فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت153
کشو را باز کرد. صدای گوشخراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.
عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و رودهاش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندانهایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچکس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانوادههایشان هنوز در گوش عباس زنگ میخورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد:
- جنازهش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه.
عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، میتوانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دیانای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم.
پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... .
فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد.
العاقبه للمتقین.
کلام آخر
همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ میشود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیتهایش، برای تلخ و شیرینش.
مخصوصاً دلم برای شخصیتهایش تنگ میشود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس میگیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیکتر میشوی، اضطرابت بیشتر میشود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم میترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچوقت تکرار نمیشوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد.
دلم خیلی برای شخصیتهای رمانم تنگ میشود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بیخیالشان بشوم.
شخصیتها قطعههای وجود نویسنده هستند؛ مثل بچههایش. اگر بگویم عاشق تکتک شخصیتهایم هستم دروغ نگفتهام. دقیقاً مثل مادری که برای بچهاش ذوق کند، برایشان ذوق میکنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آنها را ساخته و پرداختهام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان میکنم. برای همین است که حتی شخصیتهای منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آنها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم میگویم اگر من که خالق شخصیتهای رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظهلحظهمان را تدبیر میکند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبتهای دنیا واقعیتر. خدا از همه عاشقهای دنیا عاشقتر است، از همه مهربانهای دنیا مهربانتر است، از همه رفیقهای دنیا رفیقتر است...
رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... .
به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
و این هم پایان رمان رفیق از دوست عزیزمون خانم شکیبا.
تشکر و خداقوت خدمتشون.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
37.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دم ابوذر روحی گرم که سریع یه اثر خوب درباره شاهچراغ داد
بازخوانی سرود رفیق شهیدم در رسای شهدای حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ "علیه السلام
منم یه آرشامم...
منم علی اصغر...
نماهنگ #رفیق_شهیدم ۲
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️
با همکلاسیها در کافه پاتوقمان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوههای بعضی دخترها کمتر نصیبم شود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم.
بعضیها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم میگذاشتند. تعدادی خوششان نمیآمد و تعدادی جذبه میدانستند و شیفتهاش بودند. نمونه بارز این شیفتهها کیانا و نیره بودند.
تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد.
_اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر.
دوست داشتم حالش را برای هزارمین بار بگیرم. همان طور که مینشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم.
_چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟
رو به بقیه کردم.
_دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر میخوام.
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
خبر خبر:
رمان جدید و خاص به اسم " فراتر از حس" داره شروع میشه. جا نمونی عزیز.
کاری متفاوتتر از همیشه از "زینب رحیمی تالارپشتی". نویسنده چندین رمان در ایتا و دو رمان چاپ شده.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎 #تربیت_فرزند
❣️ وظيفه والدين اين است كه زير درستها خط بكشند:
🎗️ فرزند شما ده كار اشتباه ميكند يك كار درست، شما بايد روي همان كار درست تاكيد كنيد. شب موقع خواب از آن كار خوب فرزندتان تقدير كنيد
👈 به عنوان مثال، فرزند شما امروز براي شما كه تشنه بوده ايد يك ليوان آب آورده، وقت خواب با ده جمله از كار خوبش تعريف كنيد:
✨ امروز برام يك ليوان آب آوردي، من كيف كردم، خوشمزه ترين آب دنيا برام بود، چون تو برام آوردي....
💢 شما بايد كار خوب فرزندتان را بزرگ كنيد. به او ياد بدهيد اگر شب قبل از خواب فكر ميكند به جاي حوادث بد و اشتباهاتش، به رفتار خوب آن روزش فكر كند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️⚠️🔻⚠️🔺️ با همکلاسیها در کافه پاتوقمان دورهمی داشتیم. مثل همیشه دیر رفتم تا عشوهها
امروز نارفیق که داستان کوتاهی برای تکمیل رمان رفیقه ارسال میکنم و از فردا ان شاءالله میریم سراغ "فراتر از حس"
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت اول
از من خرده نگیر حسین. ما هیچوقت واقعا رفیق هم نبودیم. باید میکشتمت؛ خودم. تو یک خط ناتمام بودی که باید تمامش میکردم. این اتفاق بالاخره میافتاد؛ یا در کوههای کردستان عراق و یا بیست و شش سال بعدش، اینجا؛ در یکی از کوچههای فرعی اصفهان. من خیلی با آن کسی که میشناختی فرق دارم؛ با آن جوانِ بیست و شش سال پیش.
شاید اصلا برای رسیدن به اینجا، بیست و شش سال زمان نیاز داشتم. شاید هم به اندازه بیست و شش سال معطل کردم تا ببینم تو در جایی ایستادهای که مقابل من نباشد و مجبور نشوم بکشمت؛ مثلا بیایم و ببینم یک مردِ میانسالِ بازاری هستی، یا یک کارمند، یا یک معلم... یک آدم معمولی.
اما آمدم و دیدم تو نه تنها دقیقا ایستادهای سر راه من، که با تمام توان افتادهای به جان حیثیت سازمانی و سوابق نازنینم. خودت خواستی حسین. برعکس من، گذر بیست و شش سال هیچ تغییری در تو نداده؛ جز این که حالا حاج حسین صدایت میزنند.
حیف، نشد قبل از مرگت با هم گپ بزنیم. فرصت زیادی ندارم. همین که کوکتل را انداختم داخل ماشین و دیدم که تا خود آسمان شعله کشید، در رفتم. حتی فرصت نداشتم نگاه کنم و ببینم چطور در آتش انتقام من خاکستر میشوی؛ تو و آن جوانِ نگونبختِ همراهت. میدانی، برای من اصلا مهم نیست که برای کشتن یک نفر، چندتای دیگر را لازم است به کشتن بدهم. ولی کاش میدیدم سوختنت را.
توی دنیای به این بزرگی، من لذتی جز دیدن جانکندن دیگران ندارم. این را وقتی فهمیدم که سپهر پیش چشمم دست و پا زد و خلاص شد. هنوز هم چشمانِ متعجبش جلوی چشمم است؛ هرشب که میخوابم. تا همان لحظه که با سرنیزه گلویش را شکافتم، باورش نمیشد قرار است قاتلش من باشم و تا وقتی جان بدهد، با بهت و حیرت نگاهم میکرد. انگار منتظر بود سرنیزهی خونین دست من نباشد و از کسی غیر از من زخم خورده باشد.
سپهر زیادی ساده بود؛ شاید هم خوشبین. انتظار نداشت رفیقش قاتلش باشد؛ شاید برای همین از خودش دفاع نکرد. تو اما جای او بودی، حتما زودتر میفهمیدی و یک راهی پیدا میکردی برای نجات خودت. حالا که فکر میکنم، همان بهتر که تو جای سپهر نبودی. قرار بود آن شب من و تو با هم برویم شناسایی و تو مریض شدی؛ چیزی که احتمالا تو اسمش را میگذاری معجزه و من میگذارم شانس. امشب هم شانس به یاری من آمد؛ اما هیچ معجزهای آتش را برای تو گلستان نکرد!
میدانی حسین، واقعا حقت بود که بکشمت. شاید این که من دربهدرِ کوههای کردستان شدم تا خودم را از این مملکت لعنتی رها کنم، تقصیر تو بود. تقصیرت اگر نبود هم، تو میتوانستی جلویم را بگیری. تو میتوانستی بفهمی من قرار است یک شب، عملیات شناسایی را بپیچانم و ایران را با همه تعلقاتش پشت سر بگذارم و بروم اشرف. ما با هم بودیم حسین. تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم.
ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم. ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟ من حتی چندبار تلاش کردم انقدر واضح به تو هشدار بدهم که تو به صرافت بیفتی و سعی کنی برم گردانی؛ مثل همان روز که پشت وانت، کنار جنازه چندتا شهید نشسته بودیم و از عملیات برمیگشتیم.
همان روز که سپهر داشت از ما و خودش میپرسید: « فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟» و من گفتم: «مُرده که نمیتونه حرف بزنه!». سپهر صورتش سرخ شد از حرف من؛ ولی هیچکدام جوابم را ندادید. شاید این حرفم را گذاشتید پای شوخی یا خستگی.
حس میکردم نگرانی ولی هیچ کاری نکردی. شبها میفهمیدم که در سنگر خوابت نمیبرد و پهلو به پهلو میشدی. نگاهت را از من میدزدیدی و دائم «برادر» و «داداش» خطابم میکردی که بگویی دوستم داری. فایده نداشت حسین. مشکل از من بود یا تو؟ شاید هیچکدام... مشکل از این مملکت بود و انقلابش؛ از خمینی و دار و دستهاش...
آن روزی که از مدرسه اخراج شدم را یادت هست حسین؟ حتما هست؛ چون رفاقت ما از آن روز با هم شروع شد. شب قبلش ما آخرین تکههای نان خشکِ ته سفره را به زحمت سق زده و خورده بودیم؛ و البته مادرم هم طبق معمول گفت سیرم و نخورد. پدرم کارگر روزمزد بود و در زمستان، کار پیدا نمیشد برایش. کار اگر نمیکرد هم، هیچ در دست و بالش نبود؛ هیچ به معنای واقعی.
ما یکی از هزاران خانواده کشاورزی بودیم که بعد از اصلاحات ارضیِ شاه آواره شهر شدند و حالا پدر با بدبختی خرج کرایه خانه و خوراکمان را میداد. آن شب چندمین شب بود که با دست خالی آمد خانه و بدون نگاه کردن به چشمان ما گرفت خوابید؟ یادم نیست. فقط یادم هست عصبانی بودم. نه فقط بخاطر گرسنگی؛ بخاطر این سایه سیاه بدبختی که روی زندگیمان افتاده بود. بخاطر زندگی در یک اتاق سه در چهار، بخاطر شرمندگی پدر.
آن شب قبل از خواب، در حدی که یک پسرِ ده، دوازدهساله میفهمید، حرفهای پدر را کنار هم گذاشتم و فهمیدم باید از سلطنت عصبانی باشم. و فردا صبحش در مدرسه، شد آنچه که خودت دیدی. سر کلاس داد زدم و هرچه از دهانم در آمد به اعلیحضرت گفتم. لنگه کفشم بود یا تخته پاککن که پرت کردم سمت عکس شاه؟ یادم نیست.
تو یکی از سی و چند نفر دانشآموزی بودی که داشتی با بهت نگاهم میکردی. یک دانشآموز معمولی و حتی خوب. یک دانشآموز بیحاشیه که بجز درس خواندن کاری نمیکرد. من اما نه سربهزیر بودم، نه بیحاشیه. طولی نکشید که ناظم آمد، من را به حیاط برد و گفت همه صف ببندند و جلوی همه، تا میخوردم کتکم زد و فلکم کرد. بعد هم پروندهام را داد دستم تا بروم؛ پروندهای با یک لکه سیاه بزرگ که هیچ مدرسهای حاضر به پذیرفتنش نبود.
خب برای من هم مهم نبود خیلی. اتفاقا شد یک فرصت که بشوم کمک خرج خانواده؛ اما همچنان عصبانی بودم. شبها انقدر دندانهایم را از خشم برهم میفشردم که درد میگرفت و انقدر محکم دستانم را مشت میکردم که جای ناخنهایم کف دستم میماند.
شاید پدرِ آخوندت گفته بود هوای من را داشته باشی. نمیدانم چطور خانهمان را پیدا کردی؛ اما تو تنها دانشآموز آن کلاسِ سی و چندنفره بودی که بعد از اخراجم سراغ من آمد و از سابقه سیاهم نترسید. راستش روحیات ما خیلی شبیه هم نبود. تو خیر بودی و من شر. تو آرام بودی و من طوفانی؛ اما من ناچار بودم به رفاقت؛ مانند غریقی که ناچار است به تختهپارهای وسط اقیانوس بچسبد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
بیشتر اوقات خانهتان بودم؛ اما تو نمیآمدی خانهمان. میترسیدی چیزی نداشته باشیم و شرمنده بشویم. مادرت هرچه میپخت را دوبرابر میپخت و وقتی میخواستم بروم، یک قابلمهاش را میداد دست من؛ میگفت «به مادرت سلام برسون، اینا رو هم تعارفی ببر براشون». انگار نه انگار که داشتید صدقه میدادید به ما؛ نه منتی بود و نه توهینی. و من عصبانیتر میشدم از این که تنها غذای گرمِ خانهمان، دستپختِ مادر تو بود.
شبها در خرپشته خانهتان میخوابیدیم گاهی. تو بعد از مدرسه و من بعد از کار، وقتمان را آنجا کنار هم میگذراندیم. تو با من درس کار میکردی و خودت هم میدانی که باهوش بودم. زودتر از آنچه تو گمان میبردی یاد میگرفتم و هردو بدون آن که به زبان بیاوریم، افسوس میخوردیم برای این استعداد که نتوانست راهش را در مدرسه ادامه بدهد. البته الان نظر دیگری دارم؛ شاید این هوش سرشارم در مدرسه حرام میشد، میان شما مسجدیها هم. من جایی رفتم که قدر تواناییهایم را بدانند.
ما کنار هم کتاب میخواندیم و مبارزه میکردیم؛ اما باید اعتراف کنم فکرم یا شاید هدفم با تو یکی نبود. هرچه تو خوانده بودی من هم خوانده بودم. من هم با تو شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. من در همان مسجدی قدم گذاشتم که تو گذاشتی.
با همه اینها حسین، گاهی برایم خستهکننده میشدی. گاهی اگر تو همراهم نبودی، واهمهای نداشتم از به تاخیر انداختن یا حتی نخواندن نماز. من مبارزه میخواستم؛ آزادی را از هرکسی که به من امر و نهی کند و تو این را نمیدانستی. هر وقت نماز میخواندیم، یک چیزی به ذهنم نوک میزد که: با خم و راست شدن و خواندن جملات عربی چیزی عوض نمیشود!
پدر و مادرم یک عمر نماز خواندند؛ ولی در فلاکتی که بودند ماندند. من امید داشتم با جنگیدن و اسلحه دست گرفتن بشود از این بدبختی خلاص شد. اسلام را هم اگر دوست داشتم، بخاطر حکم جهادش بود. بارها دیده بودی وقتی آیات جهاد را میخوانم، چشمانم برق میزند.
تو اما بیشتر از این که چشم و فکرت دنبال اسلحه باشد، دنبال کتاب و نوار و اعلامیه بود. و من دنبالت آمدم، چون یقین داشتم روزی تو هم این را خواهی فهمید و البته، دلم نمیخواست تنها دوستم را از دست بدهم.
من خوب برایت نقش بازی کردم. نگذاشتم بفهمی رفتهام سراغ کتابهایی غیر از کتابهای پدرت؛ غیر از کتابهای مطهری و رساله خمینی. کتابها را از پسرعمویم میگرفتم. یک بدبختی بود مثل من. مدرسه نرفته و بیپول، اما مبارز. نام مجاهدین خلق را از زبان او شنیدم و کتابها را از دست او گرفتم. شد رابط من؛ اما من به روی خودم نیاوردم.
البته بعدها دیدم تو هم از یک جایی که من نمیدانم، کتابهای سازمان را داری میخوانی؛ اما نه برای پذیرش که برای نقد. من اما برای هیچکدام از اینها. برایم مهم نبود مغزم پر از جملات چه کتابی ست. مهم مبارزه بود... و تو بارها درحضور من، کتابهایشان را نقد کردی.
من هم تندتند سر تکان دادم و حتی خودم حرفهایت را تکمیل کردم؛ حتی با استدلالهایی بهتر. خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهارم
خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم. میتوانستم دهتا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمیدانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست.
من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز میخواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواستهام. گور بابای منافع سازمان...
داشتم میگفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر میکردند مغزم را کامل شستهاند و نیرویی مطیع ساختهاند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمیتوانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصلهپینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست.
نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه میخواستم؛ کاری که سازمان میکرد.
سازمان چون با شما بچه مسلمانها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستیهای سازمان که با حرفهای مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار میکرد. هنوز هم همینطور است.
پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمانها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آنها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوشخدمتی چرب و نرم هم میتوانستند بکنند برای ساواک.
راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچههای مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچکدام از این بچه مسلمانها رفیق من نبودند و هیچوقت با من، حرفی جز حرفهای مربوط به کار و مبارزه نمیزدند.
انگار از من میترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، میدیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله میگرفتند و به زور به من لبخند میزدند. تنها کسی که از من نمیترسید و خودش را رفیق من میدانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبختهایی که دستگیر شدند هم به جهنم.
مبارزه جدیتر که شد، تو هم کمکم عملگراتر شدی. با هم میرفتیم کوه، تمرین رزمی میکردیم. هردو در مبارزه بیرحم بودیم؛ حتی تو. انگارنهانگار رفیقیم. هیچوقت زور هیچکداممان بر دیگری نمیچربید و همین برای من، مبارزه را لذتبخش میکرد. حتی کمکم پای اسلحه گرم هم به تمرینهایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شدهام.
اولینباری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بیسابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم:
- خیلی عالیه، نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت پنجم
خوب یادم است. یک کلت ام-نوزده،یازده بود و نگاه تو به آن، نه مثل من برق میزد و نه شیفتگی داشت. طوری نگاهش میکردی که انگار لاشه یک حیوان است. لبت را کج کردی و لبخندِ تلخی زدی:
- جالبه، ولی وقتی به این فکر کنی که قراره جون یه آدم رو بگیره، جذابیتش از دست میره.
دوست داشتم با خشاب همان اسلحه بزنم توی دهنت آن لحظه و بگویم جذابیتش دقیقا اینجاست که به تو قدرت میدهد؛ قدرت گرفتن جان. بعد هم اسلحه را برداشتی و در دستت سبک و سنگین کردی:
- ولی شاید بشه باهاش جون آدما رو هم نجات داد.
انگار تا آن لحظهای که این حرف را زدی، داشتی با خودت کلنجار میرفتی و تازه از این کشمکش خلاص شده بودی. برای من اما اصلا نجات دادن جان کسی مطرح نبود؛ تنها مهم نجات خودم بود.
من خیلی زود نشانت دادم که در تیراندازی فوقالعادهام. تو خوب بودی و من فوقالعاده. هرچه سلاحهای جدیدتری دیدم، این را فهمیدم. این که دستم به هر سلاحی میخورَد، سریع بخشی از بدنم میشود؛ اصلا انگار پوست من و تن فلزی اسلحه از یک جنسند.
اولین دعوایمان هم سر اسلحه بود؛ سر دراگانوفی که من از یکی از پادگانهای تسخیر شده بعد از انقلاب برداشته بودم. عاشق دراگانوف هستم؛ عاشق تکتیراندازی.
اتفاقا امسال هم با یک دراگانوف آمده بودم ایران که چندتا خانواده را به عزا بنشانم و با همان چند تیری که میزنم، کاری کنم که مردم با یکدیگر درگیر شوند و در ایران حمام خون راه بیفتد؛ اما نشد. توی لعنتی نگذاشتی و حقت بود که زندهزنده آتشت زدم.
باید همان وقت که گفتی دراگانوف را تحویل کمیته بدهم، آتشت میزدم؛ در همان اولین دعوایمان؛ اما متاسفانه تو همچنان تنها دوست من بودی و آخرش من مجبور شدم حرفت را بپذیرم.
به هرحال، انقلاب پیروز شد و من سرخوش بودم از به بار نشستن مبارزهام. تو هم سرخوش بودی. نقشهها داشتم برای بعد از انقلاب و تو هم داشتی. تو یک ایرانِ اسلامی میخواستی، ایرانِ بدون فساد و فقر و تبعیض.
من اما از انقلاب هیچ چیز نمیخواستم جز رفاه خانوادهام. هردو خوشخیال بودیم و تو بیشتر. تو خیلی آرمانی فکر میکردی؛ اما به مایی که چندین سال مبارزه کرده بودیم و دلهره دستگیری و کشته شدن را به دوش کشیده بودیم، باید یک چیزی میرسید.
هردو وارد کمیته شدیم؛ تو برای گشتزنی شبها و حفظ امنیتِ کشوری که نیروهای نظامیاش از هم پاشیده بود و من برای مصادره اموالِ آن لعنتیهایی که حقم را خورده بودند. لذت داشت قدم زدن در کاخهایشان؛ این که هرچه از حقم خوردهاند را از چنگشان بکشم بیرون؛ اما یک مشکل این وسط بود: چیزی به من نرسید.
دیگر انقلابِ خمینی داشت ناامیدکننده میشد. هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️