eitaa logo
گنجینه های جنگ
103 دنبال‌کننده
651 عکس
67 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹 نویسنده : مرضیه نظرلو🌹 قسمت : سیزدهم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @defaeemogadas ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e سروش 👇👇 https://sapp.ir/defaemogadas.
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹 نویسنده : مرضیه نظرلو🌹 قسمت : چهاردهم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @defaeemogadas ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e سروش 👇👇 https://sapp.ir/defaemogadas.
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹 نویسنده : مرضیه نظرلو🌹 قسمت : پانزدهم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @defaeemogadas ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e سروش 👇👇 https://sapp.ir/defaemogadas.
نام کتاب : اینک شوکران جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید مولف: مریم برادران ویراستار: بابک آتشین جان زیر نظر: کورش علیانی ناشر کتاب : روایت فتح سال نشر: 1391 شمارگان: 5500 @ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ #کتاب_اینک_شوکران_1 #جانبازشهیدمدق 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
@ganjinehayejang هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت. هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو: این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد .تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام.بدهد. واو گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند. آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد. پدر همیشه هواي ما را داشت. لب تر می کردیم همه چیز آماده بود. ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر. فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد، فرانک ،فهیمه ومن، محسن و فریبرز. توي خانه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود. پدرم می گفت:هر کاري میخواهید، بکتید فقط سالم زندگی کنید. چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن. همان سالهاي پنجاه و شش وپنجاه و هفت. هزار ویک فرقه باب بود ومی خواستم ببینم این چیز ها که می شنوم ومی بینم یعنی چه. از کتابهاي توده اي خوشم نیامد. من با همه وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم.نمی توانستم باور کنم که نیست. نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار.دیگر کتابهاشان را نخواندم. کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند.از این کارشان بدم آمد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ganjinehayejang به هواي درس خواندن با دوستان می نشستیم کتابهاي دکتر شریعتی را می خواندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی آمد. گفته بودم براي وقتی که با دوستانم می رویم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابهایم را می چیدم رویش. از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد. پدر می گفت:من ته ماجرا را می بینم شما شر وشورش را. اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود. در پشتی مدرسه مان روبروي دبیرستان پسرانه باز می شد. از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام ردو بدل می کردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تاحرفاش. امام مثل خودمان بود.لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش. می فهمیدم حرف هایش را. به خیال خودم همه این کارها را پنهانی میکردم. مواظب بودم توي خانه لو نروم. پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود.فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم میشود وبا دوستانش می زند بیرون.به پدر گفته بود،اما پدر به روي خود نمی آورد. فقط می خواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك،پیش فامیل ها. فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهرکوچکی است راحتتر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang