eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
26.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه چند شب دیگه...🙂🖤 ●•●•●𖣔●•●•●• @delat_darya_bashad🏴
گلایه ها عیبی نــــدارند، کنایه هاست که ویـــــــران می کنند... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_200 با دیدن او آرامشش را پیدا کرد ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _جونتون تو خطر بود. نمی‌شد بدون نجات شما عملیاتو شروع کرد. _جون ما به درک. اگه دست اون آشغال به زنم می‌خورد، فرقی با مرده داشتم؟ فکر می‌کنین اون دو نفر راضی بودن به قیمت بی‌حرمتی به یه دختر جونشون نجات پیدا کنه؟ صدای رضا خیلی بالا رفت. پریچهر دستش را به بازوی رضا گرفت و کمی فشار داد تا به خودش بیاید. سرهنگ بدون آن‌که حرفی بزند، به طرف در خروجی رفت. _رضا، برخوردت درست نبود. مافوق که هیچ، لااقل بزرگتر که بود. بد برخورد کردی. _خواهش می‌کنم هیچی نگو. لنگ لنگان به راه افتاد. پریچهر هم همراهیش کرد. _چند روز اسیر بودم. کلی شکنجه شدم. هیچ کدوم بدتر از این نبود که دیدم بین اونایی و اون نامرد می‌خواد روبنده‌تو ورداره. فکر این‌‌که اگه ما نجاتت نمی‌دادیم چی به سرت می‌اومد یا اینکه اون لحظه اگه بی‌هوش نمی‌شدی بیافتی، چطور می‌تونستم شلیک کنم و تجاتت بدم، داره دیوونه‌م می‌کنه. _خدا رو شکر به خیر گذشت. حسین دوان دوان آمد. _به به زوج عاشق. کمک نمی‌خوای داداش؟ رضا چشم غره‌ای رفت و برایش خط و نشان کشید. _آخه نخود مغز، واسه چی پریچهرو ول کردی با اون دو تا که عرضه دفاع از خودشونم نداشتن. حسین زیر بغل رضا را گرفت تا به او تکیه کند. _حالت خوبه؟ فرمانده سرهنگ بود. می‌شد سرپیچی کرد؟ در ضمن اون دوتا هم مثل شما به خاطر عملیات نتونستن خیلی مقاومت کنن. در ضمن اثرات اسیری کشیدنه یا همنشینی با اینا که از وقتی آزادت کردیم همش فحش میدی؟ _بسه بسه. هی حرف مفت می‌زنه. _خداییش یه تعمیر اساسی لازم داری. از آزادیت به بعد کلماتت آزاردهنده شده. فقط اون تیکه کوتاه بی‌هوشی بانو درست شده بودی و کلمات عاشقانه و اشک و آه به راه بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_201 _جونتون تو خطر بود. نمی‌شد بدون
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _حسین تمومش می‌کنی یا نه؟ به بیرون ویلا که رسیدند، سرهنگ تکیه به ماشینی داده و ایستاده بود. به گزارش افراد در مورد بازداشت‌ها گوش می‌کرد. خود را به او رساندند. نفر آخر که رفت، سرهنگ رو به آن‌ها کرد. _واسه چی وایستادین؟ سوار یه ماشین بشین و برین. نکنه می‌خواین همین جا مدال افتخار بدم دستتون. رضا سرش را پایین انداخت. _سرهنگ، من معذرت می‌خوام. حالم... _درکت کردم که چیزی بهت نگفتم. پاشو برو که تا بخوای سر پا بشی عروسیته و حالا حالاها چشمم بهت نمی‌افته. لبخند کم‌رنگ سرهنگ نشان می‌داد که سر شوخی دارد. _ممنون که درکم می‌کنین. _دِ برین دیگه. پریچهر سرهنگ را صدا زد. _همه وسایلم توی اون ماشین بود. حتی گوشیم. _بچه‌ها رفتن تا بیارنش. از اون طرف باید بیان. میگم پیش ماشینتون تحویلتون بدن. خداحافظی کردند و راه افتادند. دو نفر جلو نشستند. پرچهر، رضا و حسین قسمت عقب. به ماشین رضا که رسیدند، حسین وسایل را تحویل گرفت و پشت رل نشست. رضا دست پریچهر را گرفت و با هم عقب نشستند. پریچهر سر روی شانه رضا گذاشت. به خاطر خستگی و فشار عصبی زیاد آن روز، خیلی سریع خوابش برد. _خانومی، نمی‌خوای بیدار شی؟ پری خانوم؟ دست رضا مشغول نوازش صورتش بود. کش و قوسی به خود داد. نگاهی به اطراف کرد. جلوی خانه رضا بودند. _وای رضا، چرا اومدی اینجا؟ چرا نمیری بیمارستان؟ _پیاده شو عزیزم. می‌خوام برم حمام. الان برم بیمارستان کلی دارو و آتل و این چیزا داره؛ سر و وضعم ناجوره با این همه کثیفی و خون نمی‌تونم تحمل کنم بازم حموم نکنم. بیا بریم. پیاده شدند تا خود را به خانه برسانند. _مامان تو رو این طوری ببینه هول می‌کنه که. _خب حسینو واسه همین فرستادم تا سر مامانو گرم کنه‌ و من برم توی حموم. لای در خانه باز بود. پریچهر سرکی کشید. وقتی دید صدای حسین و مادرش از اتاق می‌آید، کنار رفت تا رضا خود را به حمام برساند. رضا که در حمام را بست، پریچهر مادر را صدا زد تا حسین دست از سرش بردارد و بیشتر ‌کلافه‌اش نکند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🔴پس فکر کردین رهبری برای دل خوشی ما گفتن دوره بزن و درو تموم شده یا اینکه سپاه میگه مطمئنا هر شیطنتی بی جواب نمیمونه الکیه ؟؟ 🔹جالبه این رو غربیا پذیرفتن اما خیلی از غرب گراهای داخلی هنوز نمیخوان قبول کنن 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند جالب شبکه آمریکایی از نمایش قدرت پهپادی ایران؛ ایران قبل از ایالات متحده به فناوری پهپادهای مسلح دست یافته است! 💢 شبکه آمریکایی "الحره" ضمن نمایش بخشی از فیلم سینمایی « مهاجر » ، توان و پیشرفت صنعت پهپادی ایران را اینگونه به تصویر کشاند: 🔸 "کارشناسان معتقدند که مقدمات ساخت هواپیماهای بدون سرنشین در ایران از چهار دهه پیش آغاز شده است" 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_202 _حسین تمومش می‌کنی یا نه؟ به بی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کردند و با چشم دنبال رضا گشت. _اِ پس رضا کوش؟ حسین گفت با هم هستین. _رفته حموم. لباساش خیلی کثیف بودن. مادر به طرف آشپزخانه رفت. _برم یه چیز آماده کنم بخورین. مادر واسش لباس ببر. معلوم نیست کجا بودن ‌که عین از جنگ برگشته‌ها شدن. این یکی که نمیشه نگاش کرد. اون یکی معلومه از اون بدتره که وانایستاده ببینمش. بدت نیادا تو هم دست کمی ازشون نداری. تو مگه کجا بودی؟ پریچهر نگاهی به چادرش انداخت. با دیدن چادر خاکیش که او را در آن شرایط سخت حفظ کرده بود، لبخند زد. حسین روی مبل نشست‌. _چی فکر کردی مادر من؟ یا مکن با فیل‌بانان دوستی. یا بنا کن خانه‌ای در خورد دوست. چشم گرد کرد و دوباره به پریچهر نگاه کرد. _یعنی چی؟ مگه با شما بوده؟ _هی همچین یه روزی ازشون پذیرایی کردیم. راهش را گرفت و کنار ورودی آشپزخانه دوباره برگشت. _اینا بی‌عقلن. تو چرا باهاشون رفتی ماموریت. نترسیدی؟ پریچهر لبخندی زد و یاد اتفاقات آن روز افتاد. _کارشه عزیز دلم. ایشون رو به خاطر تخصصش خبر کردن. _وا مگه تخصصش بیل و کلنگ داره که خاکی بشه؟ پریچهر به اتاق رفت برای رضا لباس گشادی برداشت. می‌دانست بدنش به خاطر شلاق‌ها زخمی‌است. زخم‌ها را ندیده بود اما رد خون روی لباس و صحنه‌هایی که از دوربین دیده بود، گواه این موضوع بود. لباس را رساند و چادرش را کمی بالا زد و روی مبل نشست. مادر با سینی چای، قهوه و کیک خانگی مخصوصش برگشت. پریچهر تازه یادش آمد از صبح چیزی نخورده بود. لبخند زد و تشکر کرد. سینی را روی میز گذاشت. _می‌خوای تو هم بیا برو حموم. خیلی خاک و خلی شدیا. این حسین که تا راحت خودشو همه جا نماله پا نمیشه. _باید برم خونه. رضا که بیاد میریم. با صدای رضا به‌طرفش برگشتند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_203 مادر وارد سالن شد. سلام علیکی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با صدای رضا به‌طرفش برگشتند. _سلام به مادر دست به پذیرایی خودم. مادر با دیدن رضا که هنوز آثار درگیری‌ها روی صورتش خودنمایی می‌کرد و لنگیدنش هینی کشید و به صورتش زد. _یا فاطمه زهرا. چی شدی مادر؟ چه بلایی سرت اومده؟ رضا به رفتارش لبخند زد. جلو رفت و پیشانی مادر را بوسید. _بادمجون بم آفت نداره مادرم. فقط می‌دونی به چی فکر کردم؟ مادر گیج نگاهش کرد. رضا از کنارش رد شد و روی مبل نشست. قهوه‌اش را برداشت و اشاره کرد تا مادر هم بنشیند. _بشین عزیزم. یاد اون شب افتادم که می‌خواستی به زور زنم بدی و گفتم اگه عروس بدون داماد می‌خوای هر کاری خواستی بکن. توی این ماموریت به این فکر کردم که شکستن دلت تاوان داره. حالا بکش. حالا راستی راستی مادرت عروس بدون داماد داره نصیبش میشه. تا تو باشی با زبونت به مادرت نیش نزنی. حرفش که تمام شد، بغض مادر با صدا ترکید کنار رضا نشست. او را در آغوش گرفت و های های گریه کرد. چهره رضا به خاطر زخم‌هایش در هم شد. نگاهی به آن دو کرد. پریچهر پا به پای مادر گریه می‌کرد اما حسین متوجه شد. سریع ایستاد. _بسه دیگه جمعش کنید. هی هیچی نمیگم همش قربون صدقه اون بچه‌ش میره. انگار من بچه هووش هستم. این یکیم که آماده‌ست یکی گریه کنه تا همراهیش کنه. مادر کمی فاصله گرفت و رو به حسین کرد. _مادر نیستی که درک کنی. هیچ کدومتون واسم فرقی ندارین. _مادر جان من هیچ وقت درکتون نمی‌کنم؛ چون هیچ وقت مادر نمیشم اما فکر کنم خیلی واسه برگشتش دعا کردینا. کل حور و پریای بهشتو از دستش نجات دادی. خدا فعلاً سپردتش دست همین یه پری تا ادب بشه و بعد بقیه‌شونو واسش رو کنه. مادر به صورتش زد. _خاک به سرم. یعنی جونش... _مامان این بچه‌ت زیادی پرت و پلا میگه ولش کن. بیاین همین فردا برین نامزدیشو راه بندازین. بلکه درست شد. خیلی تا عروسی نمونده ها. تلاشش برای پرت کردن حواس مادر مفید بود. مشغول تعریف کردن از حرف‌ها و تصمیماتش با خاله شد و برای حسین گزارش می‌داد. رضا که درد امانش را بریده بود، اشاره‌ای به پریچهر کرد و ایستاد. _مامان باید برم پریچهرو برسونم. با این سر و وضع راحت نیست. از خانه که بیرون آمدند، در آسانسور، پریچهر دست رضا را گرفت. _خدا رو شکر که تو رو بهم برگردوند. رضا با لبخند بوسه‌ای به پیشانی پریچهر زد. _تو پری نازو ول می‌کردم، کجا می‌رفتم؟ مگه پریای بهشت به پای تو می‌رسیدن بانو جان. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_204 با صدای رضا به‌طرفش برگشتند. _س
این هم پایان داستان پریچهرمون. منتظر نظرات باارزشتون در مورد این رمان هستم. @zeinta_rah5960 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 در ضمن از شنبه به تبرک ماه محرم رمان زیبای رفیق رو شروع می‌کنیم. همراهمون باشید.
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا ایران است قلب تپنده اسلام. بعد از میلیاردها دلار هزینه کردن دشمن، هنوز برای یک جشن مذهبی در یک شهر، سه میلیون نفر یک‌جا جمع می‌شوند. هنوز وقتی پرچم عزای سرور شهیدان برافراشته می‌شود، فوج فوج ایرانی زیر سایه آن سینه می‌زنند. و این آغاز ماجراست. کجایی مسلم بن عقیل تا اشک آخرین لحظه شهادتت را همین مردم التیام ببخشند. اینها مثل کوفیان نیستند که سرداری چون تو را شرمنده ارباب کنند. اینها عهد سلام فرمانده با امام خود بستند و منتظر اشاره‌اند برای همراه شدن. السلام علیک یا ابا عبدلله السلام علیک یا ابا صالح المهدی https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739