فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_169 رضا دستهای پریچهر را از کمرش ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_170
در مطب روانشناسی که رضا گفته بود، نشسته بودند. پریچهر مدام پاهایش را تکان میداد و گوشه ناخنش را میکند. رضا دست روی دستش گذاشت.
_پریچهر؟ خوبی؟ چرا این طوری میکنی؟
_استرس دارم خب. چی کار کنم؟
_مگه قراره اتفاق بدی بیفته؟ میخوای یکم راه بریم؟
_نوبتمون میشه. کجا بریم؟
رضا با منشی صحبت کرد و برگشت.
_پاشو بریم. باهاش صحبت کردم که وقتش شد بهمون زنگ بزنه. ما هم جای دوری نمیریم که. سریع برگردیم.
بیرون رفتند. از کنار چند مغازه که رد شدند، پریچهر ایستاد.
_رضا، بیا بریم تو این مغازه میخوام واسه بچههای خواهرت کادو بگیرم. اون شب دلم میخواست لپ اون کمیلو بکشم همش زل زده بود بهم با تعجب نگام میکرد.
رضا دنبالش به راه افتاد.
_انگار مشکلت با اون فضا بودا. حالت خوب شد. کمیل تعجب کرده بود؛ چون اولین بار میدید داییش دست یه خانم خوشگلو گرفته و باهاش حرف میزنه.
_پس لازمه بهش توضیح بدی تا الگوش خراب نشه و فکر نکنه دایی جونشم بله.
رضا خندید.
_این سه روز استراحت و مرخصی زیادی بهت ساخته. از فردا بیای سر کار حالت گرفته میشه. شاید کمتر منو اذیت کنی.
پریچهر به اسباب بازیها و عروسکهای مغازه نگاه میکرد.
_جهت اطلاعت میگم. اون کار علاقمه. وقتی کار میکنم حالم خوب میشه. نه اینکه گرفته بشه. ببین اون عروسکه واسه کوثر خوب نیست؟
کنارش ایستاد و پوفی کرد.
_چه کنم حالتم گرفته نمیشه. مگه کوثر بچهست که عروسک بگیری؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
معبودا!
در قرآنت فرمودی
قوام جامعه شما به حج است
جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَامًا لِلنَّاسِ (۹۷ مائده)
من آن را بسیار دوست می دارم
وَ اجْعَلْ بَاقِيَ عُمْرِي فِي الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ ابْتِغَاءَ وَجْهِكَ (دعای ۴۷ بند ۱۳۳ )
باقیماندۀ عمرم را برای طلب کردن خشنودیات در حجّ و عمره قرار ده!
#عروج_دوباره
معبودا !
شکر تو را بر بخشایش و بزرگی ات
که فرصتی دادی
و مرا به این روز رساندی
روزی که
شَرَّفْتَهُ وَ كَرَّمْتَهُ وَ عَظَّمْتَهُ
آن را شرافت و کرامت و عظمت دادی
نَشَرْتَ فِيهِ رَحْمَتَكَ
سفرۀ رحمتت را در آن گستردی
وَ مَنَنْتَ فِيهِ بِعَفْوِكَ
و در آن به بخششت بر بندگان منّت نهادی
وَ أَجْزَلْتَ فِيهِ عَطِيَّتَكَ
و عطایت را در آن بزرگ کردی
وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَى عِبَادِكَ .
و به وسیلۀ آن بر بندگانت تفضّل و احسان فرمودی.
( بند ۶۱ دعای ۴۷ )
و این روز روز عرفه است
و من آمده ام دوباره و دوباره صدا بزنم
« مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك » (دعای عرفه امام حسین علیه السلام )
آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ وآن کسي که تورا يافته است،چه ندارد؟
آسمان همیشه باز است و امروز به زمین نزدیک تر است.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_170 در مطب روانشناسی که رضا گفته بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_171
_وا؟ مگه چند سالشه؟ تازهشم دختر هر سنی که باشه عروسک دوست داره.
_آره یادم نبود که اتاقتو پر عروسک کردی. اون بغلیشم قشنگه.
_چرا جو میدی چهار تا دونه عروسکه ها.
پریچهر از فروشنده خواست تا هر دو عروسک را بیاور و کاراییش را بگوید. یکی را انتخاب کردند. تا فروشنده آن را کادو میکرد؟ با راهنمایی رضا که کمیل ماشین پلیس دوست دارد، ماشین مورد علاقهاش را انتخاب کردند. بیرون که آمدند منشی تماس گرفت. مجبور شدند برگردند.
صحبت با روانشناس از استرس اولش کم کرد و راضی شد چند جلسهای به دیدنش برود و در آن مدت به توصیههای او عمل کنند تا مرحله به مرحله پیش بروند.
آن شب مهمان رودابه خانم بودند. کارشان که تمام شد، پریچهر که اولین بار بود به خانه رضا میرفت، به بهانه میلادهای ماه شعبان که زمانش بود، کیک خرید.
موقع ورود، رودابه خانم اسپند دود کرد و به گرمی استقبال کرد.
خانه آنها آپارتمانی بود در یک مجتمع. سبک ساختمان جدید بود و چیدمانش که سلیقه رودابه خانم را نشان میداد، ترکیبی از سنتی و مدرن بود. مبلمان راحتی استیل کنار نورگیر پر از گل، تخت و بالشتکهای سنتی خانه را دوست داشتنی کرده بود. انتهای سالن راهرویی بود که اتاق خوابها را در خود جا داده بود. آشپزخانه هم به سبک مدرن بود اما رودابه خانم با دکوریهای سنتی آن را متفاوت کرده بود.
بعد از احوالپرسی با خانواده، چشم چرخاندن پریچهر که تمام شد، رضا کنار گوشش آرام حرف زد.
_پسندیدی خانم جان؟
لبخند به لب پریچهر نشست. رودابه خانم را مخاطب قرار داد.
_خونهتون خیلی قشنگه. واقعاً حس خوبی داره. معلومه سلیقهتون حرف نداره.
رودابه خانم از تعریف او خوشش آمد. کیک را در یخچال گذاشت و به طرفش رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_171 _وا؟ مگه چند سالشه؟ تازهشم دخت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_172
_ممنون عزیزم. نظر لطفته.
حسین از راهرو صدا زد.
_معلومه که سلیقهش خوبه. یه نگاه به بابام بندازی متوجه میشی چقدر خوش سلیقهست.
همه به حرفش خندیدند. رودابه خانم پشت چشمی نازک کرد. بابا علی اشاره کرد.
_بیا بشین خانم. این بچه درست نمیشه خودتو اذیت نکن.
مادر کنارش نشست. رضا دست پریچهر را گرفت و به طرف راهرو برد.اتاق اول اتاق پدر و مادر بود و روبهرویش سرویس و حمام. عقبتر دو اتاق روبهروی هم که یکی اتاق ریحانه بود و دیگری اتاق مشترک رضا و حسین. در زدند و وارد اتاق شدند که حسین سریع گوشی و کتاب و چند وسلیه دیگر را روی هم ریخت و از اتاق بیرون رفت. هنوز بیرون نرفته بود که مادرش را صدا زد.
_مامان، بیا زودتر این ریحانه رو شوهرش بده بره. به مشکل کمبود اتاق برخورد کردیم. جیغ ریحانه را از همان سالن خانه به هوا برد.
_خودت برو زن بگیر. دست از سر ما برداری، دیگه نبینیمت.
_اِ راست میگی. اینم پیشنهاد خوبیه. چرا به فکر خودم نرسیده بود. اون وقت تو رو از اتاقت میندازم بیرون.
رضا سری به تاسف تکان داد و در را بست. هر دو خندیدند.
اتاقش نورگیر بود با دو تخت و تابلوهای بزرگ بالای سرش که تخت هر کدام از دو برادر را مشخص میکرد. عکسها در ژست و مکان مشترکی گرفته شده بود. از هر چیز دو سری در اتاق بود.
_وای چه جالب! من تا حالا با کسی اتاق مشترک نداشتم.
رضا خندید.
_واسه همینم به نظرت جالبه. پیرمو در آورده. هر روز دنبال یه چیزم میگردم. تازه یه خواب راحت ندارم از دستش. من میخوابم اون بیداره؛ من بیدار میشم اون خوابه.
_بذار ازش دور بشی، اون وقت دلت واسه همین چیزاشم تنگ میشه.
رضا کمک کرد پریچهر چادر و روبنده و روسریاش را باز کند.
_آخه وقتی تو بشی هم اتاقی جدیدم، دلم واسه حسین تنگ میشه؟
این بار پریچهر خندید. شانهای را از کیف در آورد و دست رضا داد. موهایش را باز کرد.
_بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر کار زیر روسریه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قربانی شگفتیساز در تاریخ
رهبر معظم انقلاب:
🔻نوبت میرسد به روز #عید_قربان، این قربانی شگفتانگیز و شگفتیساز در تاریخ که بینظیر است.
🔹#حضرت_ابراهیم مأمور میشود که نوجوان خودش را به دست خودش به قتل برساند -امر الهی است، آزمایش الهی است- آن هم فرزندی که سالهای متمادی از وجود او محروم بوده و در پیری اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَى الکِبَرِ إِسماعیلَ وَإِسحاق؛خدای متعال این بچّه را به حضرت ابراهیم داده بود و خب پیدا است چقدر انسان به فرزندِ اواخر عمر و دوران پیری دلبسته است.
🔺️ به این فرزند که حالا «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» -یک جوانی و یا نوجوانی شده- گفت میخواهم تو را به قتل برسانم، این دستور خدا است. آن #جوان هم گفت: یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنی إِنْ شاءَ اللَهُ مِنَ الصَّابِرین. ببینید اینها حوادث عجیب تاریخ دین، تاریخ دینداری، تاریخ ایمان، تاریخ اسلام است. / ۱۳۹۹/۵/۱۰
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_172 _ممنون عزیزم. نظر لطفته. حسین ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_173
_بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر کار زیر روسریه.
رضا او را روی تختش نشاند و پشت سرش نشست. مشغول شانه زدن شد.
_این موهای به این قشنگی حیفن که برن زیر روسری. الان بذار یه کم هوا بخورن بعد روسری بپوش.
_میخوای کشف حجاب کنم و در کل بی روسری بگردم؟
کار رضا که تمام شد، روبهروی پریچهر نشست و شانه را به او داد. دست بین موهایش برد.
_نه ممنون گلم. اونوقت کشته مردههاتو کی جمع کنه؟ در ضمن مگه کسی غیر من حق داره این قشنگا رو ببینه. چشاشو در میارم.
لبخند پریچهر عمیق شد. در چشم هم خیره بودند که در زده شد. ریحانه بود. با سینی قهوه و شیرینی وارد شد.
_بفرمایید. سفارشی واستون آوردم. به دستور مادرشوهر. گفتن شما خستهاین. تا رضوانه اینا بیان استراحت کنین.
تشکری کردند و رضا سوییچش را به طرف ریحانه گرفت.
_بیا اینو بده به حسین بگو بره دنبالشون. نخوان آژانس بگیرن.
_خب اون ماشین که هست. ماشین بابا هم هست.
_نمیشناسیش تنبل خانو؟ اگه بهش بگی تا شب غر میزنه که آخرش نره. اینو ببینه انگیزه میگیره و میره.
با حرفش هر سه خندیدند. رضا توضیح داد.
_کیان چند وقت پیش با ماشینش تصادف کرده. هنوز درست نشده. خدا رو شکر خودش چیزیش نشده اما ماشین داغون شد.
سفارشیهایشان را که خوردند، پریچهر مانتواش را در آورد و روی تخت رضا استراحت کرد. کمی که گذشت، با صدای در، پریچهر بیدار شد. چشم چرخاند. رضا هم روی تخت حسین خواب بود. نشست. با بفرماییدش مادر وارد شد.
_ای وای خواب بودین؟ کاش نیومده بودم. بچهها ذوق داشتن ببیننت.
به طرف رضا رفت و بالای سرش ایستاد.
_نگاه بچهم چه خستهست. همیشه با یه صدا بیدار میشدا؛ ول کن بذار بخوابه. بیدار شد، بیاین.
_من الان آماده میشم میام.
مادر که رفت، لباس پوشید. قبل از بیرون رفتن. چند لحظه کنار رضا نشست و نگاهش کرد. خم شدو آرام گونهاش را بوسید. هنوز نایستاده بود که مچ دستش کشیده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_173 _بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_174
هینی کشید و روی تخت نشست.
_کجا خانوم خوشگله؟ فکر نمیکردی یه ماده شیر ممکنه اسیر دست شکارچی بشه؟
_آقای شکارچی، میشه آزادم کنی؟ بچهها منتظرن.
رضا نشست و گونهاش را بوسید.
_اینم دستمزد اون نگاه عمیق و بوسه یواشکیت.
پریچهر ایستاد و دست به کمر زد.
_از کی بیداری؟ آقا پلیسه از کجا فهمیدی عمیق نگات میکردم؟
_از وقتی داشتی لباس میپوشیدی و شونهت از دستت افتاد. نگاه عمیقتم از صدای نفسات فهمیدم.
_حساب نیست. تو همه چیزو با شمّ پلیسیت میفهمی.
رضا ایستاد و نگاهی در آینه انداخت. به موهایش شانه زد.
_مگه بازیه که میگی حساب نیست؟ اول اینکه من این حسو از اول داشتم و وقتی پلیس شدم و آموزش دیدم، تقویت شده. دوم اینکه همه چیزو نمیفهمم. خیالت راحت. بیا بریم. کادوها یادت نره.
بچهها با دیدن کادوها و کیک حسابی ذوق کردند و بقیه را هم سر ذوق آوردند. حسین برای بازی با ماشین، حرص کمیل را در آورد. گفتند و خندیدند و شادی کردند. آخر شب رضا بعد از رساندن رضوانه، پریچهر را به خانهاش رساند.
صبح، همین که وارد اتاق شد، چشمش به رضا افتاد که پشت میز او نشسته بود. با ورودش از جا بلند شد.
_به به سلام و صبح به خیر سرکار خانم کوثری! چه مرخصی قشنگی!
_به به علیک سلام جناب سرگرد عزیزم. دیدم جام خالیه؛ گفتم بیشتر دلتنگم بشی ظلمه.
رضا خندید و با پریچهر دست داد. بعد از احوالپرسی، رضا رفت تا او به کارش برسد. ظهر که شد، رضا با ظرف غذایش وارد اتاق پریچهر شد. غذای پریچهر روی میز بود و دست نخورده.
_پاشو بیا که امروز وقتم تنظیم شده تا با همسر جان ناهار بخورم. غذات یخ میشه.
_وسط کارم. چند لحظه صبر کن.
چند دقیقهای منتظر ماند. دوبار که صدایش زد، پریچهر از جا بلند شد. سر میز دیگر اتاق نشست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️
#همسرداری
نگذارید سکوت بینتان حاکم شـود!
🌹نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید. صحبت نکردن از اولین جرقه های سردی در زندگی زناشویی است.
✨به بهانه های مختلف با همسرتان صحبت کنید. درباره فرزندان، کار، آب وهوا و... باهم صحبت کنید.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
دوست خوبم که توییت میزنی #نه_به_حجاب_اجباری.
بعد توی عکس پروفایلت که هیچی نداری. توی خیابونم یه وجب روسری که یه وقتایی هست و آستینم که تا آرنج وجود نداره. پاچهها بیشتر یه وجب آب رفته. زاپ و حریر لباسا هم که بماند.
عزیزم موضعتو مشخص کن. "نه" گفتن شما دقیقاً سر چیه؟
سر حجاب ما؟
#حجاب
#حیا
#زینتا