eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋نماز استغفار عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَّهُ قَالَ: إِذَا رَأَيْتَ فِي مَعَاشِكَ ضِيقاً وَ فِي أَمْرِكَ اِلْتِيَاثاً فَأَنْزِلْ حَاجَتَكَ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لاَ تَدَعْ صَلاَةَ اَلاِسْتِغْفَارِ وَ هِيَ رَكْعَتَانِ تَفْتَتِحُ اَلصَّلاَةَ وَ تَقْرَأُ اَلْحَمْدَ وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ مَرَّةً وَاحِدَةً فِي كُلِّ رَكْعَةٍ ثُمَّ تَقُولُ بَعْدَ اَلْقِرَاءَةِ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ خَمْسَ عَشْرَةَ مَرَّةً ثُمَّ تَرْكَعُ فَتَقُولُهَا عَشْراً عَلَى هَيْئَةِ صَلاَةِ جَعْفَرٍ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ يُصْلِحُ اَللَّهُ لَكَ شَأْنَكَ كُلَّهُ. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم:هرگاه ديدے زندگى‌ات سخت شده و اوضاعت به هم ريخته شده،حاجت خود را به درگاه خداوند عز و جل عرضه ڪن و از نماز استغفار غافل نشو ڪه دو رڪعت است.نماز را شروع مى‌ڪنى و سورۀ حمد و سورۀ قدر را در هررڪعت مى‌خوانى و بعد از سورۀ قدر،پانزده مرتبه مى‌گويى«استغفر اللّه»،سپس به رڪوع مى‌روے و ده مرتبه مى‌گويى«استغفر اللّه»، همانند نماز جعفر رضى اللّه عنه،تا خداوند همه امورت را اصلاح ڪند. دو رڪعت نماز توبه و استغفار ذڪر(استغفرالله)                         تعداد پس ازحمد وقدر                       ۱۵ مرتبه در رڪوع                                   ۱۰ مرتبه هنگام ایستادن پس از رڪوع       ۱۰ مرتبه در سجده اول                           ۱۰ مرتبه پس از سجده اول                     ۱۰ مرتبه در سجده دوم                          ۱۰ مرتبه پس ازسجده دوم وقبل ازتشهد   ۱۰ مرتبه
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل‌و‌پنجم آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زو
💖🌸💖🌸💖 ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی. دوباره در یزد ماندگار شدم.. میرفت و می آمد. خیلی بهش سخت میگذشت‌ آن موقع میرفت بیابان. وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون.. شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده! میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور‌... از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟! دکتر ممنوع سفرم کرده بود. نمیتوانستم بروم تهران‌! سونوگرافی ها بیشتر شد. یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره! آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره. هر کس نظری میداد: -آب ب ریش میره -اصلا هوا ب ریش نمیرسه - الان باید سزارین بشی دکترها نظرات متفاوتی داشتند! دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیت بیاد ظاهر بدی داشته باشه!! چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم. فکرش هم عذاب بود..! با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه! اطرافیان تو فشار گذاشتند که: « اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز! خودت راحت، بچه هم راحت.» زیر بار نمیرفتم. میگفتم: نه پزشک قانونی میام ن پیش حاکم شرع! یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم‌. جز تسلیم خود خدا! چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم.. اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل‌و‌ششم ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه
💖🌸💖🌸💖 در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت! یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه به‌همین شکل بماند دکتر می گفت :«در طول تجزیه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده‌ بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه! عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!» نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان . نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد ! استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد . هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم! رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها در بیابان بود. می گفت انگار به من الهام شد! نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده . همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم! دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم . دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!» گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !» وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود! آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه‌خون هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت! اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..! سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!» وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند . دوباره گفتم :« ولی من می‌خوام ببینمش!» باز اجازه ندادند . گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !» محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند . من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل‌و‌هشتم در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت! یا باید بچه را
💖🌸💖🌸💖 فقط کمی ریز بود.. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت .. هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد . نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد . پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!» دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم! _با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره! _رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش ! وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند ! ۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین! هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم.. نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت : «به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !» ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!» می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..! رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن.. روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) .. خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم! همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات.. می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!» قبول نکردیم .. محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!» در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟» می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!» محمد حسین اجازه نمی داد ، خوشش نمی آمد از این کار بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت .. مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش ‌ روبه ‌بهبودی رفته است پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد! داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 🌺(اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم)🌺 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل‌و‌نهم فقط کمی ریز بود.. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومان
💖🌸💖🌸💖 مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد .. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد.. حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود . پدرم باعصبانیت می گفت: ((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!)) سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه. حال و روز همه بدترشد. تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت: ((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!)) محمدحسین باید می رفت. اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!)) سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد... شب دیوانه کننده ای بود. بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت. با پدرش ومادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم.. خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!)) حرف حرف خودش بود. پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند. محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد. خیلی باهم رفیق بودند. ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟)) چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود. گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد) برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!)) درغسالخانه دیدمش. بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود. حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند. به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم. خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه.. داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت اما این شادی چند ساعتی
💖🌸💖🌸💖 تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم. می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم. بردیمش قطعه نونهالان.. خودش رفت پایین قبر. کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد شروع کرد به روضه خواندن. همه به حال او و روضه هایش می سوختند💔 حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد. کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون. یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد. پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!)) فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمی‌توانست این موضوع را جمع کند. برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت: ارباب من حسین داغی بده که حس کنم تورا داغ لب ترک ترک اصغر تورا طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می‌آمد که باید سرم میزدم من را میبرد درمانگاه نزدیک خانه‌مان. می‌گفتند:« فقط خانم ها می‌توانند همراه باشند» درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانه‌اش جدا راه نمی‌دادند بیاید داخل. کَل‌کَل می‌کرد و دادوفریاد راه می‌انداخت بهش می‌گفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟ می‌گفت:نمی‌تونم یه ساعت بدون تو سر کنم! آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت می‌رفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل .. هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، می‌گذاشت کنار تخت من و می‌رفت. برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام می‌آورد ، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می‌رفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همه‌اش پیام میداد یا تک زنگ می‌زد جایی می‌نشست که بتواند من را ببیند با اشاره می‌گفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می‌شد که جلوی جمع خنده‌ام می‌گرفت داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴
اونجا ڪہ‌‌ سھراب‌سِپھࢪے گفت: کٌجاسٺ‌جـاے ࢪِسيـدَن وَ پَھن‌ڪَࢪدَنِ‌ یِڪ‌ فَرش وَ بیخیـٰال‌ نِشَستن..!؟ دَࢪ جَواب‌ بٰایَد گٌفت: بِین‌ٌالحَࢪَمِـین.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
≪اللهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ≫ ✍「خداوند نسبت به بندگانش مهربان است」 ⊰شوری/۱۹⊱ 💛🌻
هر جا غصه‌دار شدے، استغفار ڪن؛ استغفار امان انسان است؛ به این ڪارے نداشته باش ڪه چرا محزون شده‌اے ، اذیتت ڪرده‌اند؟ گناهی ڪردے؟ محزون ڪه شدے استغفار ڪن؛ چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را، استغفار غم‌ها را از بین می‌برد. اَلَّلهُم‌ عجِّل‌‌ لِوَلیِڪَ‌‌ الفرَج ❅❁❅
خودسازے و تࢪڪ گناھ
🔷 🍀✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سی‌ونهم جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب
✨🌱✨🌱✨🌱✨ سلاح كمری راوی: امير منجر آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم. ✍ادامه دارد... الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 • آیت الله انصاریان: گناهان زبانی (مثل غیبت، تهمت، و...) انسان را از نمازشب محروم می‌ڪند و محروم از نمازشب از بسیارے از برڪات الهی محروم خواهد بود‌. ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه.. ❋
🌻 • 💠آیت‌الله حق‌شناس 🔸هم صورتت نیڪو می‌شود، هم خُلقت نیڪو می‌شود، هم بوے خوب پیدا می‌ڪنی، هم رزقت زیاد می‌شود، هم دُیُون و قرض‌هاے شما ادا می‌شود، هم چشم شما باز می‌شود و جلا پیدا می‌ڪند. این‌ها همه نتیجه نمازشب خواندن است. ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه.. ❋
🌷 امام حسن عسڪرے (علیه‌السلام) فرمودند : ✍ إنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ 🖌 رسيدن به خداوند عزّوجلّ، سفرے است ڪه جز با مرڪب شب زنده دارے به دست نمى‌آيد. 📚 بحارالأنوار ، ج75 ، ص380 ◼️ شهادت جانسوز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را محضر آقا امام زمان(علیه السلام) تسلیت عرض میکنیم. ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلم سلاح كمری راوی: امير منجر آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨ گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلویکم گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. دَر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه. شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد. گفت: آقاي مداح رو مي گي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆  عليه السلام: 💠 لَو كانَ فِيكُم عِدَّةُ أهلِ بَدرٍ لَقامَ قائمُنا ❇️ اگر به تعداد اهل بدر [مؤمن ڪامل] در ميان شما بود، قائم ما قيام مى‌ڪرد. 📚 مشكاة الأنوار، ص۱۲۸
🛑 علیه‌السلام: ✍️ بِئسَ العَبدُ عَبدٌ يَكونُ ذاوَجهَينِ وذالِسانَينِ؛ 💠  چه بد بنده‌اے است بنده‎اے ڪه دورو و دوزبان باشد! 📚 گزیده تحف‌العقول، ح۲۷۹
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه‌و‌یکم تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی می کردم خیلی نا
💖🌸💖🌸💖 نمی‌دانستم چه نقشه‌ای در سرش دارد.. کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی‌یکی اصحاب و یاران اهل‌بیت ع را نقش قبر می کند! می‌خواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف می‌کرد. خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم می‌خوام برم! نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو فقط پرسیدم چند روز طول می‌کشد؟! گفت نهایتاً چهل و پنج روز.. از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک می‌گشتم و هرچه دم دستم می‌رسید در کوله‌اش جاسازی می‌کردم.. از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می‌داد پسته و نبات را لای لباس‌هایش پیچید و می خندید ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو می‌خوریم یکی شان را مسخره کرد که که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه دستش رو گرفتم و نگاهش کردم.. چشمانش از خوشحالی برق میزد. با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع می‌کنی که داره به سوریه حسودیم می‌شه وقتی لباس‌های نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم : بهش گفتم اون‌جا خیلی خوش می‌گذره یا این‌جا خیلی بد گذشته که این‌قدر ذوق مرگی انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: « ما بی‌خیال مرقد زینب نمی‌شویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید. یک روز خبر داد که کم‌کم باید بارو بنه اش را ببندد.. همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه .. هیچ‌وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند حالتی شبیه کلاغ پر بود بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمی‌مونیم.. فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز می‌شه؟! یهو نری یادت بره این‌جا زنی هم داشتی ها دلم می‌خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت می‌کشیدم .. خداحافظی کرد و رفت.. دلم نمی‌آمد در را پشت سرش ببندم نمی‌خواستم باور کنم که رفت خنده روی صورتم خشکید.. هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد .. برای خنده‌هایش ، برای دیوانه بازی‌هایش ، برای گریه‌هایش ، برای روضه خواندن هایش صدای زنگ موبایلم بلند شد.. محمدحسین بود جواب دادم .. داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه‌و‌دوم نمی‌دانستم چه نقشه‌ای در سرش دارد.. کلی آسمان ریسمان به هم بافت
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 گفت دلم برات تنگ شده.. تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.. حتی پای پرواز که میگفت الان سوار می‌شم و اون گوشی رو خاموش می‌کنم.. می‌گفت می‌خوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم.. منم دل از دلم می‌خواست با او حرف بزنم شده بودم مثل آدم‌هایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند می‌ترسیدم به این زودی‌ها صدایش را نشنوم .. دلم نمی‌آمد گوشی را قطع کنم . گذاشتم خودش قطع کند! انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلک‌هایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش .. شب اولی که نبود دلم می‌خواست باشد و خروپف کند.. نمی‌گذاشتم بخوابد باید اول من ‌خوابم می‌برد بعد او.. حتی شب‌هایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمی‌گشت تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم .. مرتب از این پهلو به آن پهلو می‌شدم! صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت می‌کرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرف‌ها چیست.. خیلی تلگرافی حرف زد! آنتن نمی‌داد چند دفعه قطع و وصل شد بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند . بعضی وقتا باید چند بار تماس می‌گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد روزهایی می‌شد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد.. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامک‌هایی ردوبدل می‌کردیم تلگرام که آمد خیلی بهتر شد .. حرف‌هایمان را ضبط‌شده می‌فرستادیم برای هم! این‌طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم و بهتر می‌شد احساساتمان را به هم نشان بدهیم.. چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز دندان‌هایش پوسیده بود.. رفتم پیش داییش دندان‌پزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمی‌زنی گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمی‌شه توقع دارین مسواک بزنم؟ اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوش‌شان نمی‌آمد و ناز می‌کردن می‌گفت ناشکری نکنید مردم اون‌جا تو وضعیت سخت زندگی می کنن... بعد از سفر اول بعضی ها از او می‌پرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟ می‌گفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه بعضی می‌پرسیدند چند نفرشونو کشتی؟! می‌گفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم! این‌که داشت از حرم آل الله دفاع می‌کرد و کم‌کم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذت‌بخش بود .. خیلی عاطفی بود بعضی وقت‌ها می‌گفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش می‌شن داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd