4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جانمبهفدایت
🌼🍃از او بگوییم ...
🎧 #طاسینحجازی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_192 حسین را صدا زدند. حسین التماسش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_193
_اون حله. از فیلمای ضبط شده استفاده میکنم واسه اون موقع. شما هماهنگ باشین. هر وقت تنظیمش کردم کارتونو شروع کنین.
_من دیگه باید برم تا بچهها رو آماده کنم. احتمال زیاد طرفای ظهر عملیات باشه که اومده باشن. یه کم قبلش واسه نجات رضا اینا میریم. الان خواستی استراحت کن. لپتاپو بده به حسین حواسش بهشون باشه.
_باشه. ممنونم.
سرهنگ رفت و پریچهر تا زمانی که اهالی ویلا به خواب بروند، دوربینها را چک کرد و بعد به خاطر کار سختش کمی خوابید.
نماز صبحش را هم روی زیلوی کنار ماشین خواند و کار دستکاری دوربینها را شروع کرد. حسین لقمه بزرگی را به داخل ماشین آورد.
_بیا اینو بخور. عجیبه. تو که همیشه موقع کار باید یه چیزی میخوردی، از غروب تا حالا چیزی نخوردی.
_چیزی از گلوم پایین نمیره. نگران رضام.
_ما هم نگرانیم ولی باید جون داشته باشیم تا بتونیم نجاتشون بدیم. تو هم اینو بخور نمیخوام شوهرت توبیخم کنه که به زنم سختی دادین.
پریچهر لقمه را گرفت و به مانیتور چشم دوخت. با روشنایی روز توانست بفهمد کسی که پشت به دوبین ایستاده، رضاست. لقمهاش را به کمک آب کنار دستش فرو برد.
_خدایا رضا رو بهم برگردون. به بزرگیت قسم، کاری کنم واسه بندههات کارستون. اصلاً بیا معامله کنیم. تو رضا و اون دو نفرو نجات بده، من توی موسسه یه بخش خیریه راه میندازم.
حسین سرش را داخل ماشین کرد.
_بچهها رسیدن اینجا. دوربین پشتو ردیفش کن که شروع کنیم.
پریچهر "باشه"ای گفت و دوربینها را چک کرد. توجهش به ماشینی جلب شد که وارد حیاط بزرگ و پر از باغچه ویلا شد. مردی میانسال با سر و وضع آراسته و مرتب پیاده شد. همزمان چشمش به دوربین زیر زمین افتاد. رضا و بقیه نبودند. سریع به بقیه دوربینها نگاه کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_193 _اون حله. از فیلمای ضبط شده استف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_194
هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر اسلحه به دست از حیاط کناری به جلوی ساختمان برده میشدند.
لنگیدن رضا و صورت پر از خونش را که دید دوباره هقهقش شروع شد. در را باز کرد. به زحمت حسین را صدا زد. حسین سراسیمه خودش را رساند.
_باز چی شده؟ الان وقت گریهست؟ چی کار کردی؟
_دست نگه دارین. بردنشون توی حیاط. فکر کنم میخوان ببرنشون پیش اونی که تازه رسیده.
حسین با همان سرعت که آمد، رفت و چند لحظه بعد سرهنگ داخل ماشین نشست.
_بذار ببینم چی شده؟
لپتاپ را به طرفش کج کرد. وقتی روبهروی همان مرد تازه وارد شدند، با ضربه به زانوهایشان آنها را مجبور به زانو زدن کردند.
_زوم کن روی اون مرده.
پریچهر همان کار را کرد. سرهنگ ابرهایش را به هم گره زد. مشتش را جلوی دهانش گرفت.
_نریمان لعنتیه. خدا کنه رضا رو نشناسه.
_چطور رضا اینا این مدت واسه نجات خودشون کاری نمیکنن.
_رضا میدونه ما داریم واسه عملیات آماده میشیم. فرار اونا باعث میشه کله گندههاشون نیان اینجا.
با لگدی که نریمان به رضا زد و او را نقش زمین کرد، پریچهر جیغی خفهای کشید. با دستش جلوی بالا رفتن صدایش را گرفت.
رضا به سختی بلند شد. نریمان اسلحه مردی که کنارش ایستاده بود را گرفت و روی پیشانی رضا گذاشت. آن دو نفر کنار رضا ایستادند. مشخص بود بحثی بینشان به وجود آمده و آن دو سعی دارند مانع حرکت نریمان شوند.
پریچهر ختم صلواتش را از سر گرفت. ترس از لحظه چکاندن ماشه، بدنش را سست کرده بود. با پیاده شدن سرهنگ، حواسش را جمع کرد و به توصیه دکترش نفسهای عمیق کشید و شروع به خوندن آیه الکرسی کرد تا رضایش را از شر آن آدم ترسناک و عصبی حفظ کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞
دوستان همراه با توجه به نزدیک شدن آخر قصه جذابیت پنهان، رمان نویسنده توانمندمون سرکار خانم شکیبا رو خدمتتون معرفی میکنم که به زودی پارتگذاری خواهد شد.
از دست ندینش که فرصت تجریه رمانی متفاوت و هیجانی رو از دست خواهید داد.
🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
دستی از پشت یقهاش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلکهایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحهاش را روی پهلوی بشری میفشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچهها رو چه به پلیسبازی؟
بشری پوزخند زد. حدس میزد ضارب برای انتقام برگردد...
مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟
بشری دردش را قورت داد: خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟
🔸🔸🔸
شخصیت محبوب رمان عقیق فیروزهای و شاخه زیتون، این بار در رمانی امنیتی-سیاسی با موضوع فتنه88
رمان #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
روز مباهله رهبر یهودیها سفارش کرد:
اگر محمد صلیالله با جمع زیادی آمد، بدانید خبری نیست و راحت مباهله کنید ولی اگر با تعداد کمی آمد، بدانید برحق است. هرگز با او در نیافتید.
پیامبر خاتم صلی الله خودش، جانش که خدا گفته علی علیه السلام است و فرزندانش که بیبی دو عالم و حسنین علیهم السلام آمدند و پشت خیل عظیمی را ترساند.
ابر قدرت بودن به تعداد حامیان نیست. مهم آن است که به قدرتمندترین نیروی عالم وصل باشی تا ابرقدرتهای دنیا هم دست ادب دراز کنند.
#مباهله
#ابر_قدرت
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_194 هرسه نفر دست بسته بین چهار نفر ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_195
در ویلا باز شد و ماشین دیگری وارد شد. با ورودش، نریمان به مردان مسلح اطرافش اشاره کرد که آن سه نفر را ببرند. نفس پریچهر آزاد شد. با چشمانش برگشتشان به زیر زمین را دنبال کرد.
سرهنگ برگشت اما سوار نشد.
_چی شد؟ چی کار میکنن؟
_یه ماشین دیگه اومد. دست از سرشون برداشت. برگشتن زیر زمین.
_خب خدا رو شکر. حالا دوربینا رو آماده کن تا کارمونو شروع کنیم.
_راستی نمیخواین اونکه الان رسیدو ببینین؟
_بچهها خبر دادن کیه. فقط نریمانه که رفت و آمدش مثل جنا تشخیص داده نمیشه.
پریچهر مشغول تنظیم دوربینهایی شد که از صبح آمادهشان کرده بود. کمی که گذشت سرهنگ را صدا زد.
_آماده شده. فقط زیاد زمان ندارین. خیلی نمیشه توی این حالت نگهش داشت. سیستماشون پیشرفتهست.
_دستت درد نکنه. حله. فقط تا رسیدن به اونا زمان داشته باشیم کافیه. بعدش عملیات شروع میشه. فعلاً نمیتونم بفرستمت. دو نفرو میذارم محافظت باشن. همین که ما به بچهها رسیدیم، شما باید برین و از اینجا دور بشین.
پریچهر "آخه" گفت تا بماند و رضا را ببیند. سرهنگ دستش را جلویش گرفت و جلوی حرفش را گرفت.
_هیچ حرفی نزنین. اینجا زیادی خطرناکه. تا همین الانم مجبور بودم که موندین اما وقت عملیات دیگه فرق داره. نباید این اطراف باشین. از ماشینم پیاده نشین.
پریچهر "چشم"ی گفت و سرهنگ در را بست و رفت.
با رفتنشان پریچهر روی دوربینهای منتهی به پشت ویلا تمرکز کرد تا اگر مشکلی بود، سرهنگ را خبر کند.
با تصویر دوربینی که در آن لحظه فقط خودش میتوانست ببیند، شاهد این بود که همگی وارد ویلا شدند. سرهنگ بینشان نبود. احتمال داد که برای شروع عملیات رفته باشد. با شنیدن صداهای اطراف ماشین چشم از لپتاپ برداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_195 در ویلا باز شد و ماشین دیگری وار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_196
تمام بدنش سوزن سوزن میشد. به زحمت آب دهانش را قورت داد. با خودش زمزمه کرد.
_آروم باش پریچهر. تو میتونی به خودت مسلط باشی. فکر کن. الان باید چیکار کنی؟
نفسهای عمیق کشید. فکرش را به کار گرفت. درگیری آن دو پلیس با سه نفری که مسلح بودند و چهرههای ترسناک و هیکلی تنومند داشتند، در جریان بود.
اولین حرکتش آن بود که میز لپتاپ را جمع کند. لپتاپ را نیمه باز با تجهیزاتش زیر صندلیها مخفی کرد. خودش هم بین صندلیها نشست. سعی کرد با سرهنگ تماس بگیرد. هنوز موفق نشده بود که درهای ماشین باز شد.
_به به. عادل خان بیا ببین چی پیدا کردم. اونا انگار محافظ یه جوجه بودن.
پریچهر کمیخودش را جابهجا کرد و روی صندلی نشست. به زحمت آب دهانش را قورت داد و باز هم صلواتها از سر گرفت. مردی که چهره زمختتری نسبت به بقیه داشت، روبهرویش قرار گرفت.
_تو دیگه کی هستی؟ با چه جراتی اومدی توی قلمروی ما؟ از طرف کی اومدی؟ هان؟
"هان" را با صدای بلندی فریاد زد. چشمش به آن دو مامور افتاد که به درخت بسته شدند. حتم داشت آنها هم مثل رضا برای حفظ عملیات و جان بقیه تسلیم شدند. شلیک هر گلوله کار همه را خراب میکرد.
_هی خانوم، با توام. چی کارهای؟ اینجا چی کار میکنی؟
چیزی نگفت. که آن مرد را عصبی کرد.
_پیاده میشی یا پیادهت کنم.
نمیخواست دستی به او بخورد. سریع پیاده شد.
_آفرین. حالا بگو با این ماشین عروسک با دو تا محافظ واسه چی اومدی خانوم؟ اصلاً وایستا ببینم. چرا روتو پوشوندی؟ زنی یا مرد؟
دستش که به طرف روبنده پریچهر رفت، سرش را عقب کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
♨️بالهای کودکتان را نبندید...🕊
🍃وظیفه کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است.
👈🏻بنابراین به او اجازه دهید تا عروسکهایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباسهایش را بپوشد.👌🏻
♨️سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آنها و آسودگی خیال شما را تقویت میکند.
🔷سعی نکنید همه چیز را درست کنید،
به کودکان اجازه دهید تا راهحلهای خودشان را پیدا کنند.✅
🍄زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه میکنید، بدون اینکه به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطافپذیری میدهید.✨
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_196 تمام بدنش سوزن سوزن میشد. به زح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_197
سرش را عقب کشید.
_مگه جنگلو خریدین؟
دستش را برگرداند و به صورتش کشید.
_اِ؟ پس یه خانوم زبون درازی. جنگلو که نه ولی وقتی پشت ویلای مایی. به ما مربوط میشه. ما از موشایی که سرک میکشن خوشمون نمیاد.
_من چی کار با ویلای شما دارم؟ از راه توی جنگل اومدیم. به اینجا رسیدیم.
_منم که عر عر. باور کردم جان تو.
به نفر سومی که تازه خودش را به آنها نزدیک کرده بود، اشاره کرد.
_حواستون بهش باشه تا ببینم تکلیف چیه.
بیسیمی درآورد و با کسی صحبت کرد. تصمیم بر آن شد که پریچهر را به ویلا ببرند. مرد زمخت رو به آن دو نفر کرد.
_زود باشین باید ببریمش. بردیا عصبانی بود. فقط یه چیزی؛ به اونا از این ماشین نمیگینا. حیفه این عروسکو بدیم دستشون. بین خودمون تقسیمش میکنیم. حله؟
هر دو تایید کردند. با فشار اسلحه شکاری به پشت پریچهر، فهمید باید حرکت کند. استرس وجودش را میخورد. تمام توصیههای شنیده و نشنیده را برای غلبه بر حالش به کار گرفت. دور زدن ویلا در زمین ناهموار با کفشهایی که مناسب آن مکان نبود، برای پریچهر کار سختی شد. به سختی تعادلش را حفظ میکرد. عادل شادی میکرد و حرف میزد و گاهی هم غر میزد.
_فکر کن یه حوری پرده پوشو ببریم پیش بردیا یا مثلاً اون ببره پیش نریمان خان. چه شود. امروز روز شانسمونه بچهها. هم شکار خوبی داشتیم هم غنیمت توپ گیرمون اومده. دیدین گفتم آخرش یه شکار خوب پیدا میکنیم.
با رسیدن به جلوی در ویلا، پریچهر نفسش بند آمد. پشت سر هم صلوات میفرستاد. به لحاظ زمان مطمئن بود که کار نجات رضا و دوستانش تمام شده و عملیات نزدیک بود. نمیدانست کسی متوجه گرفتار شدنش شده یا نه. سرهنگ میخواست او را دور کند و او در آن لحظه حساس وسط ماجرا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞