eitaa logo
فرصت زندگی
199 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
881 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_159 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وای پرهام امیرحسین آزاده. با صدای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آزادم را روی پایش گذاشتم و فشاری دادم تا با احساس حضورم کمی آرام‌تر شود. _بی‌خیال بابا من که بهت گفتم تا چکاش پاس نشده حسابتو پر بذار. اون از رو برو نیست. فقط تو ضایع میشی. _یه چیز میگیا. مگه سر گنج نشستم. به خاطر چکایی که به جاش پر کردم الان نمی‌تونم بقیه پیش پرداخت خونه رو بدم و تحویلش بگیرم. بدیش اینه خواهرمم از اون بدتر به روی خودش نمیاره. امروز یه دعوای اساسی‌ هم با اون داشتم. _جدی؟ پس باید حالت خیلی بد باشه. دیگه با کی دعوا کردی؟ لبخندی به لبش آمد. نگاهی به من انداخت و دوباره به خیابان خیره شد. _اگه دعوای با مامان و نگهبان پارکو فاکتور بگیری دیگه هنوز هیشکی. _امیرحسین می‌خواستم بگم میام پیشتون با شما درس بخونم اما پشیمون شدم. امروز طرف منم نیا. می‌ترسم نفر بعدی من باشم. شلیک خنده‌‌اش باعث شد خیالم بابت او راحت شود. با او بی‌صدا خندیدم. خودم جوابش را دادم. _ما داریم میریم خونه‌ی ما. می‌خواین شمام بیاین اونجا واسه درس خوندن. امیرحسین جلوی مادرخانومش دعوا نمی‌کنه هنوز. با چشم‌ غره‌ی امیرحسین لپش را کشیدم و او نگاهی پر از تعجب و محبت انداخت. با صدای رامین به خودمان آمدیم. _دیگه حالا که اصرار می‌کنین چاره‌ای نیست میام دیگه. امیرحسین مرا مخاطب قرار داد. _واسه خودت مهمون دعوت می‌کنی، پس حلما چی؟ این دیوونه بیاد که با سر و صداش ‌اون بیچاره از درس خوندن می‌افته. _آهای این و اون به درخت میگنا. من که راه افتادم. این حرفام حالیم نیست. به هوای تو واحد برداشتم. نامردیه بری پیش زنت و منو ول کنی. شیرمو حلالت نمی‌کنم. _برو بابا دیوونه بودی، بدتر شدی. _تو ادامه بده من که دارم می‌رسم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_159 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با آمدن دکتر فهمیدند. شوک شب قبل که به خ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 افسر بسته را باز کرد و بعد از تست آن، به افسر زن که همراهشان بود، اشاره کرد تا مریم را دستگیر کند. مریم، امید و پدرش هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کردند. امید به طرف افسر مرد دوید. _چی کار دارید می‌کنین؟ اینجا چه خبره؟ _شما؟ _من شوهرشم. بگین چی شده؟ _گزارش دادن که ایشون توی ماشینشون مواد مخدر دارن که خودتونم دیدین پیداش کردیم. باید ببریمشون. امید وا رفت. بی‌حس ایستاد. پدر جلو‌تر آمد. _جناب، این وصله‌ها به عروس من نمی‌چسبه. براش پاپوش دوختن. _ببینید ما باید به وظیفه‌مون عمل کنیم. شما می‌تونین بیاین دایره مواد مخدر. اونجا حرفاتونو بزنین یا وکیل بیارین. یا هر چی. فعلاً مزاحم کار ما نشین. مریم قبل از سوار شدن، نگاهی به امید انداخت‌. تمام سعیش را کرد تا آرام به نظر برسد. سوار شد. امید در ناباوری به رفتن ماشین‌ها خیره شد. با رفتن آن‌ها با زانو به زمین افتاد. پدر و راننده به زحمت او را بلند کردند و در ماشین نشاندند. پدر به آقای حقانی زنگ زد و ماجرا را گفت. قرار شد خود را به دایره مواد برسانند و آنجا پیگیر قضیه شوند. با رسیدن مریم به دایره مواد، پرس و جو از او شروع شد و جواب او فقط اعلام بی‌اطلاعی بود. با آمدن آقای حقانی، امید و پدرش، مریم روحیه‌ای دوباره گرفت. امید کنار او نشست و نگاهش به دستبندی که روی دست‌هایش بود، دوخته شد. اشکش جاری شد. _چرا می‌خوان بین من و تو فاصله بندازن‌؟ مریم دارم خسته میشم از این اتفاقا. اینو دیگه چه جوری هضمش می‌کنی. صبرم حدی داره آخه. مریم دستش را روی دست امید گذاشت. _نگام کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_159 _چی کار کنم عزیزم. من که خبر از
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 وقت رفتن مهمان‌ها، رضا کنار پریچهر و پیمان برای بدرقه ایستاده بود. حسین که به آن‌ها رسید، به شانه رضا زد. _جناب سرگرد، بیژامه بدم خدمتتون؟ رضا مشتی به بازویش زد. _پررو نشو. یه کم دیگه میام. _پس ماشینو بذارم؟ _نه نمی‌خواد. یه کاریش می‌کنم. تو رضوانه اینا رو برسون. حسین به پیشانیش زد. _وای من چقدر گیجم. مردم پدر خانومشون واسه‌شون ماشین آخرین سیستم توپ خریده. چرا ماشینای ما رو تحویل بگیرن. داداش پارکینگو ویژه واست خالی می‌کنم. _بیا برو. کی گفته با اون میام؟ پریچهر وسط حرف وارد شد. _حسین آقا، شما پارکینگو خالی کنین. با ماشینش میاد. _بفرما. دستور از بالا صادر شد. بابا علی حسین را صدا و او دوان دوان رفت. رضا رو به پیمان کرد. _با اجازه‌تون یه کم با پریچهر توی حیاط بمونم و برم. دیگه بالا نمیام. خواستم خداحافظی کرده باشم. _بمون پسرم. واسه چی بری؟ _ممنونم اما رسم ما موندن نیست. می‌ترسم خانواده شاکی بشن. _هر جور صلاح می‌دونی. به هر حال خونه خودته. راحت باش. دست دادند. _چشم. شما لطف دارین. برای بقیه دست بلند کرد و خدا حافظی کرد. فقط خانواده عمو پیام مانده بودند که قرار بود روز بعد بروند. _کجا؟ بودی حالا؟ راستی سوییچتو نمی‌خوای؟ سوییچ را از جیبش در آورد. به طرفشان رفت و تکانی داد. _اینقدر حواست به دیدن بانوی پشت پرده‌ت بود که یادت نبود کجا ولش کردی. حالام جریمه‌ش اینه که تا شیرینیشو ندی بهت نمیدمش. پریچهر جلو رفت و دست دراز کرد. _داریوش؟ باز لوس شدی؟ بده ببینم. داریوش دستش را بالا گرفت که دست پریچهر به آن نرسد. _نچ. کوچولو بگو بزرگ‌ترت بیاد. تو رو چه به این کارا. هنوز حرفش تمام نشده بود که سوییچ از دستش گرفته شد. _اِ حساب نیست. من حواسم به این جوجه بود. چه جوری گرفتیش؟ _گفتی بزرگ‌ترش بیاد اومدم دیگه. آخه بچه، اگه من نمی‌تونستم یه سوییچو از دستت بگیرم که نمی‌شدم سرگرد مملکت. _اوه سقفو بپا. نریزه روسرمون. پریچهر زبانی برای داریوش در آورد و در حالی که چادر و روسری‌اش را روی اولین مبل می‌گذاشت، سر به سر او گذاشت. _خوشم اومد. شیرینی نگرفتی که هیچ، سوییچم راحت از دست دادی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞