فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_59 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای غر زدن و پچ پچشان را میشنیدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_60
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده بودما.
_ببخش بابا جان حواسم نبود. لباسات که خیلی داغون شده. خودت چیزیت نشده؟
_فکر کنم چیزیم نشده باشه.
آزاد هم عذرخواهی کرد و با غصه نگاه به چادر گلیام میکرد. به گمانم تصور میکرد اگر خودش جای من بود چطور این وضعیت را تحمل میکرد.
_بیاین بریم اینجوری که نمیتونین ادامه بدین.
_چی چیو بریم؟ کارمون تموم نشده. فعلاً مجبورم همین جوری بمونم موقع رفتن یه کاری میکنم. چند تا عکس مونده. فعلا یه تیکه از کارای آلبومتون رو بخونین تا فیلم بگیرم.
کار را که تمام کردم آزاد به بقیه اعلام آزاد باش کرد و آنها هم بین طبیعت خود را با عکس و برف بازی سرگرم کردند. پدر رو به آزاد که با گِل کفشش درگیر بود، کرد.
_آقای آزاد اقامتتون کجاست؟
_برای ما یه ویلا ترتیب دادن البته خودم هنوز ندیدمش که چه جوریه البته دخترتون رو اگه خودشون مشکلی نداشته باشن قصد دارم ببرم خونهی خواهرم که بابلسر زندگی می کنه و شهر کناریشه. هم امنتره هم خیالمون راحتتر.
پدر نفس راحتی کشید و به من نگاه کرد اما من با تصور جیغها و توهینهای عطیه درهم شدم. خواستم دهان به اعتراض باز کنم که فکر کنم از چهرهام همه چیز را فهمید.
_نگران نباشید این خواهرم با عطیه خیلی فرق میکنه. امینه شبیه پدرمه. آروم و مهربون و ریلکسه. حالا میبینیدش.
_حالا من با این سر و وضع مهمونیم برم؟ اونم خونهی خواهر شما؟ شما خودتون جرات میکنید این جوری برید خونهتون؟
_من که گفتم امینه با مامان اینا فرق داره. خیلی راحته.
وقتی خواستند حرکت کنند کنار ماشین از پدر خواستم کمی صبر کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_60 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_61
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_بابا بذار اینا برن تا من اینجا که خلوته سر و وضعمو درست کنم چادر و شلوار اضافه دارم. یه کفش اسپرتم همیشه تو ماشین داشتم. این پسره هر چیم بگه من که این جوری نمیرم خونهی مردم. حالا اونجا رفتم این گِل ملا رو میشورم. اولش آباد باشم. تازه این جوری بشینم تو ماشین، ماشین خوشگلم کثیف میشه خب.
_باشه بابا هر کار میخوای بکن. راستی خیالم راحت شد که میری خونهی خواهرش. خدا رو شکر آدمای سالمی هستن انگاری. یعنی یه چیزایی رو رعایت می کنن که واسه پدری مثل من آرامش بخشه.
لبخندی به پدر زدم و مشغول آباد کردن دکوراسیونم شدم.
با سر و ریخت مرتب و تمیز سوار ماشین شدم و حرکت کردیم.
پدر شمارهی آزاد را گرفته بود و با تماسهایش آدرس را پیدا کرد. به آپارتمانی رسیدیم که از کوچهی روبرویش دریا با فاصلهی دویست متری پیدا بود. از دیدن دریا جیغی کشیدم که باز هم پدر مجبور به آرام کردنم شد. آزاد از ما خواسته بود که به خانهی خواهرش برویم تا او دوستانش را پیاده کند و بعد خودش را به ما برساند اما پدر گفت که منتظرش خواهیم ماند. از پدر خواستم با هم به تا کنار دریا برویم و او هم قبول کرد. با رسیدن به دریا دوست داشتم خود را به آب بزنم اما یادم آمد که قرار است به مهمانی بروم؛ پس خودم را کنترل کردم. با دوربینم که با خودم آورده بودم، عکسهایی خاص و بینظیر از پدر گرفتم. بعد از تنظیم دوربین آن را به زنی که نزدیکمان بود دادم تا چند عکس دونفره از ما بگیرد. کمی که گذشت، آزاد با پدر تماس گرفت و خبر داد که رسیده است. به طرف آپارتمان مورد نظر رفتیم. همراه آزاد که به خاطر تاخیرش عذرخواهی میکرد به طبقهی دوم رسیدیم. در باز شد و چشممان به زن و مردی میانسال و خندانی افتاد که به استقبال آمده بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
✨ وقتى مردى به همسر خود نگاه كند و همسرش به او نگاه كند خداوند به ديده رحمت به آنان نگاه مى كند.
📚 نهج الفصاحه ص278 ، ح 621
#پیام_دوست
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_61 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا بذار اینا برن تا من اینجا که
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_62
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
زنی که میدانستم اسمش امینه است، بسیار شبیه برادرش بود. با همان قد و هیکل و چهرهای که فقط در ظرافتهای زنانه تفاوت داشت. شوهرش آقا بهادر کاملا متفاوت بود. مردی تپل و سفید با موهای بور و روشن. محجوب و مودب بود. با سلام و احوالپرسی وارد شدیم بعد از روبوسی با امینه چشمم به پسری حدود ۱۷ سال و دختری حدود ۱۵ افتاد که رو به ما ایستاده بودند. امینه معرفی کرد.
_پسرم بهنام و دخترم بهاره.
آنها هم مانند پدر و مادرشان با اخلاق و مهربان بودند. بعد از تعارفات، امینه مرا به اتاق بهاره که در راهرویی انتهای خانه بود، راهنمایی کرد تا لباس عوض کنم. بعد از خوردن چای پدر قصد رفتن کرد که تعجب آزاد را در پی داشت.
_کجا برین؟ مگه نمیمونین؟
_نه پسرم من باید صبح تهران باشم. با ماشین خطی هم میخوام برم پس بهتره زودتر راه بیافتم.
_پس ناهار بخورید و بعد خودم میبرمتون ترمینال.
بعد از کمی تعارف، قرار شد پیشنهاد آزاد عملی شود. برای کمک به امینه راهی آشپزخانهاش شدم. با اصرار توانستم او را برای همکاریام راضی کنم. ناهار خوش طعم و لذت بخش امینه را که خوردیم، پدر عزم رفتن کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو سفارش به مراقب بودن کردیم. آزاد هم با او رفت و گفت که از همان طرف به سراغ گروه خواهد رفت. بهنام با او رفت و بهادر به مغازه لوازم خانگیاش برگشت. با بهاره برای استراحت به اتاقش رفتیم. دختر شیرینی بود که مانند پدرش تپل و بور بود. از وقتی فهمید عکسهای جدید داییاش را من گرفتم، مدام قربان صدقهام میرفت و از عکاسی میپرسید. آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_62 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زنی که میدانستم اسمش امینه است، بس
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_63
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم افتاد. غروب به زحمت خودم را از جا کندم و نشستم. از اذان هم گذشته بود. در همان حال گوشی را در دست گرفتم و با پدر تماس گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی تا خواستم بپرسم رسیده است یا نه صدای مادر که گوشی را از پدر گرفته بود در سرم پیچید.
_دختر چشم سفیدم زبون درازیای صبح یادته. حالا شوهر جونم پیش منه اما تو چی؟ حالا تنها بمون تا یاد بگیری واسه مادرت سوسه نیای.
_مامان؟ الان به جای اینکه منو دلداری بدی که اینجا بدون شما موندم دلمو میسوزونی؟ میخوای اشک منو دربیاری؟
_نه بابا از کی تا حالا اینقدر ناز نازی شده بودی و من نمیدونستم؟ جمع کن خودتو بچه.
واقعاً بغض کرده بودم. پیش نیامده بود که شبی را دور خانوادهام به صبح رسانده باشم. پدر، دل نازکی داشت و طاقت دوری ما را نداشت. به همین خاطر اجازه نمیداد جایی بدون او بمانیم. این بار هم مطمئن بودم به خاطر اینکه مانع کارم نشود، چیزی نگفت. با این فکر قطرهی اشکی سرازیر شد. خواستم خداحافظی کنم که مادر متوجه حالم شد.
_هلیا جان، حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چیزی بهت گفتن؟
_نه مامانی چه حرفی تا حالا خواب بودم تازه بیدار شدم.
_وای خدا. دختر جون زشته عین چی گرفتی توی خونهی مردم خوابیدی؟ پاشو برو پیششون آبروریزی هستیا.
_چشم مامان. خداحافظ.
_کوچولوی من دیگه نبینم بغض کنیا. اگه دختر خوبی باشی و وقت خواب گریه نکنی، قول میدم تا یه هفته به لوس شدنات پیش بابات گیر ندم. خداحافظ.
قطع کرد و من به حرف مادر خندیدم. خوب میدانست چطور حالم را خوب کند. نگاهی به خود در آینه انداختم. مرتب شده بودم. خواستم روسریام را سرم کنم که بهاره وارد اتاق شد. سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای غریب این روزها، میلادت ظهور منجی را بشارت میدهد.
برای ما که بی معرفتیم و تشنهی ظهورت نیستیم نه، برای خوبان امتت که دلخون جور زمانهاند، بیا و انتظار را تمام کن.
#صاحب_الزمان
#میلاد_منجی_مبارک
#عید_نو_عهد_نو
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_63 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخرش هم پلکهایم از خستگی روی هم اف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_64
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم.
_نمیخواد روسری بپوشی. بهنام که نیست. هر وقت دایی رو میبینه عین کوالا میچسبه بهش. ولش نمیکنه. بابام که تا دو سه ساعت دیگه نمیاد.
_پس کشف حجابو بچسب
روسری را کنار گذاشتم و با بهاره به سالن رفتیم. صدای امینه از آشپزخانه میآمد. خودم را به آنجا رساندم.
_خوب خوابیدی عزیزم. سر و صدای من که بیدارت نکرد؟
خجالت زده جوابش را دادم.
_نه عالی و به جا بود. شرمنده به زحمت افتادین.
_تو راه حسابی خسته شدین. مگه نه؟ امیر حسین میگفت عکاسی هم داشتین.
_بله باید توی برفم عکس میگرفتم.
بهاره هیجان زده کنارم ایستاد.
_وای تو رو خدا راست میگی؟ بیار ببینمشون. میخوام اولین نفر باشم که میبینم.
_نمیشه.
_چرا؟ خسیس نباش دیگه.
_چون داییت موقع قرارداد شرط کرده عکساشو تا خودش ندیده نباید کسی ببینه.
_آخه من هر کسی نیستم که. اشکال نداره من ببینم.
_عزیزم اجازه ندارم. خواهرمم مثل تو اصرار میکرد ولی بهش گفتم که نمیتونم. بهاره جان شمام خودتو خسته نکن.
چشم غرهای به من رفت. گوشیاش را در دست گرفت و روی مبل نشست که صدای مادرش به تو بیخ او و عذرخواهی از من بلند شد. نشان دادم که مشکلی با برخورد او ندارم. چند لحظه بعد صدای صحبتش با موبایل آمد. به داییاش زنگ زده بود و روی بلندگو گذاشته بود.
_سلام دایی جونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_65
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_سلام دایی جونم.
_سلام بر دختر پرانرژی خواهرم.
بهاره با لحن کش داری ادامه داد.
_دایی جون؟
_جونم. چی میخوای؟ یه راست برو سر اصل مطلب. کار دارم بهاره.
_میشه عکسای امروزتو ببینم؟
_کدوم عکسا؟
_همونایی که هلیا جون گرفته. خسیس نمیذاره من ببینمشون میگه داییت اجازه نمیده.
_بهاره خانوم چرا چایی نخورده پسرخاله شدی؟ این چه مدل حرف زده؟
_نگران اونش نباش دایی ما با هم کنار اومدیم. حالا بگو اجازه میدی.
_چه سریع کنار اومدین. در ضمن نه عزیزم اجازه نمیدم. فردا صبح میام اونجا با هم میبینمشون. باشه خانوم خانوما؟
جیغش که به هوا رفت امینه باز هم اسمش را توبیخی صدا زد.
_خیلی بدی دایی خیلی. باهات قهرم.
_بهاره جونم حالا میام و از دلت خیلی قشنگ در میارم. قربون جیغات بشم من.
_نمیخوام خداحافظ.
بین خندههای داییاش قطع کرد. بغض کرده با اخم نگاهی به من کرد.
_حالا چی میشد بهش نگفته نشونم میدادی؟
کنارش رفتم و طوری که امینه نشنود، حرف زدم.
_برو لب تاپ منو بیار چیزای بهتر از داییتم دارم که ببینی و خوشت بیاد.
بلند خندید و به طرف اتاقش رفت.
_جرات داری بلند بگو.
متوجه شده بودم امینه علاقهی زیادی به برادرش دارد. حرفی زده بودم تا ناراحتی دخترش را تمام کنم. امینه با سینی چای به سالن آمد.
_وای چه موهای خوشگلی داری. قیافت بدون حجاب خیلی فرق میکنه ها. یه چیز دیگه میشی. ماشاءالله یه گوله نمکی.
_شما لطف دارین ولی فکر نکنم همچین خبراییم باشه. یعنی اینایی که گفتین من بودم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_64 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گف
اینم پارت امروز. عذر تقصیر بابت تاخیر.
فکر کرده بودم فرستادم.