🔺صاحب مڪیال المڪارم می نویسد:
🔷 یڪی از دوستان صالح من در عالم خواب مولا صاحب الزمان سلام الله علیه را دید ڪه فرمود:
🔹 من دعاگوے هر مومنی هستم ڪه پس از ذڪر مصائب حضرت سيدالشهدا سلام الله علیه براے تعجیل فرج و تایید من دعا ڪند!
📚 مڪیال المڪارم بخش۶ ذیل قسمت۲۹ 🔻
💚 اللّهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّڪَ الفَرَج
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلوچهارم به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهلوپنجم
آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!»
زود رفت دستور پخت آن غذا را گرفت ، که بعدا در خانه بپزیم
نماز مغرب را در مسجد رأس الحسین (ع)خواندیم .
مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی را در آنجا بیتوته کردند ..
این مسجد ، مکانی به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین (ع)بوده.
همان جا نشست به زیارت عاشورا خواندن ، لابه لایش روضه هم می خواند
♡《رأس تو می رود بالای نیزه ها
من زار می زنم در پای نیزه ها
آه ای ستاره دنباله دار من
زخمی ترین سر نیزه سوار من
با گریه امدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهر برگرد خیمه گاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
در خون فتاده و بر نیزه ها سرت
ای بی کفن چه با این پاره تن کنم ؟
با چادرم تو را باید کفن کنم
من می روم ولی جانم کنا توست
تا سال های شمع مزار توست 》♡
بعد هم دم گرفت:« عمه جانم ، عمه جانم، عمه جان مهربانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان نگرانم! عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قد کمانم !»
موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه .
از هتل تا حرم حضرت رقیه (س) راهی نبود پیاده می رفتیم ..
حرم حضرت زینب (س) را شبیه حرم امام رضا (ع) و امام حسین (ع) دیدم
بعد از زیارت ، سر صبر نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد : دروازه ساعات ، مسجد اموی ، خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب (س).
هرجا را هم بلد نبود ، از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی می پرسید و به من می گفت .
از محمد حسین سوال کردم
:« کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می زدن ؟»
ریخت به هم ..
بحث را عوض کرد و گفت:« من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!»
می خواستم از فضای بازار و زرق و برق های انجا خارج شوم و خودم راببرم به آن زمان ..
تصویر سازی کنم در ذهنم ..
یک دفعه دیدیم حاج محمود کریمی در حال ورود به دروازه ساعات است!
تنها بود ، آستینش را به دهان گرفته بود و برای خودش روضه می خواند .
حال خوشی داشت!
به محمد حسین گفتم :« برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟!»
به قول خودش :« تا آخر بازار ما را بازی داد!»
کوتاه بود ولی در معنویت!
به حرم که رسیدیم ، احساس کردیم می خواهد تنها باشد ، از او خدافظی کردیم .
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🍃🌹
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوهفتم بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه مي گفت كسي
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوهشتم
دو برادر
راوی: علي صادقي
براے مراســم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم.
طبق روال و سّنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي شد.
ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي آوردند!
با شســتن دست هاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي شد.
در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود.
من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم.
ابراهيم و جواد دوســتاني بســيار صميمي و مثل دو بــرادر براي هم بودند.
شوخي هاي آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند.
اولين كسي هم كه به سراغش رفتند جواد بود. ابراهيم در گوش جواد، كه چيزي از اين مراسم نمي دانست حرفي زد!
جواد با تعجب و بلند پرسيد: جدّي مي گي؟! ابراهيم هم آرام گفت: يواش، هيچي نگو!
بعد ابراهيم به طرف من برگشــت.
خيلي شــديد و بــدون صدا مي خنديد.
گفتم: چي شده ابرام؟!
زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردند، سرت رو قشنگ بشور!!
چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد. جواد بعد از شســتن دســت، سرش را زير آب گرفت و...
✍ادامه دارد ...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
✍️حضرت آیتالله بهجت:
اگر حسابمان را با خدا تصفیه میڪردیم، حسابهاے دیگر تصفیه و اصلاح میشد!
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص١١
#آیت_الله_بهجت (ره)
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیوهشتم دو برادر راوی: علي صادقي براے مراســم ختم شهيد شهب
🔷 🍀✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیونهم
جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي كرد.
گفتم: چيكار كردي جواد!
مگه اينجا حمامه! بعد چفيه ام را دادم كه سرش را خشك كند!
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند.
از اينكه آن ها سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آن ها آمد و ايســتاد.
ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچه ها خوشــحال دورشان جمع شدند و روبوسي كردند.
يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود
گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود.
روي بدنش هم پتو قرار داشت!
سكوتي كل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد!
يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد!
و به ســمت عقب ماشــين رفتنــد!
همينطور كه بقيه هم گريه میكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچه ها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم مي گشــتند.
اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
🌱 در بین تمام مستحبات دو عمل است
ڪه بی نظیر می باشد
و هیچ عملی به آنها نمیرسد :
۱- نماز شب
۲- گریه بر امام حسین(ع)
- آیت اللّٰه بهجت(ره)
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه
✍آیت الله بهجت(ره) :
بين دهان تا گوش شما ڪمتر از يـڪ وجب است، قبل از اينـڪـه حرف از دهان خودتان بهگوش خــودتــان بــرســـد، بــه گـوش حــضـــرت رسـيــده اســـــــت.
او نزديڪ است، درد دلها را می شنود. بـا او حـرف بـزنیــد و ارتـبــــاط بــرقــــرار ڪنـیـــد.
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁❅
#امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه
🔴 لازم نیست در پی دیدن امام زمان باشیم
🔵 آیت الله بهجت قدس سره :
🟢 لازم نیست ڪه انسان در پی این باشد ڪه به خدمت حضرت ولیعصر عجلالله تعالی فرجه الشریف تشرف حاصل ڪند؛ بلڪه شاید خواندن #دو_رکعت_نماز سپس #توسل به ائمه علیهمالسلام بهتر از تشرف باشد؛ زیرا هرڪجا ڪه باشیم، آن حضرت میبیند و میشنود؛
و عبادت در زمان غیبت، افضل از عبادت در زمان حضور است.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص ١٨٧
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁
🕋نماز استغفار
عَنِ اَلنَّبِيِّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنَّهُ قَالَ: إِذَا رَأَيْتَ فِي مَعَاشِكَ ضِيقاً وَ فِي أَمْرِكَ اِلْتِيَاثاً فَأَنْزِلْ حَاجَتَكَ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لاَ تَدَعْ صَلاَةَ اَلاِسْتِغْفَارِ وَ هِيَ رَكْعَتَانِ تَفْتَتِحُ اَلصَّلاَةَ وَ تَقْرَأُ اَلْحَمْدَ وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ مَرَّةً وَاحِدَةً فِي كُلِّ رَكْعَةٍ ثُمَّ تَقُولُ بَعْدَ اَلْقِرَاءَةِ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ خَمْسَ عَشْرَةَ مَرَّةً ثُمَّ تَرْكَعُ فَتَقُولُهَا عَشْراً عَلَى هَيْئَةِ صَلاَةِ جَعْفَرٍ رَضِيَ اَللَّهُ عَنْهُ يُصْلِحُ اَللَّهُ لَكَ شَأْنَكَ كُلَّهُ.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم:هرگاه ديدے زندگىات سخت شده و اوضاعت به هم ريخته شده،حاجت خود را به درگاه خداوند عز و جل عرضه ڪن و از نماز استغفار غافل نشو ڪه دو رڪعت است.نماز را شروع مىڪنى و سورۀ حمد و سورۀ قدر را در هررڪعت مىخوانى و بعد از سورۀ قدر،پانزده مرتبه مىگويى«استغفر اللّه»،سپس به رڪوع مىروے و ده مرتبه مىگويى«استغفر اللّه»،
همانند نماز جعفر رضى اللّه عنه،تا خداوند همه امورت را اصلاح ڪند.
دو رڪعت نماز توبه و استغفار
ذڪر(استغفرالله) تعداد
پس ازحمد وقدر ۱۵ مرتبه
در رڪوع ۱۰ مرتبه
هنگام ایستادن پس از رڪوع ۱۰ مرتبه
در سجده اول ۱۰ مرتبه
پس از سجده اول ۱۰ مرتبه
در سجده دوم ۱۰ مرتبه
پس ازسجده دوم وقبل ازتشهد ۱۰ مرتبه
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلوپنجم آخر سر هم گفت :« به به! عجب چیزی زدیم به بدن!» زو
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهلوششم
ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.
دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه باید استراحت مطلق داشته باشی.
دوباره در یزد ماندگار شدم..
میرفت و می آمد.
خیلی بهش سخت میگذشت
آن موقع میرفت بیابان.
وقتی بیرون محل کار میرفت مانور یا اموزش، میگفت: میرم بیابون..
شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود ک میرفت دانشکده!
میگفت: « عذابه من خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور...
از صبح برم سرکار، بعد از ظهر هم برم تو خونه ای ک تو نباشی؟!
دکتر ممنوع سفرم کرده بود.
نمیتوانستم بروم تهران!
سونوگرافی ها بیشتر شد.
یواش یواش ب من فهماندند ک ریه بچه مشکل داره!
آب دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.
هر کس نظری میداد:
-آب ب ریش میره
-اصلا هوا ب ریش نمیرسه
- الان باید سزارین بشی
دکترها نظرات متفاوتی داشتند!
دکتری میگفت: شاید وقتی ب دنیت بیاد ظاهر بدی داشته باشه!!
چند تا از پزشکا گفتن: میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی ک بچه رو سقط کنی
اصلا تسلیم همچنین کاری نمیشدم.
فکرش هم عذاب بود..!
با علما صحبت کرد ببیند ایا حکم شرعی اجازه چنین کاری را ب ما میدهد یا نه!
اطرافیان تو فشار گذاشتند که:
« اگر دکترها اینجوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده ، بچه رو بنداز!
خودت راحت، بچه هم راحت.»
زیر بار نمیرفتم.
میگفتم: نه پزشک قانونی میام ن پیش حاکم شرع!
یکی از دکترا میگفت: اگه من جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم. جز تسلیم خود خدا!
چون روح در این بچه دمیده شده بود سقط کردن را قتل میدانستم..
اگر تن ب این کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلوششم ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: مایع امنیوتیک دور بچه
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهلوهشتم
در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت!
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه بههمین شکل بماند
دکتر می گفت :«در طول تجزیه پزشکی ام ، به چنین موردی برنخورده بودم! بیماری این چنین خیلی عجیبه!
عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو می بینم که طبیعی نیست! هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!»
نصفه شب درد شدیدی حس کردم ، پدرم زود مرا رساند بیمارستان .
نبودن محمد حسین بیشتر از درد آزارم می داد
دکتر فکر می کرد بچه مرده است ، حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد !
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه باید دنیا بیاید ، گریه می کند یا نه
دکتر به هوای اینکه بچه مرده ، سزارینم کرد .
هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد، متوجه می شدم!
رفت و آمد ها و گفت و حرف های دکتر و پرستار ها
در بیابان بود.
می گفت انگار به من الهام شد!
نصف شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده .
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند ، راه افتاد بود سمت یزد
صدای گریه اش آرامم کرد ، نفس راحتی کشیدم!
دکتر گفت :« بچه رو مرده به دنیا آوردم ، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!» اجازه ندادند بچه را ببینم .
دکتر تاکید کرد :« اگه نبینی به نفع خودته!»
گفتم :« یعنی مشکل داره ؟» گفت :« نه هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست! احتمال رفتنش زیاده ، بهتره نبینی ش !»
وقتی به هوش آمدم ، محمد حسین را دیدم ، حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا می رفت ، نا و نفسی برایش نمانده بود!
آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسهخون
هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون ، به خرجش نرفت!
اعصابش خرد بود و با همه دعوا می کرد..!
سه نصفه شب حرکت کرده بود ، می گفت :« نمی دونم چطور رسیدم اینجا!»
وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضاء کرد ، گفتم :« می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند .
دوباره گفتم :« ولی من میخوام ببینمش!» باز اجازه ندادند .
گفتند :« بچه رو بردن اتاق عمل ، شما برین خونه و بعد بیایین ببینیدش !»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند .
من هم روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش
هیچ فرقی با بچه های دیگری نداشت ، طبیعیِ طبیعی
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلوهشتم در علم پزشکی ، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت! یا باید بچه را
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_چهلونهم
فقط کمی ریز بود..
دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود
بخیه های روی شکمش را که دیدم ، دلم برایش سوخت ..
هنوز هیچ چیز نشده ، رفته بود زیر تیغ جراحی
دوبار ریه اش را عمل کردند ، جواب نداد .
نمی توانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد : اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد .
پرسنل بیمارستان می گفتند :« تا ازش دل نکنی ، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم!
_با دستگاه زنده س . اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره!
_رضایت بدین دستگارو جدا کنیم . هم به نفع خودتونه هم به نفعه بچه . اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش !
وقتی می شد با دستگاه زنده بماند ، چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند !
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم ، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم ، نه محمد حسین!
هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم..
نامنظم میرفتیم و به بچه سر می زدیم
عجیب بود برایم ، یکی دوبار تا رسیدیم آن ای سی یو ، مسئول بخش گفت :
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم !»
ناگهان یکی از پرستار ها گفت :« این بچه آرومه و درست قبل رسیدن شما گریه ش شروع میشه !» می گفت :«انگار بو می کشه که اومدین!»
می خواست کارش را ول کند ، روز به روز شکسته تر می شد..!
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (ع) مجلس گرفت
مهمان ها که رفتند ، خودش دوباره نشست به روضه خواندن..
روضه حضرت علی اصغر (ع ) و روضه حضرت رباب (س) ..
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم!
همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند ، یکجا دادیم برا عتبات..
می گفتند :« نذر کنین اگه خوب شد ، بعد بدین!»
قبول نکردیم ..
محمد حسین گذاشت کف دستشان که :« معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من گفتند بروم و به بچه شیر بدهم.
وقتی می رفتم ، قطره ای شیر نداشتم
تا کمی شیر می آمد ، زنگ می زدم که « الان بیام بهش شیر بدم ؟»
می گفتند :« الان نه ، اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمد حسین اجازه نمی داد ، خوشش نمی آمد از این کار
بچه دو دفعه رفت و آن دنیا احیا شد، برگشت ..
مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش روبه بهبودی رفته است
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید، با دیدنش در خانه، تا نگاهش به او افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد!
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
🌺(اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم)🌺
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلونهم فقط کمی ریز بود.. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومان
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاه
مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت
اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد ..
دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد ، هی سیاه می شد..
حتی نمی توانست راحت گریه کند. تاشب صبر کردیم اما فایده ای نداشت
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود .
پدرم باعصبانیت می گفت:
((ازعمدبچه رومرخص کردن که توی خونه تموم کنه!))
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.
حال و روز همه بدترشد.
تانیاورده بودیمش خانه ، این قدربه هم نریخته بودیم
پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد ومی گفت:
((این بچه یه شب اومد خونه ، همه رو وابسته وبیچاره خودش کرد و رفت!))
محمدحسین باید می رفت.
اوایل ماه رمضان بود.گفتم:((توبرو،اگرخبری شد زنگ می زنیم!))
سحرهمان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد...
شب دیوانه کننده ای بود.
بعدازپنجاه روز امیر محمد مرده وحالا تازه من شیر داشتم
دورخانه راه می رفتم ، گریه می کردم وروضه حضرت رباب علیه اسلام می خواندم
مادرم سیسمونی هارا جمع کرد که جلوی چشمم نباشد
عکس ها، سونوگرافی ها وهرچیزی راکه که نشانه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدرش ومادرش برگشت.
می خواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم وچهلم..
خانواده اش گفتند:((بچه کوچیک این مراسم رونداره!))
حرف حرف خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی دریزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمی زد.
خیلی باهم رفیق بودند.
ازمن پرسید:((راضی هستی این مراسما رونگیریم؟))
چون دیدم خیلی حالش بداست، رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.
گفت:((پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی دریزد)
برای خاکسپاری،خودم همه کارهاش رو انجام می دم!))
درغسالخانه دیدمش.
بچه راهمراه بایکی از رفقایش غسل داده وکفن کرده بود.
حاج اقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان ، درست وحسابی اجازه می دهد بچه را بیبنم ، آن هم تنها
بعداز غسل وکفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم.
خیلی بچه را بوسیدیم وبا روضه حضرت علی اصغر علیه اسلام با اووداع کردیم
با آن روضه ای که امام حسین علیه اسلام قنداقه را بردند پشت خیمه..
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت اما این شادی چند ساعتی
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_پنجاهویکم
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب!
سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم.
بردیمش قطعه نونهالان..
خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد
شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضه هایش می سوختند💔
حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد.
کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد.
پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!))
فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تورا
داغ لب ترک ترک اصغر تورا
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان.
میگفتند:« فقط خانم ها میتوانند همراه باشند»
درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا
راه نمیدادند بیاید داخل.
کَلکَل میکرد و دادوفریاد راه میانداخت
بهش میگفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل ..
هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام میآورد ، از بس که بند من بود.
در مهمانی هایی که میرفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد
جایی مینشست که بتواند من را ببیند
با اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم
گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
اونجا ڪہ سھرابسِپھࢪے گفت:
کٌجاسٺجـاے ࢪِسيـدَن
وَ پَھنڪَࢪدَنِ یِڪ فَرش
وَ بیخیـٰال نِشَستن..!؟
دَࢪ جَواب بٰایَد گٌفت: بِینٌالحَࢪَمِـین..
≪اللهُ لَطِيفٌ بِعِبَادِهِ≫
✍「خداوند نسبت به بندگانش مهربان است」
⊰شوری/۱۹⊱
💛🌻
هر جا غصهدار شدے، استغفار ڪن؛
#استغفار
#میرزا_اسماعیل_دولابی
استغفار امان انسان است؛
به این ڪارے نداشته باش ڪه چرا محزون شدهاے ، اذیتت ڪردهاند؟ گناهی ڪردے؟
محزون ڪه شدے استغفار ڪن؛
چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را، استغفار غمها را از بین میبرد.
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج
❅❁❅
خودسازے و تࢪڪ گناھ
🔷 🍀✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیونهم جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلم
سلاح كمری
راوی: امير منجر
آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم.
بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود.
براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند.
گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد.
روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است!
ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود.
گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟
كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم.
اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده.
بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده.
يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
آمديم تهران، سراغ آدرس محمد.
اما گفتند: از اينجا رفته.
برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد.
ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه.
شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم.
از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم.
✍ادامه دارد...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━
شبهشتمربیعالاول۱۴۴۵
-شب شهادت امام حسن عسڪرے
و
شروع ولایت امامعصر
🖤🕋📿
🌻 •
آیت الله انصاریان:
گناهان زبانی (مثل غیبت، تهمت، و...) انسان را از نمازشب محروم میڪند
و محروم از نمازشب از بسیارے از برڪات الهی محروم خواهد بود.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه..
❋
🌻 •
💠آیتالله حقشناس
🔸هم صورتت نیڪو میشود،
هم خُلقت نیڪو میشود، هم بوے خوب پیدا میڪنی، هم رزقت زیاد میشود،
هم دُیُون و قرضهاے شما ادا میشود،
هم چشم شما باز میشود و جلا پیدا میڪند.
اینها همه نتیجه نمازشب خواندن است.
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه..
❋
🌷 امام حسن عسڪرے (علیهالسلام) فرمودند :
✍ إنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ
🖌 رسيدن به خداوند عزّوجلّ، سفرے است ڪه جز با مرڪب شب زنده دارے به دست نمىآيد.
📚 بحارالأنوار ، ج75 ، ص380
◼️ شهادت جانسوز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را محضر آقا امام زمان(علیه السلام) تسلیت عرض میکنیم.
☀️