YEKNET.IR - zamine - 98.09.21 - pouyanfar.mp3
5.06M
🔳 #فاطمیه ..
چادرت را بتکان
روزی ما را برسان
ای که روزیِ دوعالم
همه از چادر توست
ای_مااادر
...💔💔💔
#محمدحسینپویانفر
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani
🏴
اینجا برای سینهزدن جایمان کم است
محشر میان حجرهی زهرا قرار ما
//۲۱》رضاقربانی
@Baaresh21
@gfshahialijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part334 روزي تمام آرزویم این بود که بی هیچ دغدغه و نگرانی،براي نمازهاي یومیه به عنو
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part335
اشکهایم را از صورتم پاك میکنم.
به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی...
★
کرایه را به طرف راننده میگیرم و پیاده میشوم.
هوا کاملا تاریک شده و صداي رفت و آمد ماشینها در گوشم
میپیچد.
با کلید در را باز میکنم و وارد لابی ساختمان میشوم.
آرام به نگهبان سلام میکنم و دکمه ي آسانسور را فشار میدهم.
درب آسانسور باز میشود،وارد میشوم و منتظر می ایستمـ.
به طرف آینه برمیگردمـ.
زیر چشمهایم گود افتادهـ.
هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوي حنانه گریه
نکنم،نشد...
وقتی از اولین باري که صداي قلب دخترشان را،تنها شنیده بود،وقتی
از طعنه ها و کنایه هاي دوست و فامیل میگفت،وقتی از مجروحیت
سید جواد حرف میزد....
نتوانستم خودم را کنترل کنمـ.
دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریه کردمـ.طوري که خانمهایی که براي مجلس تفسیر قرآن جمع
بودند،برگشتند و نگاهم کردند.
آهی از ته دل میکشمـ.
آسانسور میایستد.
به آرامی پا در راهرو میگذارم و به طرف خانه قدم برمیدارم.
نرسیده به در،دست در کیفم میکنم و به دنبال کلید خانه میگردم.
قبل از اینکه کلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز میشود.
مسیح،با چهره اي عبوس پشت در ایستاده.
آرام،سلام میدهم و وارد خانه میشوم.
کاش میشد به این پسربچه ي تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب
سلام واجب است.
میخواهم به طرف اتاقم بروم که میگوید : کجا بودي؟
به طرفش برمیگردمـ.
میخواهم باز هم،نیکی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش،
لجبازي کنم.
اما یاد حرفهاي حنانه،یاد قراري که با خدا بستم...
من نمیتوانم مغرور باشم.
همین نیکی ساده و آرام را ترجیح میدهمـ.حس میکنم این نیکی،به خدا نزدیکتر است.
سرمـ را پایین میاندازم
:+رفته بودم مسجد....
مسیح سعی میکند صدایش بالا نرود.
:_نیکی یه نگاه به ساعتت بنداز،ساعت هشت شبه....
با گوشه ي روسری ام بازي میکنم.
:+ببخشید....
:_میشه لطفا بگی اون گوشی واسه چی همراهته؟؟
واسه اینکه اگه یه بدبختی اینور خط،از ساعت چهار بعد از ظهر،تا
هشت شب، بال بال زد تا صداتو بشنوه،تو جواب بدي...
میدونی تا بیاي مُردم از نگرانی؟
سرم را بلند میکنم.
چشمهایش به خون نشسته اند اما صداقت میان برق چشمانش پرواز
میکند.
نگران من شده...
براي بار دوم..
چقدر مسئولیت پذیر!
:+ببخشید پسرعمو...
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part335 اشکهایم را از صورتم پاك میکنم. به سمت خیابان میروم و میگویم: تاکسی... ★ کر
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part336
اصلا حواسم به ساعت نبود...
اگه میدیدم زنگ زدین حتما حواب میدادمـ..
ببخشید...
میخواهم قصد اتاق کنم که میگوید:میشه بعد از این هرجا که میري
به من یا طلا بگی؟ حتی اگه یه یادداشت کوچولو برام بذاري...
سر تکان میدهم
:+حتما...و سعی میکنم هیچوقت دیر نیام
لبخند میزند.
لبخند واقعی...
از آن خنده ها که او را شبیه پسربچه ها میکند.
مثل برق گرفته ها از جا میپرم.
دوست ندارم اینطور بی مهابا به او زل بزنمـ.
به طرف اتاقم میروم.
در را که میبندم،موبایل را از کیفم در میآورمـ.
راست میگوید،هفتاد و یک تماس بی پاسخ...
گوشی را روي تخت میاندازم و در کمد را باز میکنمـ.
میخواهم مانتویم را از تن بکنم، که حس میکنم صفحه ي گوشی
روشن میشود.به طرفش میروم.
تماسِ دریافتی از طرف "زنعمو"
جواب میدهم و موبایل را روي گوشم میگذارم.
:_جانم زنعمو؟
:+سلام نیکی جان،خوبی؟
:_سلام،ممنون شما خوبین؟
:+بدموقع که مزاحم نشدم؟
:_نه اختیار دارین...
:+خب من سریع حرفمو میزنم،که بیشتر از این وقتتو نگیرم..
دخترم باید ببینمت...
باید باهم صحبت کنیم،فقط لطفا مسیح از این قضیه بو نبره؟
باشه؟
تأکید میکنم،مسیح نباید چیزي بفهمه...
چند تقه به در اتاقم میخورد.
با شتاب برمیگردم
صداي مسیح را از پشت در میشنوم:نیکی...
بلند میگویم:بله؟
:_شام حاضره...
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part336 اصلا حواسم به ساعت نبود... اگه میدیدم زنگ زدین حتما حواب میدادمـ.. ببخشید...
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part337
:+اومدم اومدم
موهایم را کنار میزنم و گوشی را با دو دستم میگیرمـ.
کنجکاوي امانم را بریده.
زنعمو که متوجه اوضاع شده میگوید:برو دخترم... شتاب زده
میگویم:چشم،سلام برسونین،خداحافظ
موبایل را روي تخت میاندازم و سریع لباسهایم را عوض میکنم.
میخواهم از اتاق بیرون بروم که یک لحظه چیزي شبیه برق از تنم
میگذرد.
صداي مسیح،در سرم میپیچد،بزرگ میشود و همه جا را میگیرد
"یکی اینور خط از چهار بعدازظهر ، تا هشت شب،بال بال زده تا
صداتو بشنوه"...
آرام،ناخودآگاه،دستم را از روي دستگیره برمیدارم.
تمام وجودم گُر میگیرد.
براي اولین بار در عمرم،احساسی خالص و ناب،در رگهایم جریان
مییابد.
دوباره،صداي مردانه و محکم مسیح، زمزمه وار، گوشهایم را نوازش
میدهد.
"میدونی تا تو بیاي،من مُردم از نگرانی"دستم از من فرمان نمیبرد.
ناخودآگاه،سمت چپ قفسه ي سینه ام مینشیند.
قلبم،آنقدر بلند و محکم میکوبد که میترسم مسیح صدایش را
بشنود.
برمیگردم.
رو به آینه ي قدی ام می ایستم.
پیراهن سرخابی،که از کمر به پایین گشاد است و قدش تا وسطِ ساقِ
پایم میرسد.
جوراب شلواري ضخیم مشکی و شالِ گلبهی....
چشمهاي درشت قهوه اي روشن...
پوستِ روشن و مهتابی...
شالم را روي سرم مرتب میکنم.
باز نگاهم به برق چشمانم میافتد....
صداي مسیح در سرم میپیچد
"تا بیاي،مُردم از نگرانی"....
حس میکنم این نفس نفس زدن هاي بی امان،کوبش هاي محکم و...
صداي مسیح می آید،دور است..
انگار از آنسوي خانه صدایم میزند:_نیکی....شام،یخ کرد ....
حس میکنم دستپاچه شده ام.
انگار اولینبار است که میبینمش.
پاتند میکنم و از اتاق خارج میشوم.
مسیح پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته،روبه رویش مینشینم.
بدون اینکه نگاهم کند،میگوید
:_چقدر دیر کردي...
از سرماي لحنش،یخ میزنم.
با تعجب،نگاهش میکنم.
چقدر زود،حالاتش عوض میشود.
با حوصله،در بشقابش،سه تا کتلت میگذارد و بعد،بشقاب را به طرفم
میگیرد.
هول میشوم،تشکر میکنم و بشقاب را میگیرم.
براي خودش هم،کتلت میگذارد و شروع به خوردن میکند.
من هم آرام،شروع میکنم.
اما هرچند لحظه یکبار ناخودآگاه سر بلند میکنم و نگاهش میکنم.
او،بی توجه به من،مشغول خوردن است.
:_چقدر گرسنه بودم....
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part337 :+اومدم اومدم موهایم را کنار میزنم و گوشی را با دو دستم میگیرمـ. کنجکاوي ام
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part338
سرم را بلند میکنم.
اولین بار است که از گرسنگی میگوید.
زیر لب میگویم
:+کاش زودتر غذاتون رو میخوردین...
بدون اینکه نگاهم کند،برخلاف من،با لحنی محکم میگوید
:_منتظر تو بودم...
غذا برایم میشود زهرِ هلاهل... میشود سم...
میشود مرگ....
حسی بچگانه،گلویم را چنگ میاندازد.
"نگران نشده فقط میخواسته با من غذا بخوره،اونم از سر تکلیف"....
سعی میکنم کودك درونم را آرام کنم.
چند نفس عمیق میکشم.
حس میکنم،بغضِ چنبره زده بر گلویم سعی دارد خفه ام کند.
مسیح،پارچ آب را برمیدارد و بدون اینکه چیزي بگوید،لیوان مقابلم
را پر میکند.
از همه ي حرکاتش تعجب میکنم.
به چه حقی ذهن من را میخواند ؟
هرچه که بود،الآن به این لیوانِ آب احتیاج دارم.دست دراز میکنم و لیوان را برمیدارم و لاجرعه سر میکشم.
حس میکنم بهترمـ
هرچند وقتی در اتاق،یاد حرفهاي مسیح و دل نگرانی اش افتاده
بودم،حالِ دوست داشتنی تري داشتم...
از پشت میز بلند میشومـ.
آرام،متکبر و مغرور سر بلند میکند
:_غذاتو کامل نخوردي...
+:میل ندارم...
و بی هیچ حرف دیگري به طرف اتاق برمیگردمـ.
لحظه ی آخر،صورتم را به طرف آشپزخانه میگیرم.
مسیح،دست تنها مشغول جمع کردن میز است.
پا روي دلم میگذارم و وارد اتاقم میشوم.
★
کتاب به دست ، وارد آشپزخانه میشومـ.
طلا مشغول پاك کردن سبزي است.
متوجه حضور من نشده.
سرفه اي مصلحتی میکنم تا توجه اش جلب شود.
سرش را بلند میکند،میخواهد بلند شود که میگویم
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
┅═࿇༅࿐ྀུ༅𖠇﷽𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅
۞یا صاحب الزمــ🖤ــــان۞
آن فرقه ڪه تیشه به نــخل فدڪ زدند
▪️بر قلب پاڪ ختم رسولان نمڪ زدند
▪️مهدے ع بیا ز قاتل مادر سوال ڪن
زهرا س چه ڪرده بود ڪه او را ڪتڪ زدند؟
#شھـــادت_فاطــمه_الزهــرا_تسلیت🏴
┅═࿇༅࿐ྀུ༅𖠇🖤𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅
✅چه زنانی با حضرت فاطمه(س) محشور می شوند؟
حضرت رسول
(صلى الله علیه و آله)فرمودند :
✅سه طایفه از زنان امت من عذاب و فشار قبر ندارند و در قیامت هم با حضرت فاطمه (س ) محشور مى شوند.
⭕️⇦•طایفه اول:
👈زنى كه با فقر و تنگدستى شوهر خود بسازد و توقع بیجا از او نداشته باشد.
⭕️⇦•طایفه دوم:
👈زنى كه با تندى و بداخلاقى شوهر خود صبر كند و بردبارى خود را از دست ندهد.
⭕️⇦•طایفه سوم:
👈زنى كه براى رضاى خدا مهریه خود را به شوهر ببخشد.
📚:مواعظ العددیه
┄┉┉❈«یا🏴مهدی»❈┉┉┄
🏴اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج🏴
@imame12
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani