eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه یادمون باشه که نگفته ها رو میتونیم بگیم اما گفته ها رو نمیتونیم پس بگیریم… خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی ، ندیدن دیگران است ... هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند ! 👤دكتر الهی قمشه ای  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_78 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _نه دیشب یه کم لواشک و ترشک خریده ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و بعد از خداحافظی از امینه و خانواده‌اش به طرف ماشین رفتم و روی صندلی عقب نشستم. با قرار گرفتن گوشی‌ام جلوی چشمانم به دستی که آن را گرفته بود نگاه کردم. آزاد پشت فرمان نشسته بود و رامین کنارش. بقیه هم قرار بود با آن دو ماشین بروند. بابت پیدا کردن گوشی از آزاد تشکر کردم. مسکن‌ها در وجودم رخنه کرده بود. با راه افتادن ماشین بالشتک زیر گردنم گذاشتم. چادرم را روی صورتم کشیدم. به شیشه ماشین تکیه دادم و راحت خوابیدم. با ترمز ماشین و ایستادنش بیدار شدم. دستی به چشمانم کشیدم که صدای آزاد بلند شد. _واقعاً که رامین. تو دیگه چرا خوابیدی خسته شدم. یه کم استراحت کنم بعد بریم. _اِ داداش تو که اینقدر سوسول نبودی. خسته نمی‌شدی که؟ _اگه جنابعالی نمی‌خوابیدی آره. حوصله‌م سر نمی‌رفت. خب دیگه بحث ممنوع. پیاده شو یه آب به صورتت بزن. _عمراً تو این سرما دست به آب بزنم. چی فکر کردی؟ پیاده شدند و من در تعجب که آن‌ها اصلاً مرا هیچ چیزی به حساب نیاورده بودند، با دهان باز به رفتنشان نگاه کردم. بعد پیش خود انصاف خرج کردم و احتمال دادم که فکر می‌کردند من خواب باشم. دکمه پالتوام را بستم و باز هم با دوربین پیاده شدم. عاشق پیدا کردن سوژه‌های برفی بودم. چند عکس از کوه‌های برفی گرفتم تا به پشت یکی از رستوران‌ها رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_79 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سوئیچ لطفاً. سوئیچ را به او دادم و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبه‌ی صخره‌ای نشسته بود. و به دره‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. شکار لحظه برای منِ عکاس حس خوبی داشت. برای اینکه خیلی نزدیک نشوم تا شکار لحظه از دستم نرود، لبه دیوار‌چینی نیم متری جاده، روی دو پا، نشستم و چندین عکس از او گرفتم. عکس‌هایش با پس زمینه‌ی دره‌ای عمیق پر از برف خیلی جالب شده بود. در حال شکار سوژه بودم که ناگهان شکار شدم. سرش را که برگرداند، با تعجب خیره به من ماند و بعد سریع از جا بلند شد. با چند قدم خودش را به من رساند. دوباره اخم‌هایش به هم گره خورد. این‌بار بیشتر و با صدای بلندتر از صبح داد زد. _داری چی کار می‌کنی؟ لبه‌ی پرتگاه وایستادی از من عکس بگیری؟ اونم تو که به خاطر مسکنا تا دودیقه قبل گیج خواب بودی. خانوم اتفاقی برات بیافته من چه گِلی به سرم بگیرم؟ هان؟ به معنای واقعی جوش آورده بودم. کسی تا به حال آن‌طور دادی سرم نزده بود. از دیوار چینی پایین پریدم و جلوی او ایستادم. _هی آقا حواستونو جمع کنین. فکر کردین کی هستین؟ هی راه و بی راه واسه من اخم می‌کنین و سرم داد می‌زنین؟ که چی؟ مطمئن باشین اگه بیافتم ته دره خانواده‌م نمیان یقه‌ی شما رو بگیرن. چون منو می‌شناسن. _ببخشید. نگرانتون شدم. نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. _هر دفعه بد برخورد می‌کنین و بعد یه بهونه‌ای میارین. غلام زر خریدتون که نیستم بی اعصابیای شما رو تحمل کنم. رامین با هیس بلند و کش‌داری به سرعت طرف ما می دوید. _چتونه شما صداتونو انداختین تو سرتون؟ الان ملتو می‌کشونین اینجا. کم دعوای شما سوژه درست کرده؟ بچه شدین؟ اخم غلیظی چاشنی چشم غره‌ام کردم و به ماشین برگشتم. بغضی که از صبح خفه‌ام کرده بود سر باز کرد. دوباره چادرم را به صورتم کشیدم و به شیشه تکیه دادم اما برای آنکه اشکم لو نرود. بی‌صدا گریه می‌کردم که دو دوست نشستند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌آن‌دارم‌ڪه‌تا‌آید‌نفـس از‌جماݪ‌دلبـرم‌گویم‌فقط حـق‌پرستم،مقتدایم‌مهـدۍ‌است تا‌ابد‌ازسرورم‌گویم‌فقــط‌...😌♥️ 🍃 ✨ °•| به وقت جنة🍏 °•| @paradisetime
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_80 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشمم به آزاد خورد که لبه‌ی صخره‌ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت می‌خوام. گند اخلاقی جزو خصوصیات جدیدمه که نتونستم درستش کنم. رامین سر به سرش گذاشت. _نه که قبلنا استاد اخلاق بودی، الان تازه شدی گند اخلاق. _رامین بس کن. کل کل کردند اما من حرکتی نکردم. نه جوابی و نه صدایی. _نمی‌خواین حرفی بزنین؟ همچنان موضعم را حفظ کرده بودم و حرکتی نمی‌کردم که کلافه پوفی کشید. از پشت چادر پیدا بود که رامین پشت فرمان نشسته و او نیم رخش به طرف من است. چون نمی‌خواستم ادامه بدهد، در همان حال قائله را ختم کردم. _ادامه ندین لطفاً. تمومش کنین. کامل به طرف جلو برگشت و سکوت کرد. کمی که گذشت خوابم برد. با صدای رامین که آرام اسمم را صدا می‌زد بیدار شدم اما از حرصم حرکتی نکردم تا فکر کند بیدار نشدم.حوصله‌ی هیچ کدامشان را نداشتم. _مرض داری واسه چه صداش می‌کنی؟ _به تو چه لابد دلیل دارم که صدا می‌کنم دیگه. _حالا که خوابه چی شده مگه. _مطمئن شو تا بگم. با صدا پایین صدایم زد. شاخک‌هایم فعال شد‌. به همین خاطر به همان نقش خواب ادامه دادم. _خب بگو چته؟ _من بگم چمه؟ امیر تو بگو چته؟ چرا باهاش این طوری کردی؟ _چی کار کردم مگه؟ به خاطر عکس گرفتن از من با اون حالش نشسته لبه‌ی دره. چی بگم آخه؟ _ببین منو. امیر من تو رو از حفظم. دهن وا کنی می‌دونم حالت چیه. می‌دونم حال دلت چیه. امیر دلت به سیم خاردار دور دل طرف گیر کرده. نگو نه که به شعورم توهین میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_81 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو دوست نشستند. _بازم معذرت می‌خوام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل می‌کنی. چی کار به حال من داری. _امیر؟ می‌خوای بگی به من ربط نداره که عکاست دلتو برده و تو به خاطر اینکه مادرت اجازه نمیده اسم کسی جز لیلیو بیاری با خودت درگیری؟ _هیس. چه خبرته؟ آره همه‌ی چیزایی که میگی درست ولی بگو چی کار کنم. حرفشو بزنم درست میشه؟ اعتراف کنم حله؟ تا مامان از خر شیطون پیاده نشد نمی‌خوام حرفی بزنم. _داداش مادر تو اگه کوتاه بیا بود این سه سال بی‌خیال می‌شد. _راضیش می‌کنم. تا حالا پای کسی در میون نبود تا پا پیش بزارم واسه راضی کردن مامان‌. راهشو پیدا می‌کنم. پس فعلاً به روی خودت نیار. _باشه عاشق. باشه مجنون. خیلی واست خوشحالم که تونستی دلتو به یکی ببندی و تلاش کنی واسه دور ریختن گذشته. از شدت شوک وارد شده خشک شدم. حتی به سختی نفس می‌کشیدم. نمی‌توانستم باور کنم حرف‌هایی که شنیدم واقعی بوده و آزاد مردی که میلیون‌ها هوادار داشت و خیلی‌ها آرزوی داشتنش را در سر می‌پروراندند، دلش را در گروی من داده. منی که در حال و هوای دیگری به سر می‌بردم و محبتی از او برای خودم تعریف نکرده بودم. _این حرفا رو ولش کن. الان بگو چی کار کنم از دلش در بیارم؟ _بابا این جور که تو دم به دیقه سرش داد زدی، من جاش بودم دو تا هم می‌زدم زیر گوشت. _خب نگرانش بودم. کنترلمو از دست دادم. _دیوونه اون که نمی‌دونه تو از سر عشق نگرانشی. فکرای دیگه می‌کنه‌. _خدایی کاری به ذهنم نمیاد که بخوام واسه جبران بد اخلاقیم بکنم. _راستی امیر اینو بگو با اون همه تخسی که می‌کنه باورت می‌شه اونقدر ترشک و لواشک بخوره کارش به درمونگاه و سرم بکشه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋باکلاس‌تر از غربی‌ها! 👈🏼 ریشه‌ی احساس آرامش در کشورهای غربی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_82 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _دِ بیشعوری دیگه. هی دل دل می‌کنی.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نمی‌دونی اون شب اول که خونه‌ی امینه دیر وقت رفتیم، اونا نفهمیدن و صبح که خانوم داشت دنبال بهاره واسه تلافی می‌دویده پارچ آبو جای بهاره ریخت رو سر من. صدای شلیک خنده‌ی رامین باعث شد بدنم تکانی بخورد. _هیس چه خبرته دیوونه. _خیلی با حال بود جون تو. اون موقع قاطی نکردی داد بزنی؟ _اِ ول کن دیگه. صبر کن. با احساس آنکه متوجه بیدار بودنم شده کمی خود را جابجا کردم. _خانوم صالحی؟ دیگر نقش بازی کردن ممکن نبود. چادر را کنار زدم و بله‌ای گفتم. نیم رخش به طرفم بود. _داریم می‌رسیم نمی‌خواین عکس و فیلما رو نشونم بدین؟ چون هنوز از شوک حرف‌هایش درنیامده بودم، گیج نگاهش کردم. _خوبین؟ چیزی شده؟ خودم را جمع و جور کردم و سیخ نشستم. سعی کردم عادی باشم. _ها؟ نه. الان میدم بهتون. دوربین‌ را از کوله در آوردم و به دستش دادم. وقتی به عکس‌های پرتگاهیم نگاه کرد. لبخندی زد. _خداییش در عین اینکه راضی نبودم جونتونو به خاطر این عکسا به خطر بندازین ولی خیلی قشنگ شدن. ناخودآگاه از حرفش لبخند به لبم نشست. _به این کار میگن شکار لحظه و لحظه‌ها همیشه پیش نمیان. به همین خاطرِ که یه عکاس به هیچ قیمتی از خیر گرفتنش نمی‌گذره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_83 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای خنده‌ی آزاد را شنیدم. _حالا نم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چون عکاس نیستم، درکتون نمی‌کنم ولی اینو می‌فهمم که خیلی خاص شده. صدای رامین در آمد. _اَه بده منم ببینم. مُردم از فضولی. عکسای به قیمت جونو ببینم خب. _لازم نکرده. بعداً که آماده شد ببین. فعلاً رانندگیتو بکن. با حرفش دوربین را به طرف من گرفت و تشکر کرد. _اِ این طوریه؟ خب بزار پس یه کم شعر بخونم. در وصف اون عکسا. اگر دیدی جوانی بر صخره‌ای تکیه کرده. بدان... آزاد با پس گردنی که به رامین زد اجازه‌ی ادامه دادن را از او گرفت. رو به بیرون کردم تا خنده‌ام را نبینند. آنقدر کل کل کردند تا به خانه‌ی ما رسیدیم. در را که باز کردم، پدر و مادر در چار چوب آن قرار گرفتند. از آن‌ها خجالت کشیدم. چون این کارشان اوج نگرانیشان را نشان داد. کمی قبل در جواب تماسشان گفته بودم نزدیک شده‌ایم. رامین و آزاد که در حال خداحافظی بودند، با پدر و مادر روبرو شدند. سلام و احوالپرسی کردند. پدر از آن دو دوست خواست سوار ماشین من شوند تا به پاس زحمتی که برایم کشیده بودند، آن‌ها به خانه هایشان برساند. من با مادر وارد خانه شدم. زیر بازجویی‌های سخت او کمی دوام آوردم و گله‌هایش برای بی‌عقلی‌ام را به جان خریدم. پس از مادر نوبت حلما شد که از سفر و ماجراهایش بداند. دست و پا شکسته برایش توضیح دادم و در دل گفتم اگر خواهرم می‌دانست در دل آزاد چه می‌گذرد حتماً مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره پدر برگشت و مرا از بازجویی ها نجات داد تا به رفع خستی‌ام بپردازم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا