که میدونم میشینی هله هوله میخوری.
_برو بیرون. شام نمیخورم.
داریوش در لپتاپ را بست که جیغ پریچهر را بلند کرد.
_چرا این جوری میکنی؟ وسط کار بودما.
_این جوری میکنم چون منو از اتاقت بیرون میکنی.
پریچهر وقتی دید بحث فایده ندارد، از جا بلند شد و پایین رفت. به بیبی که داشت میز شام را آماده میکرد، کمک کرد. هر چه داریوش سر حرف را باز میکرد، جوابش را نمیداد یا با یک کلمه سرش را هم میآورد. بعد از شام شب به خیر گفت و خواست برود که داریوش بازوی را کشید.
_کجا؟ چه معنی داره با من سر سنگینی میکنی؟ حالا بدهکارم شدم؟
پریچهر دستش را کشید و رو به او ایستاد.
_نه خیر. شما در کل حق داری طلبکار باشی.
قدمی برداشت که داریوش دوباره دستش را گرفت.
_من حق دارم طلبکار باشم؟ ناموسمی. سیبزمینی که نیستم.
پریچهر پوزخند زد و رو برگرداند اما تقلایی برای جدا کردن دستش نکرد.
_ناموستم که به خودت اجازه بدی بیدلیل بهم شک کنی؟ بهم تهمت بزنی؟ ناموستم که جوری سرم داد بزنی، از ترست نفسم بالا نیاد؟ کی گفته حق داری با ناموست این کارو بکنی؟ خدا و پیغمبرش ناموس سرشون نمیشد که گفتن از گل نازکتر به زنا نگین؟ مگه من بهت خبر ندادم که کجام؟ مگه تا حالا کسی ازم دروغ شنیده؟ چه جوری پیش خودت حساب کردی که تونستی بهم شک کنی؟ اگه آدم کج رفتن بودم، خودمو لای اون همه حجاب نمیپیچیدم. فهمیدنش اینقدر سخته؟
دست داریوش از دستش جدا شده بود. به چشمهایش زل زد. پریچهر که دید داریوش هیچ حرکتی نمیکند، ادامه نداد و به طرف اتاقش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنان بغضآلود حامد سلطانی، مجری تلویزیون در مراسم ختم همسر و فرزند خردسالش
▪️همسر من کنیز امام حسین(ع) بود و در خانه ایشان نوکری میکرد. از محبت همه مردم عزیز ایران که لطف داشتند تشکر میکنم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
4.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسعود فراستی با غلطک از رو عنکبوت مقدس و کارگردانش رد شد٬ دمت گرم.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
•﷽•
تـقوا یعنـۍ⁉️
تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همه کارهای ما فیلم گرفتند
و گفتند اعمال هفته گذشتهات
در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم.
آیتالله مجتهدی (ره)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_132 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_133
کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی تخت دراز کشیده بود. تقه در را که شنید پشت به در کرد تا داریوش نفهمد بیدار است. متوجه داخل شدنش بود. نور سالن اتاق را کمی روشن کرد. چشمش را بست. داریوش کنارش نشست. دستی به موهایش برد.
_میدونم بیداری. وقتی ادای خواب در میاری، حداقل صفحه گوشیتو قفل کن که لو نری.
پریچهر از لو رفتنش خندهاش گرفت اما خود را کنترل کرد و هیچ حرکتی انجام نداد.
_باشه تحویل نگیر اما خواستم بگم، راست میگی جوگیر شدم و بد برخورد کردم. ببخش اگه اذیت شدی. من فردا صبح میرم. وقتی عرضه ندارم تو و کاراتو درک کنم، بودنم چه فایده داره؟
خواست از جا بلند شود که پریچهر برگشت و یقه پیراهنش را گرفت.
_کجا؟ مگه شهر هرته که ما رو ول کنی و بری؟ ناسلامتی بابا ما رو دست تو سپرد.
داریوش سعی کرد شوکه شدنش را نشان ندهد.
_باز که دست به یقه شدی. مگه افساره که این طوری میکشی؟
با بلند شدن داریوش، پریچهر هم روی تخت ایستاد اما یقهاش را رها نکرد.
_افسارو این جوری نمیگیرن. یقه رو این مدلی میگیرن. نگفتی. کجا؟
_هیچ جا. فقط میخواستم یه بچه پررو که خودشو به خواب زده بودو از جاش بلند کنم که کردم.
پریچهر جیغی کشید که داریوش گوشش را گرفت.
_ای داد. کاش میذاشتم همون قهر میموند.
_مگه الان آشتی کردم؟
_نه. این حجم از جیغ زدن، به طور حتم نشونه آشتی نیست.
_برو پی کارت. من میخوام بخوابم.
داریوش اشاره به یقهاش کرد.
_اینو ول کل تا برم خب.
پریچهر نوچی کرد. داریوش یک پایش را روی تخت گذاشت و با حرکت تشک پریچهر تعادلش را از دست داد و افتاد. سرش به تاج تخت خورد. با آخ و ناله نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_133 کمی بعد پریچهر گوشی به دست، روی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_134
_روانی، سرم شکست. متوجه نمیشی ممکنه چیزیم بشه؟
_نوچ. روانیم خودتی که یقهمو گرفتی میگی برو. حالا بگیر بخواب.
پریچهر سرش را ماساژ میداد.
_چه جوری بخوابم؟ سرمو داغون کردی.
داریوش به طرف در رفت.
_بسه بسه. خودتو لوس نکن. حنات رنگی ندار واسم.
_بدجنس، سرم درد گرفت. داری میری؟
بیرون رفت.
_چی کار کنم؟ کولت کنم ببرم دکتر؟
_نخواستم. تو سر منو نشکن، دکتر بردن پیشکش.
برای برگشت پیمان و فهیمه خانم، پریچهر حال خوبی داشت. آن روز سر کار نرفت. با کمک توران خانم وسایل فهیمه خانم را به اتاق پیمان برد و گوشهای چید تا خودش با سلیقه خودش مرتب کند. عصر برای استقبال به فرودگاه رفتند. خانواده فهیمه خانم هم آمده بودند. آنها را برای شام دعوت کرده بود. عمو پیام و داوود به خاطر کار باغات عمو نتوانستند بیایند.
وقتی پدر را دید، بیطاقت سمتش دوید و او را طولانی در آغوش گرفت. آخر هم با کنایههای داریوش از هم جدا شدند. در راه خانه، کنار پدر نشست و سر به شانهاش گذاشت. داریوش که رانندگی میکرد، از آینه نگاهی انداخت.
_پریچهر، بسه دیگه اینقدر نچسب به بابات. قبلنا فرق میکرد. الان خانومش خوشش نمیاد هی آویزونش بشی.
پیمان توبیخی اسم داریوش را صدا زد. پریچهر که در ماشین روبنده را بالا زده بود، برایش زبان درازی کرد.
_تا چشاتم درآد. حسودی؟ به تو چه؟
_عمو، چه جوری اینو تربیت کردین که روز به روز لوستر و بی ادبتر میشه؟
پریچهر جیغی زد.
_این به درخت میگن. من بیادبم؟
__الان بچه دو ساله میدونه زبون درآوردن بیادبیه.
پیمان سعی کرد ساکتشان کند.
_باز شما شروع کردین؟ معلوم نیست این یه هفته چی به سر بیبی بیچاره آوردین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞