eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر انسانی یک طرح الهی دارد، همانطور که تصویر کامل درخت بلوط در دانهٔ آن وجود دارد الگوی حیات انسان نیز در هشیاری برتر او نقش دارد. در طرح الهی محدودیت وجود ندارد و همه‌چیز کامل است، پس سلامت کامل، ثروت کامل، محبت کامل، و بیان کامل نفس را دارا است. 📕 چهار اثر ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_156 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند دقیقه‌ای که گذشت سر بلند کرد و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 همان طور خشکم زده بود که با دادش از جا پریدم. _چرا وایستادی برو آماده شو دیگه؟ سریع به اتاق رفتم‌. از این همه شوک و حرف بغضم ترکید. همان طور که وسایلم را جمع می‌کردم و آماده می‌شدم، اشک ریختم اما قبل از بیرون رفتن اشکم رو فرو بردم. به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم. از آن وضع که در آمدم. با مامان نفیسه خداحافظی کردم و خودم را به ماشینش رساندم. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. در طرف راننده را باز کردم و صدایش زدم. _امیرحسین جان برو اون‌طرف بشین خودم رانندگی می‌کنم. بی‌حرف پیاده شد. با همان حالت کنارم نشست و من جای او رانندگی کردم. به اولین داروخانه که رسیدم ماشین را نگه داشتم . تا خواستم پیاده شوم، چشمانش باز شد. _کجا میری؟ _برم یه مسکن واست بگیرم. الان میام. حرف دیگری نزد. دارو را به خوردش دادم. دوباره چشمانش را بست. بی‌هدف رانندگی می‌کردم تا آرام شود. نمی‌خواستم او را با آن حال به خانه‌ی خودمان ببرم. یک ساعتی رفتم تا آنکه کنار پارکی بزرگ ماشین را نگه داشتم. دستش را که گرفتم، چشمش را باز کرد و هومی گفت. _میای بریم توی پارک هوا بخوریم؟ _هلیا هیچی همرام نیست که کسی نشناستم. درد سر میشه. ماسکی جلویش گرفتم. _اینم ماسک از داروخونه گرفتم. عینکتم که توی داشبورده. لبخند کم جانی زد و ماسک را گرفت‌. عینک را بیرون آورد و پیاده شد. من فقط نگاهش کردم و دلم به حال خرابش سوخت. وقتی دیدم منتظرم مانده، پیاده شدم و با هم به پارک رفتیم. دستش را گرفتم. سعی کردم بدون هیچ حرفی فقط کنارش باشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_157 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 همان طور خشکم زده بود که با دادش ا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کمی که راه رفتیم، حس کردم باید از آن حال و هوا بیرون بیاروم. پریدم جلویش. _امیرحسین بستنی می‌خری؟ با تعجب نگاهم کرد و من با شیطنت چشمم را لوچ کردم. _خب نگاه کن اون بچه چه‌جوری بستنی می‌خوره. دلم خواست. لبش به لبخند کش آمد. با او لبخند زدم و همراه با گفتن "خواهش" گردن کج کردم. _از دست تو دختر... باشه بشین همین جا برات بگیرم. چند دقیقه بعد با یک بستنی برگشت. به طرفم که گرفت. از او نگرفتم. _چرا نمی‌گیری؟ _تنهایی نمی‌خورم. واسه چی یه دونه گرفتی؟ _هلیا اذیت نکن دیگه. من نمی‌خورم. حسش نیست. _نخوری نمی‌خورم. رو برگرداندم و او همان طرف که رو کرده بودم، نشست. _هلیا خانومی، بگیر اذیت نکن. اصلاً می‌خوای همینو با هم بخوریم؟ داشتم سعی می‌کردم به خوردن غذای مشترک خودم را عادت بدهم. _باشه ولی به شرط اینکه بریم یه گوشه‌ی دنج درسم بخونیم. پوفی کرد و با هم بین شمشادها زیر درخت بزرگی جایی خلوت و پرت پیدا کردیم. با شوخی‌هایی که موقع خوردن بستنی مشترکمان به راه انداختم، حال و هوایش عوض شد‌. از درس خواندن خسته که شدیم، امیرحسین سرش را روی پایم گذاشت و دراز کشید. دستم بین موهایش حرکت می‌کرد که با صدای نگهبان پارک خلوتمان به هم ریخت. امیرحسین سر بلند کرد و نشست. _پاشین ببینم. این کارا درست نیست. _چه خبره عمو. زن و شوهریم یه جای خلوت نشستیم کاری به کسی داریم؟ جای عمومی که ننشستیم. سعی کردم خنده‌ام را کنترل کنم. مگر پارک هم جای غیرعمومی هم دارد؟ _جمع کنین ببینم. من از این حرفا زیاد می‌شنوم‌. برین پی کارتون. با سر وصدایش چند نفری جمع شدند. وسایلمان را جمع کردم و هر دو ایستادیم. _باشه بابا چرا داد می‌زنی؟ با جیغ دختری که دست در دست یک پسر برای تماشا جلو آمده بود، یادمان آمد که امیرحسین استتارش را برداشته بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ *آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ✨مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ✨غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ✨و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ✨بر مدار خوشبختی بچرخه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_158 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 کمی که راه رفتیم، حس کردم باید از
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وای پرهام امیرحسین آزاده. با صدایش توجه بقیه را هم جلب کرد. امیرحسین گویان سریع خودش را رساند. امیرحسین پوفی کرد و سوییچ را به من داد. _برو تو ماشین سعی می‌کنم. زود بیام. کلافه خودم را عقب کشیدم تا از پارک خارج شوم و اطرافیانم را دیدم که به طرفش می‌رفتند. در ماشین مشغول درس خواندن بودم که رامین تماس گرفت. _سلام بر زنداداش کم‌پیدا. نه یعنی ناپیدا. _سلام آقا رامین. خوبین شما؟ خانواداه خوبن؟ _همه در صحت و سلامتیم. ملالی نیست جز دوری رفیق خل و فابمون که تو دزدیدی و پسش نمیدی. _جنس خریده شده پس داده نمی‌شود. کاری داشتین؟ _پ ن پول اضافه داشتم که زنگ بزنم بهت. _خب بفرمایید. _آها. امیرحسین کو؟ _آخ نگین که باز یادم اومد. نزدیک یه ساعته بین هوادارش گیر کرده. منم دارم تو ماشین درس می‌خونم. _شما داشتین با هم درس می‌خوندین؟ خیلی نامردین. من هیچی نخوندم. لااقل می‌گفتین بیام با هم بخونیم. _فکر کنم آه شما گرفته. تا می‌خوایم بخونیم یه چیزی پیش میاد. حرفم تمام نشده بود که در باز شد و امیرحسین سوار شد. سریع ماشین را به راه انداخت. _بیاین با خودش صحبت کنین. آخر تونست خودشو نجات بده و بیاد. گوشی را روی بلندگو گذاشتم و نگاهی به چهره کلافه‌اش کردم. حال ظهرش باعث شده بود که تحملش کم شود. _سلام داداش محبوب خودم. چه می‌کنی با مخلوط درس و هوادار؟ _رامین حوصله ندارم. هیچی نگو. _آخ آخ آخ. باز که قاطی کردی. چی شده؟ _ظهر از بانک زنگ زدن گفتن چکت برگشت خورده. _باز شاهین جاشو پر نکرد؟ _آره. دیگه نمی‌دونم چی‌کار کنم باهاش. فکر کنم از اول خودم اون مغازه رو براش می‌خریدم و به نامش می‌کردم بهتر بود. لااقل آبروم حفظ می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_159 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وای پرهام امیرحسین آزاده. با صدای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آزادم را روی پایش گذاشتم و فشاری دادم تا با احساس حضورم کمی آرام‌تر شود. _بی‌خیال بابا من که بهت گفتم تا چکاش پاس نشده حسابتو پر بذار. اون از رو برو نیست. فقط تو ضایع میشی. _یه چیز میگیا. مگه سر گنج نشستم. به خاطر چکایی که به جاش پر کردم الان نمی‌تونم بقیه پیش پرداخت خونه رو بدم و تحویلش بگیرم. بدیش اینه خواهرمم از اون بدتر به روی خودش نمیاره. امروز یه دعوای اساسی‌ هم با اون داشتم. _جدی؟ پس باید حالت خیلی بد باشه. دیگه با کی دعوا کردی؟ لبخندی به لبش آمد. نگاهی به من انداخت و دوباره به خیابان خیره شد. _اگه دعوای با مامان و نگهبان پارکو فاکتور بگیری دیگه هنوز هیشکی. _امیرحسین می‌خواستم بگم میام پیشتون با شما درس بخونم اما پشیمون شدم. امروز طرف منم نیا. می‌ترسم نفر بعدی من باشم. شلیک خنده‌‌اش باعث شد خیالم بابت او راحت شود. با او بی‌صدا خندیدم. خودم جوابش را دادم. _ما داریم میریم خونه‌ی ما. می‌خواین شمام بیاین اونجا واسه درس خوندن. امیرحسین جلوی مادرخانومش دعوا نمی‌کنه هنوز. با چشم‌ غره‌ی امیرحسین لپش را کشیدم و او نگاهی پر از تعجب و محبت انداخت. با صدای رامین به خودمان آمدیم. _دیگه حالا که اصرار می‌کنین چاره‌ای نیست میام دیگه. امیرحسین مرا مخاطب قرار داد. _واسه خودت مهمون دعوت می‌کنی، پس حلما چی؟ این دیوونه بیاد که با سر و صداش ‌اون بیچاره از درس خوندن می‌افته. _آهای این و اون به درخت میگنا. من که راه افتادم. این حرفام حالیم نیست. به هوای تو واحد برداشتم. نامردیه بری پیش زنت و منو ول کنی. شیرمو حلالت نمی‌کنم. _برو بابا دیوونه بودی، بدتر شدی. _تو ادامه بده من که دارم می‌رسم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ *آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ✨مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ✨غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ✨و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ✨بر مدار خوشبختی بچرخه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_160 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آز
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا به مادر خبر بدهم که مهمان دعوت کردم. وقتی رسیدیم با دیدن ماشین رامین هر دو خندیدیم. ما را که دید پیاده شد. با سر و صدای او وارد خانه شدیم. حلما که خودش پایه‌ی شیطنت بود، کتاب‌هایش را بوسید و کنار گذاشت. جفت ما نشست و به لودگی‌های رامین و جواب‌های من و امیرحسین می‌خندید. بالاخره با آن همه‌ ماجرا ساعت هشت شب درس تمام شد. هنوز درحال تعارفات بودیم تا رامین شام بماند که پدر هم رسید. _آخ آقای صالحی شمام که اومدین. دیگه تعارف جا نداره خودم می‌دونم که اجازه نمیدن وقت شام از خونه‌تون برم. به پرروگریش خندیدیم و با حلما برای چیدن سفره کمک کردیم. بعد از شام دو دوست عزم رفتن کردند. همراهشان تا در حیاط رفتم. رامین به طرف ماشینش رفت و امیرحسین هنوز کنارم در چارچوب در ایستاده بود. _بسه پسر دل بکن برو خونه. می‌خوای با تیپا بندازنت بیرون؟ _به تو چه. باز من یکیو دارم بخواد منو از خونش بندازه بیرون. تو به فکر خودت باش که اینم نداری. _اتفاقاً منم دارم. همین مامانم. هر روز میگه اگه زن نگیری دیگه نمیذارم پاتو توی خونه بذاری. _رامین خیلی خلی. خب زن بگیر تا کارتون خوابت نکردن. _اوم به فکرش هستم. حالا به وقتش میگم. به طرفش خیز برداشت اما تا رسیدن امیرحسین به او ماشین را روشن کرد. _نامرد لابد خبریه. چرا نمیگی پس. وایستا ببینم... همان طور که از کنار ما رد می‌شد، سرش را بیرون آورد. _دیگه دیگه. گفتم به وقتش. اون "به تو چه‌‌"ای اول گفتی الان وقت تلافیشه. شبتون شیک. رفت و هر دو به حرف‌هایش خندیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739