eitaa logo
فرصت زندگی
208 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
875 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_237 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تماس را قطع کردم و به پرواز دادن ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا! می‌خوام نامرد ماجرا من باشم و پیشم بمونی. می‌خوام مثل روز اول خودخواه باشم و فقط به داشتنت فکر کنم. هلیا... _امیرحسین... _جانم. _ادامه نده. دیگه هیچی نگو. تماس راقطع کردم و به حرم برگشتم. با امام رئوفم حرف‌‌های نگفته را گفتم. از او کمک گرفتم برای ادامه و قول گرفتم برای درمان امیرحسین. از همان جا بلیط برگشت رزو کردم که با حساب من قبل از بیدار شدن همسر دلتنگم خودم را به او برسانم. با وجود داشتن کلید تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. می دانستم مادرش به خاطر داروهایش صبح‌ها دیر بیدار می‌شود. در اتاق امیر حسین را که باز کردم، با دیدن وضع خوابیدن رامین لبخندی به لبم نشست. نصف بدنش از تخت آویزان بود و با صدای بلند خر و پف می‌کرد. تخت را دور زدم و طرفی که امیرحسین خواب بود، روی زمین نشستم. خیره به چهره‌اش ماندم. کمی که گذشت، با صدای رامین از جا پریدم. _خوردی داداشمو. بسه دیگه. ای خدا کاش حلما هم دو روز منو نبینه این جور دلش تنگ بشه. _رامین باز چشمت باز نشده دهنت باز شد؟ _ببخشیدا خودت اول چشم باز کن بعد حرف بزن. اگه چشمت به اون نگاهای خیره بیافته خواب از سرت می‌پره. همان طور مات او بودم که چشم باز کرد. چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد. چند بار پلک زد و در نهایت اسمم را با بهت صدا زد. خواست از جا بلند شود که رامین کمکش کرد. هنوز صبح‌ها برای نشستن مشکل داشت. ایستادم و رامین همان طور که از اتاق بیرون می‌رفت با صدای پر از شادی مزه‌پرانی می‌کرد. _دارم میرم کارای شخصیمو بکنم. راحت باشید. البته زیاد طولش نمی‌دما. دو روزه همو ندیدین. سفر قندهار که نبود. جان خودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗مهربانی ساده است ساده‌تر از آنچه فکرش را بکنی... کافی است به چشم‌هایت بیاموزی که چشم آیینه روح است 💗کافی است به دلت یادآوری کنی همیشه دل‌هایی هستند که درد امانشان را بریده و احتیاج به همدلی دارند… 💗مهربانی ساده است کافی است به گوش‌هایت یاد دهی که می‌توانند سنگ صبور باشند حتی اگر صبوری سنگین‌شان کند ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_238 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا! می‌خوام نامرد ماجرا من باشم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که به هم گره خورد، آغوش بازش را به جان خریدم. غرق در رفع دلتنگی بودیم که رامین به در تقه زد. از هم فاصله گرفتیم و او وارد شد. لبخند شیطنت‌باری زد. _خب می‌بینم که وصل حاصل شد و دلتنگیا هم تموم شده. پاشو داداش آماده شو می‌خوایم بریم سر کار که زندگی خرج داره. _امروزو بی‌خیال شو. _چه حرفا؟ دو دوزه همدیگه رو ندیدین یه هفته می‌خواین رفع دلتنگی کنین؟ راه بیافت ببینم. رامین موفق شد امیرحسین را برای رفتن به استودیو راضی کند. بیرون رفت تا امیرحسین با کمک من آماده شود. قرار بود با آن‌ها به خانه بروم و عصر با آن‌ها برگردم. دکمه‌های پیراهنش را می‌بستم که دو دستم را گرفت و به چشم‌هایم خیره شد. _ممنون هلیا. ممنون که برگشتی. به خدا بدون تو با مرده فرقی ندارم. می‌میرم. _خدا نکنه. خم شد. بوسه‌ای نشاند و بوسه‌ای پس گرفت. هنگام خارج شدن از خانه، مادرش از اتاق بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. سلام که کردم از حیرت درآمد. کمی جلوتر رسید. _کجا داری میری؟ مشخص بود ترسیده است. امیرحسین بی‌تفاوت به راهش ادامه داد. _استودیو دیگه. کجا برم؟ به در که رسید به طرفش برگشت. _یادمه بهم گفته بودین جواب سلام واجبه. منتظر نماند و مادرش را که جواب سلامم را نداده بود، با این حرف کیش و مات کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_239 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رفت و به حرفش خندیدیم. نگاهمان که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از آن روز به بعد هر روز با او به خانه خودمان می‌رفتم و با مادر برای خرید جهیزیه همراه می‌شدم. حلما به خاطر کلاس و درسش نمی‌توانست با ما بیاید اما از من خواست تا همه‌ی وسایلمان را یک جور برداریم. عصرها امیرحسین با رامین به آنجا می‌آمدند. اکثر شب‌ها تا شام می‌ماندیم و بعد از شام به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتیم. عصای زیر بغل تبدیل به تک عصای مردانه شد که برای حفظ تعادل استفاده می‌کرد. راه رفتنش راحت‌تر شده بود و برایش عذاب نبود. در این بین خانه‌‌ی ثبت نامی‌اش آماده تحویل شد اما از آنجا که هزینه درمانش بالا بود و بسیاری از چک‌های شاهین را هم پرداخت کرده بود، پول کافی برای تحویل نداشت. همین فکرش را مشغول کرده بود. پدر هنوز نیامده بود و مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بود. _چقدره بهت میگم کنسرت قبول کن. هی ناز می‌کنی. اگه یه تکون می‌دادی به خودت، الان گیر نبودی. شوخی که نیست هفت هشت ماهه از جیب می‌خوری با این هزینه‌های بالای درمانت. _چی میگی رامین من با این وضع چه جوری می‌رفتم روی استیج؟ هزار بار گفتم از ترحم دیگران بدم میاد. نمی‌خوام منو چلاغ شده ببینن. _برو بابا. ملت دارن خودشونو می‌کشن دوباره بری اون بالا. بله بگو؛ واست یه برنامه توپ جور کنم. _نمی‌دونم واقعاً موندم. آخه نمی‌خوام با عصا باشم. _کله خراب، واست صندلی میذاریم یه دیقه بالا رفتنه دیگه. جایی رو قبول می‌کنم که رفت و آمدت از بین مردم نباشه که مشکل پیدا کنی. حله؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند را به هڪدیگر هدیه بدهیم غم ها را باهم درمان ڪنیم تا باهم شادی و خوشبختی بچشیم خوشبختے وآرامش همین در ڪنار هم بودن هاست کافیست مهربان باشیم خوشبختی سهم هرروزتان ان شاالله   ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_240 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از آن روز به بعد هر روز با او به خ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم و به طرفش گردن کج کردم. _ببین ما دو تا ماشین که احتیاج نداریم. همیشه هم با همیم. بیا ماشین منو بفروش. اخمش را در هم کرد. _دیگه چی؟ همینم مونده. مادر با سینی چای وارد سالن شد. رامین ایستاد و سینی را از دستش گرفت و به ما تعارف کرد. مادر رو به روی امیرحسین نشست. _امیرحسین جان، هلیا که بی‌راه نمیگه. ما به خاطر هزینه جهیزیه این دوتا دختر نمی‌تونیم کمکی بهت بکنیم اما پول ماشین هلیا رو بذار روی پولت. بعدها اگه ماشین لازم داشت می‌خری واسش. _آخه مامان من همین‌ جوریشم به خاطر هزینه بیمارستانم کلی به بابا بدهکارم. حالا بیام ماشین که شما واسه هلیا خریدینو بفروشم؟ _اول این‌که حامد تو رو پسر خودش می‌دونه؛ پس دیگه حرف بدهکاری و این حرفا رو نزن. دوم این‌که بین تو و هلیا دیگه من و تویی وجود نداره. شما یکی هستین و پشت هم. پس داستان درست نکن و بی حرف پیش پیشنهادشو قبول کن. امیرحسین سرش را کمی خم کرد و پیچی به لب‌های آویزانش داد. مسائل پیش آمده فکرش را مشغول کرده‌ بود. رامین کنار مادر نشست و با اخم ساختگی نیش باز رو به او کرد. _خب مامان زهرا خانوم، پس بابا حامد، امیرو پسر خودش می‌دونه. منم که اینجا هویجم. مادر دستی به پشت رامین کشید. _باز که تو خودتو لوس کردی پسر خوب. مگه ما فرقی بین شما قائلیم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_241 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم درشت کرد و صدای اعتراضش بلند شد. _رامین جان خوبه بابا همون اندازه واسه رهن خونه به شما هم کمک کردا. دست‌های رامین به تسلیم بالا رفت. _آقای من غلط کردم. فقط خواستم تحویلم بگیرین. گناه دارم خب. همش امیر. همش امیر. این بار امیرحسین شروع کرد. _حسود خان خیلی هوس پس گردنی کردی انگار. پاشم خدمتت برسم؟ _اوف خدا به دادم برسه که تو دوباره مثل قبل راه بیافتی. رسماً بی‌چاره‌م. _میگم رامین حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من با اجرا نداشتن به تو و بچه‌های گروه هم دارم ظلم می‌کنم. تو هم به خاطر شرایط من الان دستت خالی شده. _صبح به خیر عالی‌جناب. زوده هنوز یه کم دیگه می‌فهمیدی. _اِ خب شعور خرج می‌کردی خودت می‌گفتی. من به حال خودم بودم آخه؟ حالام ریش و قیچی دست خودت. هر جور خواستی برنامه ردیف کن. رامین جستی زد و کنارش نشست. ایول گویان محکم به پشتش زد. چایی که در حال لب زدن به آن بود، روی پیراهنش ریخت. _ایول و ... مگه آزار داری؟ ببین چی کار کردی؟ لبخند به لب ایستادم و کمکش کردم تا بایستد و به جای عصا خودم تکیه‌گاهش شوم. _بیا بریم که باجناق فامیل نمیشه. خوشحالشم می‌کنی باید منتظر عواقبش باشی. فکر کنم حرصشو در بیاری بهتره. رامین اعتراض کرد ولی ما بی‌توجه به اتاق رفتیم. پیراهنش را عوض کرد و خواست تا آمدن پدر روی تختم دراز بکشد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه‌ی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد. -انگار کره‌ی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمی‌کشه. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، زمزمه کرد. - من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمی‌دونین. داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دست‌هایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند. رمانی که به زودی پارت‌گذاری خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739