فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_138 پریچهر به اتاق پیمان رفت و به ال
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_139
عقد فاطمه و همراهیش برای مراسم، روحیه خوبی به پریچهر داده بود. چند روز بعد از عقدشان خانواده استاد را دعوت کرد. به خانه که رسید، شاهین برای حسابهای دورهای آمده بود. قرار بود پیمان با او روبهرو شود و کاری با پریچهر نداشته باشند. با دیدن پریچهر ایستاد. سلام و احوالپرسی کردند.
_سایهت سنگین شده دخترعمو. باز بابا که بود، یه کم تحویل میگرفتی. حالا دیگه اونقدرم نمیبینیمت.
_بفرما بشین. به سایه ربطی نداره. فوق میخونم. کارم میکنم. سرم زیادی شلوغ شده.
نشست و کتش را مرتب کرد.
_آقا پیمان گفته. آخه تو چه نیازی داری که کار کنی. اونم کار اداری. اگرم کار کردنو دوست داری، خب برو یه شرکت کامپیوتری بزن و مدیریتش کن.
_کار دائم نیست که، موقته. برنامهشون نوشته بشه تمومه. بعید میدونم بتونم یه کار دائم انجام بدم. همین که زحمت شرکت رو دوش شماست و حتی واسه شنیدن شرح کارام نمیشینم نشون میده چقدر راحتطلبم. برنامه نویسی هم علاقمه که انجامش میدم.
_خوبه که دنبال علاقهت هستی.
پیمان، پریچهر را صدا زد.
_باباجان، حالا که هستی بمون ببین چه خبره.
نشست و کمی نگذشته بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. رضا بود. به اتاق بیبی رفت تا حرف بزند. بعد و از سلام و علیک، سکوتی برقرار شد.
_جناب سرگرد، چیزی شده؟
_من باید باهاتون حرف بزنم.
_در مورد؟
_میشه وقتی دیدمتون بگم؟
_خب من امروز و امشب مهمون دارم فردا توی اداره میبینمتون.
_اگه میشه یه جا بگین تا فردا بعد اداره ببینمتون.
ابروی پریچهر بالا پرید.
_نگرانم کردین. مشکلی هست؟
_نه نه. نگران نشین. منتظر تعیین زمان و مکان هستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_139 عقد فاطمه و همراهیش برای مراسم،
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_140
خداحافظی کرد و فکر پریچهر با تصور پروژه جدید پلیسی مشغول شد. شب استاد، پسر بزرگش با خانواده و فاطمه و همسرش آمده بودند. پسر کوچک استاد سرباز بود و حضور نداشت. جمع گرم و با محبتشان انرژی بخش بود.
صبح فردا پریچهر با انرژی شب قبل، به کلاس و بعد از آن به کار پرداخت. برای وعدهای که سرگرد خواسته بود، پارکی نزدیک اداره را برای بعد از ساعت کاری تعیین کرد. به پیمان هم خبر داد.
وقتی رسید، رضا روی نیمکتی پشت به در ورودی نشسته بود. تشخیصش بعد آن مدت همکاری، با آن کت چرم و موهای مدلدارش کار سختی نبود. روی همان نیمکت نشست. رضا با دیدنش خود را جمع و جور کرد. سلام و احوالپرسی انجام شد.
_بفرمایین. چی میخواستین بگین؟
رضا دستهایش را در هم گره کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از کمی مکث شروع کرد.
_راستش ... نمیدونم چطور باید بگم. اصلا نمیدونم این طوری گفتنم درسته یا نه. فقط فهمیدم که باید بگم.
_خب؟
_خب، من میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا بیام خواستگاریتون. اجازه میدین؟
پریچهر ناگهان به طرفش برگشت. شوکه شده بود. نتوانست حرفی بزند. رضا به طرفش رو کرد.
_ مدتیه شما رو زیر نظر گرفتم و فکرم مشغول شماست. خیلی سبک و سنگین کردم. تنها نتیجهای که بهش رسیدم همین بود که از احساسم نمیشه بگذرم. باید بیام و بهتون بگم.
پریچهر که یاد درخواست شایان افتاده بود، از جا بلند شد و راه بیرون پارک را در پیش گرفت. رضا هم به دنبالش راه افتاد.
_صبر کنین. حرف بدی زدم؟ بهم بگین چی کار کنم.
_میشه ادامه ندین؟
_آخه چرا؟ میخوام بدونم چی شما رو ناراحت کرده. بهم بگین اشتباهم چیه.
_فقط میتونم بگم به خودم مربوطه. به شما و درخواستتون ربط نداره.
گفت و سرعت بیشتری گرفت. سوار ماشینش شد و رفت. کلافه شد از حس بدی که یادآور نامردی شایان بود. به خانه که رسید، برای دیده نشدن اشکهایی که بیاختیار جاری شده بودند، به طرف باغ رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
طلوع، نوید زندگی دارد. تو که با طلوع هر روز عزای زندگی کردن میگیری، بدان:
زندگی در هر حال میگذرد. روزی به نفع تو و روزی عیله تو. در این بین، شخص شخیص خودت هستی که تعیین میکنی از شرایط موجود، بهترین وضعیت را برای خودت رقم بزنی.
نقاش برترین نقش ماندگار دنیایت باش در هر طلوع زندگیت.
#طلوع
#زندگی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_140 خداحافظی کرد و فکر پریچهر با تصو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_141
قالیچهاش هنوز گوشه باغ بود. آن را کنار درختی انداخت. تکیه داد. با خیال راحت اشک ریخت و دلی سبک کرد. سعی کرد حس بد چند سال قبل را دور بریزد.
کم کم خوابش گرفت. همانجا خوابید. با صدای پیمان بیدار شد. نوازش دستش را حس کرد. بدون آنکه چشم باز کند، سر روی پای او گذاشت.
_چی دختر نازنین منو این طور بارونی کرده؟ بهم بگو چی شده بابا. یه ساعته دارم تحمل میکنم چیزی نگم و نیام سراغت تا سبک بشی.
_ممنون بابا. ممنون که همیشه درکم میکنی.
_نمیخوای بگی چی شده؟ به قرارت با اون سرگرد مربوطه؟
_اون اجازه خواست تا بیاد خواستگاری.
صدای خنده پیمان بلند شد.
_واسه این گریه کردی؟
پریچهر نشست و رو به پدر کرد.
_بابا؟ نخند. به خاطر درخواستش نبود. یاد شایان و حرفاش افتادم. یاد اینکه من نمیتونم به حرف هیچ مردی اعتماد کنم.
پیمان صورتش را نوازش کرد و بعد دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد. پریچهر هم استقبال کرد.
_الان به من اعتماد نداری؟
_شما که فرق داری. منظورم مرد غریبهست. دوست داشتن هیچ کسو باور نمیکنم.
_آهان. پس جناب سرگرد گفته که دوسِت داره.
پریچهر عقب کشید و اخم کرد.
_اِ بابا؟ حرف میکشی سوژه پیدا کنی؟
_خب درست نمیگی چی گفت که. در ضمن هر غریبهای میتونه آشنا و محرم وجود آدم بشه. اگه من فرق دارم، پس میشه یکی دیگه هم فرق داشته باشه.
پریچهر حرفهای رضا را برایش گفت. پیمان دست پریچهر را گرفت و او را بلند کرد.
_پاشو بریم تو. اینجا سرده. تازه، بیبی و فهیمه هم دل تو دلشون نیست که ببینن چت شده اومدی اینجا غمبرک زدی.
قالیچه را جمع کرد و با هم به راه افتادند.
_دارم فکر میکنم که حق با داریوشه. نمیدونم چطور تو رو تربیت کردم که اینقدر لوس شدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_141 قالیچهاش هنوز گوشه باغ بود. آن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_142
پریچهر پا به زمین کوبید.
_داریوش غلط کرد. من لوسم؟ خب دخترم. احساس دارم. احساسم به بازی گرفته شده. حق دارم حالم بد بشه.
_پریچهر فحش نده. احساس داری درسته. احساست به بازی گرفته شده هم درسته اما حق نداری همه رو با هم یکی ببینی و حالت بد بشه. گنه کرد در بلخ آهنگری. به شوشتر زدند گردن مسگری. یکی دیگه حالتو بد کرده؛ تو با خواسته این یکی بعد چهار سال حالت بد میشه؟
_ولش کن بابا. تموم شد.
_فکر میکنی با این کارت اون بیخیال میشه؟ اونی که من دیدم، آدمی نیست که بیحساب کاری کنه و اونقدرم شل و ول نیست که بگی برو بگه باشه.
_بابا؟ الان داری توی دل منو خالی میکنی یا ازش حمایت میکنی؟
_دارم با واقعیت روبهروت میکنم.
چند روز از درخواست رضا گذشت و پریچهر از پیدا نشدن دوباره رضا راضی بود. بعد از شام، فهیمه خانم چای آورد و بعد از برداشتن همه کنار پیمان نشست.
_وای فهیمه خانوم، نمیدونم چی توی چاییت میریزی که اینقدر خوش طعمه. هیچی چایی شما نمیشه.
فهیمه خانم "نوش جان"ی گفت. پیمان لبی از چای خورد و رو به پریچهر کرد.
_امروز سرگرد اومده بود اینجا.
چای به گلویش پرید. بعد از کمی سرفه به حرف آمد.
_واسه چی اومده بود؟
_به نظرت؟ خب اومده بود با من حرف بزنه و اجازه بگیره. میگفت با برخورد اون روزت نتونسته دوباره به خودت بگه. گفتم باهات صحبت میکنم.
_چه پررو. بهش بگین جوابم منفیه. لازم نکرده بیاد.
پیمان استکان کمر باریکش را روی میز گذاشت و اخمی کرد.
_مگه بچه بازیه؟ با کی داری لج میکنی؟ من خواستم بهت گفته باشم. واسه سه شب دیگه قرار خواستگاری رو میذازم.
پریچهر از جا بلند شد.
_بابا؟ این یعنی چی؟
_پریچهر، این همه خواستگارو بیدلیل و به هر بهونهای رد میکنی چیزی بهت نگفتم. واسم یه دلیل بیار که چرا باید اینو رد کنم. اگه دلیلت درست بود، چشم. قرار نمیذارم.
بیبی هم ادامه حرف پیمان را گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🔹داستان رضا سگ باز
یه لات بود تو مشهد.*
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
🔸یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
🔹شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
🔹شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
🔸یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
🔸شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
🔹منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
🔸رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
🔸اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
🌹رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)🌹🌹
🌹🌹🌹یه توبه و نماز واقعی........
*✍️خاطرات شهید مصطفی چمران*
امام علی علیه السلام فرمودند: شنیدم دشمنان از پای دختر یهودی، خلخال کَندهاند. اگر مَرد مسلمانی به خاطر این غصه دِق کند و بمیرد جا دارد.
با دیدن فیلم دختران بدون حجاب و پسران بیغیرت مملکتمان چطور دق نمیکنیم؟
چطور بیحرمتی خودخواسته به دختر مسلمان را میبینیم و دق نمیکنیم؟
چقدر برای بیمعجری اسرای کربلا گریه کردهایم؟
چه بر سرمان آمده است که فکر دختران بیمعجر سرزمینمان خواب از سرمان نمیپراند؟
تا کی قرار است بهانه بیاوریم که درس، کار، زندگی، بیماری داریم و وقت برای جهاد تبیین و ساختن سبک زندگی صحیح نداریم؟
امام خمینی (ره) فریاد زدند به داد اسلام برسید و امتی حمایت کردند، امام خامنهای (دامت...) فریاد زدند که فرهنگسازی کنید و به داد جوانان کشور مسلمانمان برسید. وای بر آنکه جرات و شجاعتمان در این تقابل فرهنگی نرم به گرد پای یاران امام خمینی (ره) نمیرسد. که اگر رسیده بود، چشممان عزای بیعفتیهای دیده را نمیگرفت.
شعارهایمان هم دیگه نخ نما شدهاند. رهبرا ما اهل کوفهایم که برای کمکاریهایمان هزار و یک دلیل داریم.
شرمنده که باز هم علی تنهاست. عذر تقصیر که ما وقت برای نجات امت حضرت ولی عصر عجالله نداریم.
#غیرت
#حیا
#حجاب
#عفت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
♦️رسوایی جدید بایدن؛ یک ربات رئیس جمهور آمریکا شده است!
▪️برگه ای که در جلسه دیروز در دست بایدن بود و تصویر آن توسط رسانه ها شکار شد، روی آن نوشته شده است: وارد میشوید، روی صندلی مینشینید، مطبوعات وارد میشوند، نظر میدهید، مطبوعات خارج میشوند، از لیز شولر سؤال میپرسید، از شرکتکنندگان تشکر میکنید، میروید.
▪️رسانه ها و شبکه های اجتماعی شوکه شده اند که فردی رییس جمهور آمریکاست که برای نشستن و برخاستن هم به راهنما نیاز دارد.
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب
#العجل
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکمی که داده شد و...
کاری که مانده و...
ادعایی که همچنان توخالی است...
#جهاد_تبیین
#حکم_جهاد
#سرباز_امام_زمان
🌿@forsatezendegi