eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 طلوع، نوید زندگی دارد. تو که با طلوع هر روز عزای زندگی کردن می‌گیری، بدان: زندگی در هر حال می‌گذرد. روزی به نفع تو و روزی عیله تو. در این بین، شخص شخیص خودت هستی که تعیین می‌کنی از شرایط موجود، بهترین وضعیت را برای خودت رقم بزنی. نقاش برترین نقش ماندگار دنیایت باش در هر طلوع زندگیت. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_140 خداحافظی کرد و فکر پریچهر با تصو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قالیچه‌اش هنوز گوشه باغ بود. آن را کنار درختی انداخت. تکیه داد. با خیال راحت اشک ریخت و دلی سبک کرد. سعی کرد حس بد چند سال قبل را دور بریزد. کم کم خوابش گرفت. همان‌جا خوابید. با صدای پیمان بیدار شد. نوازش دستش را حس کرد. بدون آنکه چشم باز کند، سر روی پای او گذاشت. _چی دختر نازنین منو این طور بارونی کرده؟ بهم بگو چی شده بابا. یه ساعته دارم تحمل می‌کنم چیزی نگم و نیام سراغت تا سبک بشی. _ممنون بابا. ممنون که همیشه درکم می‌کنی. _نمی‌خوای بگی چی شده؟ به قرارت با اون سرگرد مربوطه؟ _اون اجازه خواست تا بیاد خواستگاری. صدای خنده پیمان بلند شد. _واسه این گریه کردی؟ پریچهر نشست و رو به پدر کرد. _بابا؟ نخند. به خاطر درخواستش نبود. یاد شایان و حرفاش افتادم. یاد اینکه من نمی‌تونم به حرف هیچ مردی اعتماد کنم. پیمان صورتش را نوازش کرد و بعد دست باز کرد تا او را در آغوش بگیرد. پریچهر هم استقبال کرد. _الان به من اعتماد نداری؟ _شما که فرق داری. منظورم مرد غریبه‌ست. دوست داشتن هیچ کسو باور نمی‌کنم. _آهان. پس جناب سرگرد گفته که دوسِت داره. پریچهر عقب کشید و اخم کرد. _اِ بابا؟ حرف می‌کشی سوژه پیدا کنی؟ _خب درست نمیگی چی گفت که. در ضمن هر غریبه‌ای می‌تونه آشنا و محرم وجود آدم بشه. اگه من فرق دارم، پس میشه یکی دیگه هم فرق داشته باشه. پریچهر حرف‌های رضا را برایش گفت. پیمان دست پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. _پاشو بریم تو. اینجا سرده. تازه، بی‌بی و فهیمه هم دل تو دلشون نیست که ببینن چت شده اومدی اینجا غمبرک زدی. قالیچه را جمع کرد و با هم به راه افتادند. _دارم فکر می‌کنم که حق با داریوشه. نمی‌دونم چطور تو رو تربیت کردم که اینقدر لوس شدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_141 قالیچه‌اش هنوز گوشه باغ بود. آن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر پا به زمین کوبید. _داریوش غلط کرد. من لوسم؟ خب دخترم. احساس دارم. احساسم به بازی گرفته شده. حق دارم حالم بد بشه. _پریچهر فحش نده. احساس داری درسته. احساست به بازی گرفته شده هم درسته اما حق نداری همه رو با هم یکی ببینی و حالت بد بشه. گنه کرد در بلخ آهنگری. به شوشتر زدند گردن مس‌گری. یکی دیگه حالتو بد کرده؛ تو با خواسته این یکی بعد چهار سال حالت بد میشه؟ _ولش کن بابا. تموم شد. _فکر می‌کنی با این کارت اون بی‌خیال میشه؟ اونی که من دیدم، آدمی نیست که بی‌حساب کاری کنه و اونقدرم شل و ول نیست که بگی برو بگه باشه. _بابا؟ الان داری توی دل منو خالی می‌کنی یا ازش حمایت می‌کنی؟ _دارم با واقعیت رو‌به‌روت می‌کنم. چند روز از درخواست رضا گذشت و پریچهر از پیدا نشدن دوباره رضا راضی بود. بعد از شام، فهیمه خانم چای آورد و بعد از برداشتن همه کنار پیمان نشست. _وای فهیمه خانوم، نمی‌دونم چی توی چاییت می‌ریزی که اینقدر خوش طعمه. هیچی چایی شما نمیشه. فهیمه خانم "نوش جان"ی گفت. پیمان لبی از چای خورد و رو به پریچهر کرد. _امروز سرگرد اومده بود اینجا. چای به گلویش پرید. بعد از کمی سرفه به حرف آمد. _واسه چی اومده بود؟ _به نظرت؟ خب اومده بود با من حرف بزنه و اجازه بگیره. می‌گفت با برخورد اون روزت نتونسته دوباره به خودت بگه. گفتم باهات صحبت می‌کنم. _چه پررو. بهش بگین جوابم منفیه. لازم نکرده بیاد. پیمان استکان کمر باریکش را روی میز گذاشت و اخمی کرد. _مگه بچه بازیه؟ با کی داری لج می‌کنی؟ من خواستم بهت گفته باشم. واسه سه شب دیگه قرار خواستگاری رو میذازم. پریچهر از جا بلند شد. _بابا؟ این یعنی چی؟ _پریچهر، این همه خواستگارو بی‌دلیل و به هر بهونه‌ای رد می‌کنی چیزی بهت نگفتم. واسم یه دلیل بیار که چرا باید اینو رد کنم. اگه دلیلت درست بود، چشم. قرار نمیذارم. بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹داستان رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد.* هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! 🔸یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه. 🔹شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... 🔹شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام.....! “ 🔸یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“ رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ چمران و آقا رضا تنها تو سنگر..... رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!! شهید چمران: چرا؟! رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه..... 🔸شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....! 🔹منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! 🔸رضا جا خورد!.... ..... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟ 🔸اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. ..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... 🌹رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)🌹🌹 🌹🌹🌹یه توبه و نماز واقعی........ *✍️خاطرات شهید مصطفی چمران*
امام علی علیه السلام فرمودند: شنیدم دشمنان از پای دختر یهودی، خلخال کَنده‌اند. اگر مَرد مسلمانی به خاطر این غصه دِق کند و بمیرد جا دارد. با دیدن فیلم دختران بدون حجاب و پسران بی‌غیرت مملکتمان چطور دق نمی‌کنیم؟ چطور بی‌حرمتی خودخواسته به دختر مسلمان را می‌بینیم و دق نمی‌کنیم؟ چقدر برای بی‌معجری اسرای کربلا گریه کرده‌ایم؟ چه بر سرمان آمده است که فکر دختران بی‌معجر سرزمینمان خواب از سرمان نمی‌پراند؟ تا کی قرار است بهانه بیاوریم که درس، کار، زندگی، بیماری داریم و وقت برای جهاد تبیین و ساختن سبک زندگی صحیح نداریم؟ امام خمینی (ره) فریاد زدند به داد اسلام برسید و امتی حمایت کردند، امام خامنه‌ای (دامت...) فریاد زدند که فرهنگ‌سازی کنید و به داد جوانان کشور مسلمانمان برسید. وای بر آن‌که جرات و شجاعتمان در این تقابل فرهنگی نرم به گرد پای یاران امام خمینی (ره) نمی‌رسد. که اگر رسیده بود، چشممان عزای بی‌عفتی‌های دیده را نمی‌گرفت. شعارهایمان هم دیگه نخ نما شده‌اند. رهبرا ما اهل کوفه‌ایم که برای کم‌کاری‌هایمان هزار و یک دلیل داریم. شرمنده که باز هم علی تنهاست. عذر تقصیر که ما وقت برای نجات امت حضرت ولی عصر عج‌الله نداریم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
♦️رسوایی جدید بایدن؛ یک ربات رئیس جمهور آمریکا شده است! ▪️برگه ای که در جلسه دیروز در دست بایدن بود و تصویر آن توسط رسانه ها شکار شد، روی آن نوشته شده است: وارد می‌شوید، روی صندلی می‌نشینید، مطبوعات وارد می‌شوند، نظر می‌دهید، مطبوعات خارج می‌شوند، از لیز شولر سؤال می‌پرسید، از شرکت‌کنندگان تشکر می‌کنید، می‌روید. ▪️رسانه ها و شبکه های اجتماعی شوکه شده اند که فردی رییس جمهور آمریکاست که برای نشستن و برخاستن هم به راهنما نیاز دارد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
اللهم عجل لولیک الفرج بحق‌ الزینب https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکمی که داده شد و... کاری که مانده و... ادعایی که همچنان تو‌خالی است... 🌿@forsatezendegi
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_142 پریچهر پا به زمین کوبید. _داریو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت. _مادر جان، حق با باباته. من امروز دیدمش. به نظرت این آدم با شایان و خیلیای دیگه یکیه؟ اگه این آدم منظور خوبی نداشت، پا می‌شد بیاد با ما حرف بزنه تا راضی بشیم واسه خواستگاری کردن؟ واقع‌بین باش عزیزم. تازه جالبش اینه که اون هنوز تو رو ندیده و می‌خواد باهات ازدواج کنه. عاشق چشم و ابروت نشده که نگران باشی. پریچهر کمی در سالن قدم زد. موهایش را در هم آشفته کرد. بعد رو به پدر کرد. _فقط به یه شرط بیاد و در موردش فکر می‌کنم. _یا خدا. باز چه بازی می‌خوای در بیاری؟ _شرطم اینه که اگه به توافق رسیدیم، تا وقتی عقد نکردیم نمی‌تونه منو بدون روبنده ببینه. حتی خانواده‌شم. شمام در مورد اینکه زیر این روبنده چی ممکنه ببینه چیزی نمیگین. دیدن من بعد از عقد. اگه می‌خواد، بیاد حرف بزنه. پیمان از جا بلند شد و به طرفش رفت. _دختر خل شدی؟ این چه شرطیه؟ _همین که گفتم. از قبلم به شما و استاد سپرده بودم به هیچ کس نگین زیر روبنده چه خبره. پس تمام. قرار خواستگاری را پدر گذاشت. آن شب پریچهر روبنده سفید و چادر طرح دار مجلسی‌اش را پوشید و به اصرار بی‌بی برای برداشت روبنده توجهی نکرد. با آمدن مهمان‌ها، خانواده برای استقبال جلوی در سالن ایستادند. پدر، مردی بود کمی مسن تر از پیمان، با هیکل و چهره‌ای که نشان می‌داد هر دو پسر به پدرشان رفته‌اند. مادر، زنی خوش برخورد و معاشرتی بود با چهره‌ای نمکین، بی‌لک و پوستی جوان. لاغر اما صورتی گرد و پر داشت. بعد از آن دو، دو خواهر رضا وارد شدند. آن‌ها شباهتشان به مادر کاملاً پیدا بود. مشخص بود که یکی ازدواج کرده و دیگری مجرد است. در آخر دو برادر وارد شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_143 بی‌بی هم ادامه حرف پیمان را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دسته گل که به طرف پریچهر گرفته شد، سر بلند کرد و تشکر کرد. حسین با خنده نزدیک شد. _وقتی پرسیدین شما چرا فامیلیتون فرق داره، یه درصد فکر می‌کردین ممکنه برادر شوهرتون بشم خانوم کوثری؟ پریچهر از حرف او خنده‌اش گرفت اما سکوت کرد و سر پایین انداخت. با تعارف پیمان، همه نشستند. پریچهر از ندا خانم، خدمه جدید، خواسته بود شب را برای مراسم بماند. چای را او آورد. بعد از پذیرایی که به کمک پیمان انجام شد، مادر رضا رو به پریچهر کرد. _دخترم، با اون پوشیه‌ای که انداختی، ما چطور شما رو ببینیم؟ به هر حال باید ببینیم کی قراره عروسمون بشه. هان؟ پریچهر کمی جابه‌جا شد. _ازتون عذر می‌خوام اما من از اول شرط کردم که من در صورت توافق، تا بعد عقد روبنده‌مو در نمیارم. _آخه چرا؟ مگه این طوری میشه؟ این پسر یه عکس کارت ملی نشون ما داد و ما رو آورد اینجا. نمیشه که ندیده با کسی ازدواج کرد. پریچهر به کار رضا زیر رو بنده خندید. رضا به حرف آمد. _مامان، من شرط ایشونو قبول کردم؛ پس حرفی نمی‌مونه. _چرا مادر می‌مونه.شاید تو الان که کله‌ت باد داره و خاطر‌خواهی، بخوای هر شرطی رو قبول کنی. چهار روز دیگه نمیگی من داغ بودم، شما چرا کمکم نکردین؟ بی‌بی سعی کرد قائله را ختم کند. _به نظرم برن با هم حرف بزنن. شاید همدیگه رو قانع کردن و از این وضعیت در اومدن. بی‌بی به قانع شدن پریچهر امیدوار بود. رضا ایستاد و با اجازه‌ای به پیمان گفت. پریچهر هم از جا بلند شد. با هم به اتاق پریچهر رفتند. رضا همین‌که روی مبل نشست، نگاهی به اتاق انداخت. _اتاق جالبی دارین. کاملا دخترونه. _خب یه دختر اتاقش دخترونه‌ست. عجیبه؟ _نه. فکر کردم شاید روحیه جنگجوتون توی سلیقه‌تون اثر گذاشته باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞