♨️بالهای کودکتان را نبندید...🕊
🍃وظیفه کودک نوپای شما در زندگی به دست آوردن حس استقلال است.
👈🏻بنابراین به او اجازه دهید تا عروسکهایش را سر جایشان بگذارد، بشقابش را از روی میز بردارد و خودش لباسهایش را بپوشد.👌🏻
♨️سپردن مسئولیت به کودکان، اعتماد به نفس آنها و آسودگی خیال شما را تقویت میکند.
🔷سعی نکنید همه چیز را درست کنید،
به کودکان اجازه دهید تا راهحلهای خودشان را پیدا کنند.✅
🍄زمانی که شما از روی محبت، کودک خود را به اشتباه کوچکش آگاه میکنید، بدون اینکه به سرعت آن را اصلاح کنید، به او حس اعتماد به نفس و انعطافپذیری میدهید.✨
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_196 تمام بدنش سوزن سوزن میشد. به زح
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_197
سرش را عقب کشید.
_مگه جنگلو خریدین؟
دستش را برگرداند و به صورتش کشید.
_اِ؟ پس یه خانوم زبون درازی. جنگلو که نه ولی وقتی پشت ویلای مایی. به ما مربوط میشه. ما از موشایی که سرک میکشن خوشمون نمیاد.
_من چی کار با ویلای شما دارم؟ از راه توی جنگل اومدیم. به اینجا رسیدیم.
_منم که عر عر. باور کردم جان تو.
به نفر سومی که تازه خودش را به آنها نزدیک کرده بود، اشاره کرد.
_حواستون بهش باشه تا ببینم تکلیف چیه.
بیسیمی درآورد و با کسی صحبت کرد. تصمیم بر آن شد که پریچهر را به ویلا ببرند. مرد زمخت رو به آن دو نفر کرد.
_زود باشین باید ببریمش. بردیا عصبانی بود. فقط یه چیزی؛ به اونا از این ماشین نمیگینا. حیفه این عروسکو بدیم دستشون. بین خودمون تقسیمش میکنیم. حله؟
هر دو تایید کردند. با فشار اسلحه شکاری به پشت پریچهر، فهمید باید حرکت کند. استرس وجودش را میخورد. تمام توصیههای شنیده و نشنیده را برای غلبه بر حالش به کار گرفت. دور زدن ویلا در زمین ناهموار با کفشهایی که مناسب آن مکان نبود، برای پریچهر کار سختی شد. به سختی تعادلش را حفظ میکرد. عادل شادی میکرد و حرف میزد و گاهی هم غر میزد.
_فکر کن یه حوری پرده پوشو ببریم پیش بردیا یا مثلاً اون ببره پیش نریمان خان. چه شود. امروز روز شانسمونه بچهها. هم شکار خوبی داشتیم هم غنیمت توپ گیرمون اومده. دیدین گفتم آخرش یه شکار خوب پیدا میکنیم.
با رسیدن به جلوی در ویلا، پریچهر نفسش بند آمد. پشت سر هم صلوات میفرستاد. به لحاظ زمان مطمئن بود که کار نجات رضا و دوستانش تمام شده و عملیات نزدیک بود. نمیدانست کسی متوجه گرفتار شدنش شده یا نه. سرهنگ میخواست او را دور کند و او در آن لحظه حساس وسط ماجرا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_197 سرش را عقب کشید. _مگه جنگلو خری
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_198
ویلا و حیاط بزرگش را از دوربینها دیده بود. چشم چرخاند تا ببیند در چه اوضاعی گیر افتاده است. همان طور که میدانست، گوشه و کنار حیاط پر از مردهای مسلح بود. تازه به عمق فاجعه پی برده بود. از دوربینها فضا آن طور ترسناک نمیدیده نمیشد.
مردی جوان با تیپ اتو کشیده و هیکلی ورزیده به طرفشان آمد. دستپاچگی عادل را به وضوح دید.
_آقا بردیا، ببین چی شکار کردیم.
بردیا با چهره برزخی و اخمو نگاهش کرد.
_ببند دهنتو. از صبح کدوم گوری بودی؟ نمیدونستی مهمون داریم؟ این بقچه پیچو از کجا پیدا کردی؟
_ببخشید. رفتیم یه شکار واسه مهمونا بزنیم که اینو از پشت ویلا توی جنگل پیدا کردیم.
بردیا به طرف پریچهر برگشت. پریچهر صلوات میفرستاد تا زبانش از استرس بند نیاید. صدایی از جلوی ویلا بلند شد.
_بردیا، چی کار میکنی؟ اونجا چه خبره؟
رو برگرداند و صدا بلند کرد.
_عمو جان، شما نگران نباشین. خودم حلش میکنم.
_بیا اینجا ببینم چه خبره؟ تازگیا مدام گند میزنی.
لعنتی گفت و راه افتاد. بعد صدا زد.
_عادل، بیارش.
پریچهر قبل از آنکه عادل به او نزدیک شود، پشت سر بردیا به راه افتاد. از کنار شانه بردیا چشمش به نریمان افتاد که روی بالکن ایستاده بود. شباهت عمو و برادرزاده واضح بود. بردیا از جلوی پریچهر کنار رفت. نریمان با دیدن پریچهر سریع از پلهها پایین آمد. سعی میکرد صدایش را کنترل کند.
_اینجا چه خبره لعنتی. هر دیقه یه مهمون واسم میاری؟ وقتی امنیت اینجا زیر سوال بود، غلط کردی جلسه به این مهمیو اینجا گذاشتی.
به پریچهر نزدیک شد. یک دور دورش چرخید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️
#همسرداری
همسرتان یک «درخت» نیست؛ پس وقتی در مورد او صحبت میکنید از اسامی اشاره مثل «این» یا «اون» و یا کلمههایی مثل «ببین»، «الو» و «آهای» و... استفاده نکنید!
❤️✨❤️
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_198 ویلا و حیاط بزرگش را از دوربینه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_199
یک دور دورش چرخید.
_عمو، بچهها پشت ویلا دیدنش.
_کسی که نمیدونی کیه و از کجا اومده رو صاف آوردی اینجا که چی؟ هر کس این اطراف دیدی دعوتش میکنی؟
بردیا مِنمِن کنان خواست حرف بزند که با علامت دست نریمان ساکت شد. نریمان روبهروی او ایستاد.
_خب خانوم، نمیخوای حرف بزنی؟ اینجا چی کار میکنی؟
پریچهر تمام توانش را جمع کرد تا عادی جلوه کند و زمان بخرد؛ شاید بتوانند نجاتش دهند.
_من؟ من توی جنگل بودم. از یه راه وسط جنگل اومدم رسیدم به اونجا. این آقایون ورداشتن منو آوردن. مگه جنگلو خریدین؟
_به به، چه خانوم زبونداری؟ حالا وقت اینه بفهمم پشت این نقاب پر رمز و راز چی قایم کردی.
نگاه معنیدارش پشت پریچهر را لرزاند. یاد داستان دختر عالمی افتاد که تازگیها خوانده بود. پدر دختر برای آنکه دست نامحرمی به دخترش نخورد، ذکری را یادش داده بود. شروع کرد به خواندن و تکرارش.
_یا حفیظ یا علیم
نفسش به شماره افتاده بود. اگر متوجه زیباییش میشدند، به طور قطع دست از سرش برنمیداشتند. دست نریمان که طرف روبندهاش رفت، صدای شلیک اولین گلوله را شنید. خواست به طرف صدا برگردد که فریاد نریمان توجهش را جلب کرد به طرفش برگشت.
اسلحه درست رو به پیشانیش گرفته شده بود.
_یه حرکت اضافه کنی، مغزشو داغون میکنم.
مخاطبش را عوض کرد و بلندتر داد کشید.
_شما آشغالای به درد نخور چی کار کردین؟ چرا این آزاده و تفنگ دستشه؟
پریچهر حیران ترس و امید به آمدن رضا بود. نمیدانست چه کند. صدای رضا را که شنید، سرش به سرعت چرخید. رضا اسمش را صدا زده بود و با صورتی خونی و آسیب دیده روبهرویش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_199 یک دور دورش چرخید. _عمو، بچهها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_200
با دیدن او آرامشش را پیدا کرد اما دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشت. پاهایش سست شد و افتاد. هنوز به زمین نرسیده بود و از هوش نرفته بود که صدای تیراندازیهای پشت سر هم را شنید.
صداهای مبهمی به گوشش میرسید و فقط صدای رضا را واضح حس میکرد.
_پری جان؟ پریچهر؟ چشاتو وا کن.
_حسین، رفتی یه آب بیاریا.
_خانومم صدامو میشنوی؟
_آبو بدش به من. حالا برو کمک بچهها.
قطرات آبی که به صورتش پاشیده شد، باعث شد هوشیاریاش را به دست بیاورد و مغزش فرمان حرکت بدهد. چشم باز کرد و تکانی خورد. سرش روی پای رضا بود. از جا بلند شد. رو به او نشست. نگاه پریچهر به چهره زخمیش افتاد. دست به صورتش برد و زخمش را لمس کرد. اشکش جاری شد.
_بمیرم واست. خیلی اذیتت کردن. من فلک زده از اون دوربینای لعنتی دیدم که میزدنت.
طاقت نیاورد.خودش را به آغوش رضا انداخت و زار زد. رضا که نگاه خاص بقیه روی خودش را میدید، دستی پس سرش کشید.
_پری جان، زشته همه دارن نگاه میکنن.
گفت اما پریچهر آرام نشد. دست پشت او برد و با نوازش و زمزمههایش سعی کرد گریههایش را تمام کند. صدای سرهنگ باعث شد پریچهر با خجالت از رضا جدا شود و به طرفش برگردد.
_میخواین کلید ویلا رو بدیم بهتون؛ هر وقت دلتون خواست بیاین؟ دزد و پلیس همه رفتن؛ شما نمیاین؟
رضا ایستاد و پریچهر را هم بلند کرد.
_سرهنگ، شما حق نداشتین جون و حیثیت این دخترو به خطر بندازین.
پریچهر از لحن رضا که با مافوقش برای اولین بار اینطور حرف میزد، تعجب کرد. سرهنگ ابرویی بالا داد.
_اونوقت تو واسه من تعیین تکلیف میکنی؟
_این یه بارو آره. نه به عنوان نیروی زیر دستتون. به عنوان شوهرش اینو میگم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
گلایه ها عیبی نــــدارند،
کنایه هاست
که ویـــــــران می کنند...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_200 با دیدن او آرامشش را پیدا کرد ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_201
_جونتون تو خطر بود. نمیشد بدون نجات شما عملیاتو شروع کرد.
_جون ما به درک. اگه دست اون آشغال به زنم میخورد، فرقی با مرده داشتم؟ فکر میکنین اون دو نفر راضی بودن به قیمت بیحرمتی به یه دختر جونشون نجات پیدا کنه؟
صدای رضا خیلی بالا رفت. پریچهر دستش را به بازوی رضا گرفت و کمی فشار داد تا به خودش بیاید. سرهنگ بدون آنکه حرفی بزند، به طرف در خروجی رفت.
_رضا، برخوردت درست نبود. مافوق که هیچ، لااقل بزرگتر که بود. بد برخورد کردی.
_خواهش میکنم هیچی نگو.
لنگ لنگان به راه افتاد. پریچهر هم همراهیش کرد.
_چند روز اسیر بودم. کلی شکنجه شدم. هیچ کدوم بدتر از این نبود که دیدم بین اونایی و اون نامرد میخواد روبندهتو ورداره. فکر اینکه اگه ما نجاتت نمیدادیم چی به سرت میاومد یا اینکه اون لحظه اگه بیهوش نمیشدی بیافتی، چطور میتونستم شلیک کنم و تجاتت بدم، داره دیوونهم میکنه.
_خدا رو شکر به خیر گذشت.
حسین دوان دوان آمد.
_به به زوج عاشق. کمک نمیخوای داداش؟
رضا چشم غرهای رفت و برایش خط و نشان کشید.
_آخه نخود مغز، واسه چی پریچهرو ول کردی با اون دو تا که عرضه دفاع از خودشونم نداشتن.
حسین زیر بغل رضا را گرفت تا به او تکیه کند.
_حالت خوبه؟ فرمانده سرهنگ بود. میشد سرپیچی کرد؟ در ضمن اون دوتا هم مثل شما به خاطر عملیات نتونستن خیلی مقاومت کنن. در ضمن اثرات اسیری کشیدنه یا همنشینی با اینا که از وقتی آزادت کردیم همش فحش میدی؟
_بسه بسه. هی حرف مفت میزنه.
_خداییش یه تعمیر اساسی لازم داری. از آزادیت به بعد کلماتت آزاردهنده شده. فقط اون تیکه کوتاه بیهوشی بانو درست شده بودی و کلمات عاشقانه و اشک و آه به راه بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞