eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_122 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تقه‌ای به سرش زدم و سراغ فنجان‌ها
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به محض نشستن شروع کرد. _میشه بدونم چی اینقدر فکرتونو مشغول کرده که از اون روز تا حالا همش تو خودتونین؟ _مگه شما از اون روز منو دیدین؟ _اون روز و امشبو که دیدم. میشه حرف بزنین و بگین؟ _با خیلی چیزا در گیرم. نزدیکترینش همین برخورد مادر و خواهرتونه. مگه نگفتین راضیشون می‌کنین؟ _من گفتم مامانو راضی می‌کنم که کردم اون رفتارش همین طور سرد و خشکه اما عطیه دیگه مشکل خودشه. باید با این مساله کنار بیاد. اصلاً لزومی واسه راضی کردنش نمی‌بینم. بی‌ملاحظه او را به رگبار سوال گرفتم. _اگه یه روز دختردایی‌تون برگرده، شما چی‌کار می‌کنین؟ کمی روی صندلی جابه جا شد و نگاهش را به گل‌های باغچه داد. _اون آدم واسه من مرده. کسی که احساسات منو نادیده گرفته و خودشو به ما ترجیح داد، کسی که به پدر و مادرشم رحم نکرد، فکر می‌کنین ازرش فکر کردن داره؟ نمی‌خوام حتی بهش فکر کنم. _اگه یه وقت تویه جای شلوغ مشکلی برام پیش بیاد چی‌کار می‌کنید؟ به طرفم برگشت و ریز خندید. _اوم. فکر کنم مجبور میشم جاتون بزارم و فرار کنم تا کسی نشناستم. نگاهش کردم. بلندتر خندید. _جدی باشین لطفاً. برام مهمه بدونم واسه همین پرسیدم. _حالا چی میشه جدی نباشم؟ جلسه‌ی بازجویی که نیست... از شوخی گذشته، شاید یه وقتایی نتونم جلو بیام و عزیزام اذیت بشن اما حتماً فهمیدین آدم بی‌غیرتی نیستم بشینم ببینم ناموسم توی دردسر باشه و من فقط به خراب نشدن شهرتم فکر کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_123 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به محض نشستن شروع کرد. _میشه بدونم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چیزی که من توی این مدت دیدم این بود که توی شرایط سخت فقط داد می‌زنید و همون عزیزانتونو ناراحت می‌کنین. _وقتی یکیو دوست داشته باشی و نتونی ازش محافظت کنی، قاطی می‌کنی دیگه. یه لحظه صبر کنین. چیزی که شما دیدین اینه که من تو شرایط خاصی قبلنا سر شما داد زدم. اونوقت از کجا می‌گین اون موقع جزو عزیزانم بودین؟ باز هم شیطنت می‌کرد و باعث شد از حرفی که زدم خجالت بکشم ولی زبان درازم نمی‌گذاشت کوتاه بیایم. _از اونجایی که تو راه برگشت از شمال خواب نبودم و همه‌ی حرفاتونو شنیدم. آه بلندی کشید و محکم به پیشانی‌اش زد. _یعنی شما چند ماهه از حس من خبر دارین و به روی خودتون نمیارین؟ پس چرا هنوز جوابی ندارین که بهم بدین؟ _چی رو باید به روی خودم می‌آوردم؟ من خیلی به حرفاتون فکر نکرده بودم چون هم ممکن بود مادرتون راضی نشن. هم اینکه نمی‌شد تا جلو نیومدین من احساس و ذهنمو درگیر چیزی که احتمال بروزش معلوم نبود، بکنم. _همین اخلاقاتونه شما رو خاص می‌کنه. خیلیا اگه همچین چیزیو می‌فهمیدن تمام تلاششونو می‌کردن که عاشق دل‌خسته‌شون نپره اما شما انگار نه انگار. به روی خودتونم نیووردین. راستی یه سوال. چه‌طور توی خانواده‌تون فقط شما چادر می‌پوشین؟ _من دبیرستان که بودم یه دوست خوبی داشتم که درباره‌ی حجاب خیلی واسم توضیح داد. ارزش چادر و کسی که اونو می‌پوشه رو بهم گفت. توضیح داد و تاکید کرد در مورد اینکه اگه تصمیم گرفتم چادری بشم باید اخلاقمم باهاش جور کنم و اینکه حجاب حرمت داره. اگه می‌تونم رعایت کنم، چادری بشم. به خودم قول دادم و چادری شدم. _مادر و خواهرتون چی؟ _اونا به خاطر حرف و حدیثا نتونستن اما بابا توی فامیل از من دفاع کرده. همین باعث شد محکم‌تر بشم. این شدم که هستم. البته اونام که دیدین بد لباس نمی‌پوشن. همیشه پوشیده هستن ولی چادر ندارن. شما با چادرم مشکل دارین؟ _نه. مگه دیوونه‌م که مشکل داشته باشم. به این فکر کردین که غش و ضعف رفتنای هوادارای دختر رو می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ غمگین نباشید ... چرا که خوشبختی می‌تواند از درون تلخ‌ترین روزهای زندگی شما، زاده شود … باورکن ... در تقدیر هر انسانی معجزه‌ای از طرف خدا تعیین شده که قطعاً در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد! یک شخص خاص ... یک اتفاق خاص ... یا یک موهبت خاص ... منتظر اعجاز خدا در زندگی‌ات باش بدون ذره ای تردید..... ♥️ 💖↝
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_124 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چیزی که من توی این مدت دیدم این ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که. _سخت ترین بخش تصمیم‌گیری همینه که میشه با این قضیه کنار اومد یا نه. صدای خنده‌اش که بلند شد. دستپاچه به طرف در سالن نگاه کردم. _آروم تو رو خدا. آبرومون رفت. _واسه چی بره. خندیدن که جرم نیست. هست؟ _بس کنید. توی خواستگاری اونم تو حیاط؟ همسایه‌ها هم خبر دار شدن. _باشه. چشم. حالا با این مشکل جدی من می‌تونین کنار بیاین؟ _می‌خوام در موردش فکر کنم. _اوف چه مورد چالش برانگیزی. پس به یه چالش دیگه هم فکر کنین. اینکه اگه یه روز برای شایعه درست کردن و با آبروم بازی شد، می‌تونین به پام بمونین؟ بهم پشت نکنین و حرف و حدیثا رو بشنوین؟ _باشه به اونم فکر می‌کنم... اگه جوابم مثبت بود، خبرشو اعلام می‌کنین؟ ضمناً اجازه میدین عکسم به عنوان همسرتون پخش بشه؟ _خبرشو که حتماً پخش می‌کنم. شاید از دست خیلیا خلاص بشم اما بد دور و زمونه‌ای شده. یه عده با این خبرا هم ول کن نیستن. در مورد عکسم، مگه عکس العمل منو جلوی بهاره ندیدین؟ من که حاضر نمیشم هیچ عکسی از خانواده‌م دست مردم باشه اونوقت بزارم عکس زنم... _بله فهمیدم. _بازجویی تموم شد؟ _من بازجویی نمی‌کردم واسه تصمیم بهتر، سوال پرسیدم تا بیشتر بشناسمتون. _حق با شماست. منم که مظلوم جواب دادم. دقت کردین که اجازه ندادین من چیز خاصی بپرسم؟ _خب بپرسین. مگه جلوتونو گرفتم‌؟ _دیگه وقتی نمونده. الانه که صدای بقیه در بیاد. لبم را پیچاندم و با چه کنم نگاهش کردم. از جا بلند شد و خندان نگاهم را جواب داد. _شوخی کردم. واسه منی که دلم واستون رفته، سوال پرسیدن چه معنی میده. شما الان هر چی بگین پشیمون که نمیشم. هر چی بخوام بدونم بعدها می‌فهمم دیگه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_125 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 می‌تونین تحمل کنین یا نه؟ دیدین که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی کردم و در دل پررویی نثارش کردم. وارد سالن که شدیم دایی‌اش سوال معمول بعد از صحبت را پرسید و من با کلی خجالت جواب دادم. _خب عروس خانوم دهنمونو شیرین کنیم؟ _با اجازه‌تون یه کم وقت می‌خوام واسه فکر کردن. _سه روز دیگه خوبه که آبجی ما واسه جواب تماس بگیره؟ _بله. کمی بعد، آن‌ها رفتند و من ماندم با دلی آشوب و سردرگم. سه روز وقت داشتم تا تکلیفم را با دلم روشن کنم و تصمیم مهمی برای زندگیم بگیرم. بماند که اولین بار بود به یک خواستگار به طور جدی فکر می‌کردم. بقیه را نیامده رد می‌کردم. من همیشه از زندگی پرهیجان و خاص استقبال می‌کردم اما این زندگی که در حال تصمیم‌گیری برای تشکیل شدن یا نشدنش بودم، لبه‌ی تیغ بود و زیادی عمومی. ممکن بود خیلی از رفتارهای عادی بقیه زندگی‌ها برایم آرزو شود. ممکن بود نتوانم مثل بقیه دست در دست او به هر کجا سر بزنم و برای زندگی‌ام برنامه‌ریزی کنم. به این فکر کردم که اگر من و او از آدم‌هایی بودیم که از پخش شدن لحظه‌ی آب خوردنشان در فضای مجازی استقبال می‌کنند، شاید پذیرفتن این نوع زندگی جذاب هم بود. به این هم فکر کردم که اصلاً چرا باید به چنین زندگی پر چالشی فکر کنم. به خودم منصفانه جواب دادم. امیرحسین برایم خاص بود. خودش به شخصه، نه امیرحسین آزاد مشهور. شاید تعریف حسم نسبت به او هنوز دوست داشتن به حساب نمی‌آمد اما اخلاق و اعتقاداتش را دوست داشتم. آن شخصیتش که جدای از خوانندگی و هوادارانش دیده بودم، برایم قابل احترام بود‌. روز سوم بود و من از صبح کلافه در سالن راه می‌رفتم. مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_126 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 ایستادم و به طرف سالن با او همراهی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و به سالن آمد. _وای دختر سرم گیج رفت اینقدر که راه رفتی. پاهات درد نگرفت؟ بگیر بشین خب. _مامان، بابا کی میاد؟ _اینم هزارمین بار. تو راهه الانه که برسه. از دست رفتی دختر. یه جواب می‌خوای بدیا. _مامان می‌ترسم قبل از اینکه بابا بیاد اونا زنگ بزنن. می‌خوام آخرین مشورتو با بابا بکنم. _بگو می‌خوام تصمیممو تایید کنه وگرنه کلی که باهاش حرف زدی. با صدای در، جواب مادر را ندادم و به طرف در سالن رفتم. پدر با دیدنم آغوش باز کرد و من با آرامشِ دست‌هایش، خود را آرام کردم. _این چه حالیه واسه خودت درست کردی بابا. چی شده؟ _بیاین بشینیم. می‌خوام حرف بزنم. همان طور که می‌نشست خبر از حلما گرفت و مادر هم یادآوری کرد که چون نزدیک کنکور است، از صبح به کتابخانه رفته و غروب بر‌می‌گردد. به من اشاره کرد تا کنارش بنشینم. نشستم. _خب دختر جون بگو ببینم در چه حالی؟ _بابا به نظرت الان جوابی که می‌خوام بدم درسته؟ لبخندی به نگاه مضطربم پاشید. _کدوم جواب عزیزم؟ تو که نگفتی چه جوابی میدی. خجالت زده بودم. سر به زیر گرفتم. کمی لپم را باد کردم. _راست میگین. خب جواب مثبت دیگه. خندید و مادر هم با او خندید. من بیشتر خجالت کشیدم. حتماً سرخ شده بودم. _دختر بابا، ما که حرفامونو زدیم پس شکت واسه چیه؟ _نمی‌دونم. استرس دارم. دل دل می‌کنم که دارم تصمیم درستی می‌گیرم یا نه... _ببین عزیز من، تو فکراتو کردی و به اینجا رسیدی. واسه تصمیم خودت احترام قائل شو. از سر هول و هوس که جواب نمیدی. اما اینو بدون وقتی جواب مثبت دادی، باید پیه همه چیزو به تنت بمالی. گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش. هم منتظر حادثه هم مرد خطر باش. شاید این آماده شدن واسه یه زندگی متفاوته که بهت استرس میده. دختر بابا به خدا توکل کن و ازش کمک بخواه. بهترین حامیه واسه کسی که بهش تکیه می‌کنه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_127 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر سفره‌ی ناهار را آماده کرد و ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _چشم بابا. ممنون که آرومم کردین. پدر سرم را در آغوش گرفت بوسه‌ای روی موهایم زد. _حالا ناهارم بهم میدی بخورم؟ از گشنگی ضعف رفتما. از جا پریدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بعد از ناهار هنوز ظرف‌ها جمع نشده بود که تلفن به صدا درآمد و با شنیدن صحبت مادر، فهمیدم مادر امیرحسین بوده. جواب که گفته شد، دست روی قبلم گذاشتم و به شدت نفسم را بیرون دادم. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. به این شکل، خودم را به تقدیر جدیدم سپردم. صحبت مادر تمام شد. خبر داد که قرار بله برون را برای آخر هفته گذاشته و ما باید برای آزمایش در این مدت اقدام می‌کردیم. باورم نمی‌شد. قرار بود به سرعت کارها انجام شود. صدای زنگ گوشی‌ام مرا به اتاق کشاند. با وصل کردن تماس صدای شادش در گوشم پیچید. _سلام بر بانوی محبوب خودم. از حرفش خجالت کشیدم. _سلام. _هزار بار ممنون خانوم خانوما به خاطر جواب مثبتت. همیشه زبان درازی‌ام از خجالتم جلوتر بود. _نوش جان. قابل نداشت. بلند خندید. _خب بانو، کی بیام دنبالت بریم واسه آزمایش؟ _فردا ساعت اول کلاس دارم. بعدش آزادم. _بله دیگه شما قراره از این به بعد خانوم آزاد باشی. از سوءاستفاده‌اش خندیدم اما بی صدا. _اِ چرا حرفو عوض می‌کنی؟ _دلم این جوری‌شو خواست. _آها این‌جوریه؟ باشه. _باشه. حالا بگو ساعت چند بیام دم دانشگاه. _اونجا که دردسر میشه واست. آزمایشگاهو بگو خودم میام. _نه دیگه بلدم خودمو استتار کنم. چند قدم جلوتر منتظرت می‌مونم. ده خوبه؟ _بله خوبه. پس فعلاً خداحافظ. _چه زود؟ کجا با این عجله؟ _واسه الان زیادیم بوده. حالا وقت بسیاره. باز هم خندید و در همان حال خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، من هم خندیدم و به خودم پررویی نثار کردم که به این سرعت با او راحت شدم و دست از رسمی حرف زدن برداشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🧡↯ افکاربزرگ‌داشته‌باش✨ اماازخوشی‌های‌کوچیک‌لذت‌ببر✌🏻•• 🕊 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani