فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_118 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت نشسته بودم که مادر در اتاق
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_119
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم چه مدتی به سقف زل زدم. با صدای مادر از جا پریدم.
_چته دختر رفتی توی هپروتا. میدونی چند بار صدات کردم؟ نمیشنوی؟
_ببخشید حواسم نبود.
_اون که معلومه. هنوز به جوابی نرسیدی؟ نمیخوای بگی بیاد؟
_چی؟... آهان. نمیدونم گیج شدم. مغزم درد گرفت بس که فکر کردم.
_خب گل دختر وقتی شک داری یعنی نصف راه حله. واسه بقیهش بگو بیاد حرفاتونو بزنین. ببین میتونی به غلامی بپذیریش یا نه؟
_اِ مامان؟ ... میگم به نظرت من میتونم این جور آدمی رو تحمل کنم؟
_مادر جان، تحمل چرا؟ لااقل بگو میتونم دوسش داشته باشم یا نه؟ چرا که نه پسر خوبیه بیچاره. چشه مگه؟
_مگه گفتم چیزیشه؟ شرایطشو میگم. خب این شرایط تحمل میخواد دیگه.
_عزیزم تحملش عشق میخواد. تو دختر با حیایی هستی. واسه همین هنوز اونقدر بهش توجه نکردی که عاشقش شده باشی. اینه که تصمیمگیریو سخت میکنه. اگه یه ذره حسی بهش داری و اعتماد به شخصیت و اخلاقش، بگو بیاد. حرف بزن. سوال کن و با ذهن باز تصمیم بگیر. این جوری، گیج و گنگ، خل میشی میمونی رو دستم.
_مامان؟
"جانم"ی گفت و از اتاق رفت. به حرفهایش فکر کردم. این زن مشاور ویژهای بود برای خودش. درست میگفت. با آنچه گفت و دو دو تا چهار تایی که کردم به این نتیجه رسیدم که شاید بتوانم به او فرصت ابراز وجود بدهم. سراغ عکسهای بهاریاش رفتم. یادم آمد هنوز آنها را ندیده و گلچین نکرده. با دیدنشان و یادآوری اخلاق و حرفهایش مطمئن شدم میتوانم به او فرصت بدهم اما دلم همچنان استرس داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_119 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روی تخت دراز کشیده بودم و نفهمیدم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_120
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
استرس از آیندهای که معلوم نبود. با این حال تصمیم گرفتم اجازهی خواستگاری را صادر کنم. در جواب پیام روز قبلش که نظرم را پرسیده بود، برایش پیامی فرستادم.
_سلام با توجه به اینکه سوالای زیادی در مورد شما و درخواستتون دارم، هماهنگ کنید و تشریف بیارید تا ببینم به چه نتیجهای میرسم.
چند دقیقه بعد تماسی از او داشتم. در جواب سلام و احوالپرسی شادش، بیتفاوت و عادی جواب دادم.
_پیامتون یعنی بگم قرار خواستگاریو بزارن؟
_کی؟
_هان؟ کی یعنی چی؟ مادرم با مادرتون دیگه.
_مادرتون راضی شده؟
_بله. گفتم که روشای سریعتری هم واسه راضی کردنش هست.
_مثلاً چی؟
_صادقانهش اینه که با داییم صحبت کردم تا بیاد و راضیش کنه.ایشونم زحمتشو کشید. حتی قول داد واسه خواستگاریم بیاد.
صدایم را پایین بردم.
_همون دایی؟
صدای خنده بلندش در گوشی پیچید.
_واقعاً که. آره همون دایی. من کلاً یه دایی بیشتر ندارم.
_ باشه. فعلاً خداحافظ.
_به امید دیدار بانو.
شیطنتش فعال شده بود. شب، مادرش با شمارهی خانه تماس گرفت و برای دو شب بعد قرار گذاشت. حلما که تازه جریان را فهمیده بود، ذوق زده بالا و پایین میپرید. مادر شعلهی حرارتش را پایین کشید و تاکید کرد که تا وقتی من جواب قطعی ندادم، با کسی در اینباره صحبت نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✅ ارزش خود را در دیگران
جستجو نکنید ..
وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید
یا برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید،
هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت.
و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت.
هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد.
ممکن است مردم داستانهای شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را میشناسند
اما هیچوقت نمیتوانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند.
هیچوقت نمیتوانند خودشان را جای شما بگذارند.
👈پس فراموش کنید دیگران چه فکری میکنند یا درمورد شما چه میگویند.
فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید
و به راهتان ادامه دهید.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_120 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 استرس از آیندهای که معلوم نبود. ب
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_121
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال گذشت و زمان آماده شدن برای خواستگاری رسید. پیراهن کرپ کلوش سورمهای رنگی که با نگین های آبی تزیین شده بود، پوشیدم و روسری سفید سورمهای ستش را هم مدلدار سرم کردم. مادر با دیدنم دعایی خواند و به رویم فوت کرد. هر سه عزیزم تحسینم کردند و من برای داشتنشان خدا را شکر کردم.
در حالی که من از شدت استرس گوشهی ناخنم را با دست دیگرم میکندم، رسیدند. برای استقبال جلوی در ایستاده بودیم ولی حلما جلوی ورودی آشپزخانه منتظر ماند. اول از همه مرد مسن و مهربانی که میشد حدس زد داییاش باشد، با مادرش که مثل دفعه قبل سرد و بی حس بود، وارد شد. بعد از آنها عطیه با مردی که از بازویش آویزان شده بود، آمدند. مطمئنا شوهرش بود. از همان برخورد اول میشد فهمید چقدر با آقا بهادر فرق دارد. عطیه با دیدن من جا خورد و به سرعت به طرف امیرحسین که با سبد گلی از رز سرخ در حال وارد شدن بود، برگشت. با غیض ولی زیر لبی گفت اما من شنیدم. حتما پدر و مادر هم شنیدند.
_عکاست؟ دیدی حق با من بود.
امیرحسین لبخند خجولی زد و سلام و احوالپرسی با پدر و مادر را بهانهای برای جواب ندادن به او کرد. به من که رسید، سبد گل را به طرفم گرفت. سرم را که بلند کردم با لبخند سلام متفاوتی داد و با بفرماییدش یادم آمد که باید گل را از دستش بگیرم. پدر و مادر با او وارد سالن شدند و من به طرف آشپزخانه رفتم. حلما هم که سلام و علیکی کرده بود، با من به آشپزخانه آمد. گل را از دستم گرفت مشغول عکس گرفتن از آن شد.
_دیوونهای؟ چی کار میکنی؟
_باید ثبت بشه. هر روز که امیرحسین آزاد واسه خواستگاری خونهی کسی نمیره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_121 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دو روز سرشار از استرس و فکر و خیال
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_122
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تقهای به سرش زدم و سراغ فنجانها رفتم. مادر از رسم صدا زدن برای بردن چای خوشش نمیآمد. میگفت: بیاحترامی به مهمان است که پذیرایی نشوند تا عروس خانم را صدا بزنند. چای را که ریختم، پدر را صدا زدم. این هم اعتقاد پدر بود که درست نیست یک خانم بین مردها خم و راست شود و پذیرایی کند. پشت سرش وارد سالن شدم و کنار مادر نشستم. امیرحسین خواست بلند شود و به جای پدر پذیرایی کند که پدر اجازه نداد. تعارفات و احوالپرسیها و حتی پذیرایی کردن هم تمام شده بود که داییاش سر بحث را باز کرد.
چین ابروی مادر و خواهرش خبر از نارضایتی میداد و برخورد زیبا و منطقی داییاش، زهر نگاه تلخ آنها را کم میکرد. به آنجا رسیدند که دختر و پسر صحبتهایشان را بکنند. آنقدر غرق فکر کردن به رفتار آن دو نفرِ تلخ مجلس بودم که با افتادن سایهای روی سرم، به خودم آمدم. امیرحسین روبرویم ایستاده بود. با گیجی نگاهش کردم. لبخندی زد. فهمید که در این دنیا سیر نمیکردم.
_نمیخواین صحبت کنید؟
هول از گیج بازیام سریع از جا بلند شدم. بفرماییدی گفتم و جلوتر به طرف حیاط به راه افتادم. من از جمله افرادی بودهام که میگویند پشت سرشان هم چشم دارد. به همین خاطر نگاه متاسف و لب آویزان عطیه که مشغول درگوشی حرف زدن با مادرش شده بود، از چشمم دور نماند. در حیاط، کنار باغچه، همیشه دو صندلی بود که همراه خلوت دو نفرهی پدر و مادر میشدند. به محض نشستن شروع کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
سادگی و صمیمیت،
همان گمشدهایست که این روزها،
در لابهلای زندگی به ظاهر پر زرق و برقمان،
از دستش دادهایم.
روزهای خوب را ساده بسازیم.
بی تکلف،
بی زرق و برق..
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_122 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تقهای به سرش زدم و سراغ فنجانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_123
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
به محض نشستن شروع کرد.
_میشه بدونم چی اینقدر فکرتونو مشغول کرده که از اون روز تا حالا همش تو خودتونین؟
_مگه شما از اون روز منو دیدین؟
_اون روز و امشبو که دیدم. میشه حرف بزنین و بگین؟
_با خیلی چیزا در گیرم. نزدیکترینش همین برخورد مادر و خواهرتونه. مگه نگفتین راضیشون میکنین؟
_من گفتم مامانو راضی میکنم که کردم اون رفتارش همین طور سرد و خشکه اما عطیه دیگه مشکل خودشه. باید با این مساله کنار بیاد. اصلاً لزومی واسه راضی کردنش نمیبینم.
بیملاحظه او را به رگبار سوال گرفتم.
_اگه یه روز دخترداییتون برگرده، شما چیکار میکنین؟
کمی روی صندلی جابه جا شد و نگاهش را به گلهای باغچه داد.
_اون آدم واسه من مرده. کسی که احساسات منو نادیده گرفته و خودشو به ما ترجیح داد، کسی که به پدر و مادرشم رحم نکرد، فکر میکنین ازرش فکر کردن داره؟ نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
_اگه یه وقت تویه جای شلوغ مشکلی برام پیش بیاد چیکار میکنید؟
به طرفم برگشت و ریز خندید.
_اوم. فکر کنم مجبور میشم جاتون بزارم و فرار کنم تا کسی نشناستم.
نگاهش کردم. بلندتر خندید.
_جدی باشین لطفاً. برام مهمه بدونم واسه همین پرسیدم.
_حالا چی میشه جدی نباشم؟ جلسهی بازجویی که نیست... از شوخی گذشته، شاید یه وقتایی نتونم جلو بیام و عزیزام اذیت بشن اما حتماً فهمیدین آدم بیغیرتی نیستم بشینم ببینم ناموسم توی دردسر باشه و من فقط به خراب نشدن شهرتم فکر کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_123 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به محض نشستن شروع کرد. _میشه بدونم
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_124
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_چیزی که من توی این مدت دیدم این بود که توی شرایط سخت فقط داد میزنید و همون عزیزانتونو ناراحت میکنین.
_وقتی یکیو دوست داشته باشی و نتونی ازش محافظت کنی، قاطی میکنی دیگه. یه لحظه صبر کنین. چیزی که شما دیدین اینه که من تو شرایط خاصی قبلنا سر شما داد زدم. اونوقت از کجا میگین اون موقع جزو عزیزانم بودین؟
باز هم شیطنت میکرد و باعث شد از حرفی که زدم خجالت بکشم ولی زبان درازم نمیگذاشت کوتاه بیایم.
_از اونجایی که تو راه برگشت از شمال خواب نبودم و همهی حرفاتونو شنیدم.
آه بلندی کشید و محکم به پیشانیاش زد.
_یعنی شما چند ماهه از حس من خبر دارین و به روی خودتون نمیارین؟ پس چرا هنوز جوابی ندارین که بهم بدین؟
_چی رو باید به روی خودم میآوردم؟ من خیلی به حرفاتون فکر نکرده بودم چون هم ممکن بود مادرتون راضی نشن. هم اینکه نمیشد تا جلو نیومدین من احساس و ذهنمو درگیر چیزی که احتمال بروزش معلوم نبود، بکنم.
_همین اخلاقاتونه شما رو خاص میکنه. خیلیا اگه همچین چیزیو میفهمیدن تمام تلاششونو میکردن که عاشق دلخستهشون نپره اما شما انگار نه انگار. به روی خودتونم نیووردین. راستی یه سوال. چهطور توی خانوادهتون فقط شما چادر میپوشین؟
_من دبیرستان که بودم یه دوست خوبی داشتم که دربارهی حجاب خیلی واسم توضیح داد. ارزش چادر و کسی که اونو میپوشه رو بهم گفت. توضیح داد و تاکید کرد در مورد اینکه اگه تصمیم گرفتم چادری بشم باید اخلاقمم باهاش جور کنم و اینکه حجاب حرمت داره. اگه میتونم رعایت کنم، چادری بشم. به خودم قول دادم و چادری شدم.
_مادر و خواهرتون چی؟
_اونا به خاطر حرف و حدیثا نتونستن اما بابا توی فامیل از من دفاع کرده. همین باعث شد محکمتر بشم. این شدم که هستم. البته اونام که دیدین بد لباس نمیپوشن. همیشه پوشیده هستن ولی چادر ندارن. شما با چادرم مشکل دارین؟
_نه. مگه دیوونهم که مشکل داشته باشم. به این فکر کردین که غش و ضعف رفتنای هوادارای دختر رو میتونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739