eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
486 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷ذکر پابوس شما از لب باران می‌ریخت💐💐 ابر هم زیر قدم‌های شما جان می‌ریخت 💐💐❤️ میلاد امام رئوف مبارک⚘🎈🍰 💐💐💐 💐 🎉@fotros_dokhtarane
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلطانی وما رعیت ملک تو رضاییم ❤️ همواره دراین سلطنتت جمله گداییم ✨ کی تحفه شاهانه به پابوس تو گیریم 😍 ما منتظر تذکره کرب و بلاییم 😌😍 🎈 🎈 ❤️@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<قسمتی از زندگی نامه 🌷شهید بابک نوری> بابک به ظاهرش می‌رسید اما از باطنش غافل نبود. مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه اش را به موقع می‌رفت اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی ارشد را گرفت در مقطع ارشد در تهران قبول شد. وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش با آهنگ زینب زینب را می گذاشت افزود: همیشه به فرزندم میگفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگو دوست دارم. مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطلش غافل نبود گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است. وی بابیان اینکه بابک ، ، ، و... بود، تصریح کرد : من وپدرش وکل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم. گفتنی است، شهید بابک نوری متولد ٢١مهر سال ١٣٧١ بود که در ٢٨ آبان ٩۶ در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید ودر یکم آذر ماه در رشت تشییع شد. 🌷🌷🌷 💠@fotros_dokhtarane
جمله ی بسیار سنگین🤭 خیلی بهش فک کنیم☺️ 🕊 🎀 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
[﷽♥️] 😂✨ ㅤ خانم پرستاری خودش تعریف میکرد میگفت : بالای سر یکی از مجروحانی که مدتی بیهوش مانده بود ،، ایستاده بودم که به هوش آمد و اولین کسی که دید من بودم !. با صدای مرددی پرسید : من شهید شدم؟؟ رگ شیطنتم گرفت و گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم ! جواب دادم؛؛ اره شهید شدی! باز با همون صدا پرسید : شما هم حوری هستی ؟! دیدم شیطنتم جواب داده ،، با لبخند بدجنسانه ای گفتم : بله من حوری هستم !! کمی مکث کرد و گفت : از تو بهتر نبود ؟! میخوام برم جهنم . 😶😐😂😂😂😂 😆 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
📿هوالمومن📿 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_نهم _اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا
🍒هوالضامن🍒 🌠🌜 ابو راجح گفت: در آن لحظه ها که به‌هوش آمدم،حرف‌های تو را شنیدم.پس از آن،حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم.زبانم از کار افتاده بود،در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم😭♥️. در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.جز به خدای مهربان،به هیچ‌کس دیگری امید نداشتم🙂☝️🏿. یک‌مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده‌اند چشم باز کردم و با شادی فراوان،ایشان را دیدم. آن امام مهربان،دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند: _( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده😍.) با همان حرکت دست،تمام دردها و ناراحتی‌هایم تمام شد و مثل الان احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم،دیگر آن حضرت را ندیدم.😓 همه در خواب بودید.چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امام را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم،اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم.ناامید و گریان برگشتم😰. در بسترم دراز کشیدم.فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت‌زده نشوید.گریه امانم را بریده بود. اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند،آنها بقیه را به‌آرامی بیدار کردند. ریحانه گفت:( من در سجده به خواب رفته بودم🤕. قبل از آنکه خوابم ببرد،غمگین‌ترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس می‌کنم.مادرم آرام تکانم داد و گفت:( برخیز!حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.)😃 سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم،پدرم با زیبایی و سلامت کامل،به من لبخند زد و گفت:( بر خودت مسلط باش!چیز غریبی نیست که امام زمانمان ❤️ به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند:))💕 ریحانه رو کرد به من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال می‌کردم این چیزها را در خواب می‌بینم.)☺️ همه خندیدیم. ام‌حباب گفت:( من‌که هنوز خیال می کنم دارم خواب میبینم!)💦 باز هم خندیدیم.به پدربزرگ گفتم:( من از همه دیرتر بیدار شدم،کار خوبی نکردید.)🗣👀 صدای خنده شادمانهء ما در اتاق می‌پیچید.😂 اگر کسی از بیرون،صدای ما را می‌شنید فکر می‌کرد بر جنازهء ابوراجح ضجه می‌زنیم.😅 پدربزرگ گفت:( می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم،ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.)🙂🌸 ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت.معلوم بود قبل از بیدار شدن من،حمام کرده بود.او را که در آغوش کشیدم،عطر صابون خانهءمان به دماغم خورد. روحانی گفت:( چه روز فرخنده‌ای در پیش داریم😍✨!با روشن شدن هوا،همه برای تشییع جنازه ابوراجح می‌آیند و بعد با دیدن او خشک‌شان می زند.شیعیان شادی می‌کنند و دشمنان ما روسیاه می‌شوند.خدا را به خاطر نعمت‌هایش شکر!)😌🌱🍀💐 ریحانه گریست و گفت: ( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند،من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی‌مانندش را زیارت کنم؟)😩😞 طبیب به او گفت:( باید خودمان را به این دل‌داری دهیم که نگاه مهربان امام،در وقت تشریف‌فرمایی به ما هم افتاده.)😀 روحانی گفت:( ابونعیم!تو و خانواده‌ات نزد ما بسیار گرامی هستید.چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده‌اند.)🤗 پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوه‌ام هاشم هستم.)😇 ♥️این داستان ادامه دارد...♥️ 🍁با ما همراه باشید🍁 🌴@fotros_dokhtarane
🔴 عمامه سحاب... 🌕 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم بعد از پایان خطبه‌ی غدیر ، عمامه‌ی خود را که «» نام داشت به عنوان تاج افتخار بر سر امیرمؤمنان علی علیه سلام قرار دادند و انتهای عمامه را بر دوش آن حضرت آویزان نمودند و فرمودند: «عمامه تاج عرب است.» خود امیرمؤمنان در این باره فرمود: «پیامبر در روز غدیر خم عمامه‌ای بر سرم بستند و یک طرفش را بر دوشم آویختند و فرمودند: «خداوند در روز بدر و حنین مرا به وسیله ملائکه‌ای که چنین عمامه‌ای به سر داشتند، یاری نمود.» این عمامه نیز در نزد حضرت مهدی علیه سلام است. 📗علامه امینی،الغدیر، ج1، ص291. 📗شیخ بحرانی، عوالم العلوم، ج15، ص199. @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه یک عمر من از دلبر خود بی‌خبرم لحظه‌ای نیست که یادش برود از نظرم 💦 نه که امروز بود دیده من بر راهش 🍀 از همان روز ازل منتظر منتظرم 💌 🌤️@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🍒هوالضامن🍒 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی ابو راجح گفت: در آن لحظه ها که به‌هوش آمدم،حرف‌های تو را
🌺هوالوّهاب🌺 🌠🌜 ابوراجح به من گفت: ( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.فهمیدم برای چه به آن‌جا می‌روی.خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی.نتوانستم. بقیهء ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد.همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم،از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم. احساس سربلندی می کنم که می‌بینم آن‌چه دربارهء امام زمان برایت گفتم،با این کرامت آن حضرت‌❤️ ،خودت به چشم میبینی.) از دیدن چهرهء ابوراجح،سیر نمی‌شدم‌. او به نماز ایستاد.من به همراه پدربزرگ،کنار روحانی نشستیم تا پاره‌ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام‌ّحباب رفت.من ترجیح می‌دادم آموزگارم ریحانه باشد .حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته،بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بود،چه کسی است.🤔 دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.😇 روز پر ماجرایی را گذراندیم.آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهء ابوراجح،در حیاط و کوچه جمع شده بودند.پدر بزرگ از کنار نردهء ایوان طبقهء بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد.فریاد شادی مردم به هوا برخاست.ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را که اتفاق افتاده بود،برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.😃☺️ تا نزدیک ظهر،مردم دسته‌دسته می‌آمدند و ابوراجح را می‌دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می‌شنیدند و می‌رفتند تا خبر این معجزهء عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند.)😯 در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب،بیرون آمده بود .به ابوراجح خبر دادم . گفت :من او را بخشیدم .😌 بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدر بزرگش احترام بگذارد. از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم،چشم‌هایش گرد ماند .😳 کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند. مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه‌اش دید، به زانو درآمد ،زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد.😩 قبل از آنکه از تو جدا شوم ،گفت :به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردی اش ،تا آخر عمر به او خدمت می کنم .بعد از این از من خطایی نمیبینید.😔 روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند.پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.💗 اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقع باخبر نشده باشد. خبر می‌رسید که صدها نفر شیعه ❤️شده اند . ابوراجح به من گفت: از خدا می‌خواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند. گفتم: نمی‌دانم مرجان صغیر چطور می‌خواهد با این معجزه کنار بیاید‌. خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر میدیدم .لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد. 😅 _خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد! _ خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را که به امام زمان ❤️ داری ،گرفتی. امروز در حله، همه از تو حرف می‌زنند .نامت مثل اسماعیل هرقلی🍀، در تاریخ می‌ماند. هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه می‌خورد و بر تو درود می فرستد .🙂 _اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برایم ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره‌ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری‌های شیعیان را برطرف می‌کند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل می‌شود.😄 _ یعنی امکان دارد؟🙄 _ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد .امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همه از او یاد می‌شود ،مولایمان امام زمان ❤️ است.🙂 بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ،وقت خوبی برای استراحت بود که اسب‌سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابو راجح گفت که مرجان صغیر می‌خواهد او را در دارالحکومه ببیند.🙄 پدربزرگ گفت: هرکس می‌خواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید .😐 ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می‌روم. شاید حاکم قصد سویی دارد.😥 _ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.🤔 _ پس ما هم با شما می‌آییم. _ تنها هاشم را با خودم می‌برم.😊 از این‌که ابوراجح از جمع دوستانش،مرا انتخاب کرده بود،خیلی خوشحال شدم.در حالی که در پوست نمی‌گنجیدم،برخاستم و کنارش ایستادم. 🤩 این داستان ادامه دارد...💐 💌 @fotros_dokhtarane