eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
18 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 یکی از اشتباهات همسران این است 🌸 که دیدگاه‌های متفاوت همسرشان را ، 🌸 به عنوان دلیلی برای اثبات بی علاقگی وی 🌸 تعبیر می‌کنند ؛ و تصور می‌کنند 🌸 اگر همسرشان به آن‌ها علاقه داشت ، 🌸 حتما اعتقاداتش را تغییر می‌ داد . 🌸 البته ایجاد تغییر درباره رفتار‌های ظاهری 🌸 مانند نوع لباس پوشیدن 🌸 یا طرز غذا خوردن ، 🌸 کار چندان سختی نیست . 🌸 اما زمانی که موضوع مورد بحث ، 🌸 ارزش‌ها و اعتقاداتی باشد 🌸 که از دوران کودکی ، 🌸 در ما شکل گرفته است ، 🌸 شاید تغییر کامل و گسترده ممکن نباشد ؛ 🌸 بنابراین شما هم اصرار بر تغییر وی نکنید 🌸 بلکه با عمل و اخلاق خوبتان ، 🌸 او را به اعتقادات خداپسندانه 🌸 تشویق نمائید . 💟 @ghairat
💍 اگر زن و شوهری قهر کنند 💍 قرار نیست خانواده ها دنبال مقصر بگردند 💍 قرار نیست آنها را قضاوت کنند 💍 و قرار نیست طرف یکی از زوجین را بگیرند 💍 بلکه تنها وظیفه‌ی ما بزرگترها ، 💍 آشتی دادن آنهاست . 💍 حتی اگر لازم باشد از دروغ مصلحتی ، 💍 برای آشتی دادنشان استفاده کنید ؛ 💍 حتما باید اینکار را بکنید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت دهم 🌸 🌟 ماشا گفت : 🌹 خُب ، نفهمیدی کی بودن ؟ 🌟 ریسا گفت : ☘ همون جا غش کردم ☘ و دیگه چیزی نفهمیدم ☘ تا فرداش ☘ که در بیمارستان به هوش اومدم ☘ از همون جا و همون روز ، ☘ من با حجاب شدم ، ☘ ولی نه مثل تو ☘ تو با حجاب که شدی ☘ همه کارهای زشت و گناه آلود رو ، ☘ به خاطر خدا ، ول کردی ☘ اما من نه نتونستم ☘ کارهای زشتم مثل رقص ، آواز ، نوازندگی ، ☘ شراب خواری ، ارتباط نامشروع و... ☘ همه رو ادامه می دادم ولی با حجاب بودم ☘ راستش ، خودم هم راضی نبودم ☘ حالم از خودم و از کارهام ، ☘ به هم می خورد . ☘ دیگه از اون کارها ، لذت نمی بردم ☘ حال و وضع خودم رو دوست نداشتم ، ☘ از این که مردای هوس باز ، ☘ مثل یک عروسک با من رفتار کنن ، ☘ بدم می اومد . ☘ دوست داشتم اجتماع خودمون ، ☘ منو به عنوان یک انسان بپذیره ☘ نه وسیله جنسی برای ارضای شهوت مردان . ☘ اما چکار می تونستم بکنم ؟ ☘ من یه آدم ضعیفی هستم ☘ که هیچ اراده ای ☘ برای ترک کارهای زشتم نداشتم ☘ به خاطر همین ، ☘ مجبور بودم ادامه بدم ☘ مدتها گذشت ، ☘ تا همین یک ماه پیش ، ☘ راستش با یه مرد مسلمون به نام علی ، ☘ آشنا شدم . ☘ مرد خیلی خوبی بود ☘ با حیا ، با اخلاق ، متدین ، معتقد ... ☘ چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت ☘ به دین خودش ، خیلی مقید بود ☘ همیشه عبادت می کرد ☘ و خیلی اهل مطالعه بود ☘ یک کتاب کوچیک ، همیشه باهاش بود ☘ هر جا که بیکار می شد و خلوت می کرد ☘ چند صفحه از اون کتاب رو می خوند . ☘ خیلی عاشق اون کتاب بود ☘ وقتی با هم می نشستیم ☘ داستان های بسیار زیبایی ، ☘ از خدا و پیامبرانش برام می گفت . ☘ باورت نمیشه ☘ همه پیامبرا رو می شناخت ☘ حضرت مسیح ما رو ، ☘ بهتر از خود ما می شناخت . ☘ وقتی با من حرف می زنه ، ☘ احساس آرامش خاصی پیدا می کردم ☘ انگار خود حضرت مسیح بود . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋 💞 خانم عزیز ! 💞 اگر می‌خواهید زندگی مشترکتان ، 💞 به سراشیبی نیفتد 💞 برای شوهرتان تعیین تکلیف نکنید . 💞 این کار مردانگی‌ اش را زیر سوال می‌برد . 💟 @ghairat 🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 آقایون متاهل و عاشق ! 🌹 از نماز مغرب به بعد ، 👈 حق خانواده است . 🌹 کسی را بدون اجازه همسرتان ، 👈 در این زمان حساس ، شریک نکنید . 🌹 در این زمان ، 👈 فقط برای خانواده و در خدمت خانواده باش 🌹 مگر اینکه با توافق همدیگر ، 👈 به صله رحم بپردازید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت یازدهم 🌸 🌟 ریسا به فکر عمیقی فرو رفت 🌟 ماشا نیز تبسمی کرد و گفت : 🌹 خوب بعد چی شد ؟ ☘ ریسا سرش را پایین انداخت و گفت : ☘ ازش خواستگاری کردم . ☘ ازش خواهش کردم که با من ازدواج کنه . 🌹 ماشا ( با ذوق زدگی ) گفت : 🌹 خوب ؛ اون چی گفت ؟ ☘ ریسا گفت : ☘ اما اون قبول نکرد ☘ منم خیلی ناراحت شدم ☘ یه دفعه حس کردم که دلم شکست ☘ بعد از کمی مکث و سکوت ، گفت : 🌸 راستش من مسلونم و تو مسیحی ، 🌸 دین من اجازه نمی ده که با تو ازدواج کنم 🌹 ماشا گفت : 🌹 آخی عزیزم ، 🌹 حتما خیلی ناراحت شدی ؟! ☘ ریسا گفت : ☘ تا چند روز ، خیلی حالم بد بود ☘ بعد یاد حرف اون آقاهه افتادم ☘ همون که از نور اومد بیرون که می گفت : 🌸 هر وقت مشکلی داشتی ، 🌸 فقط خدا رو صدا بزن . ☘ من هم شروع کردم به خدا خدا گفتن ☘ خدا رو صدا زدم . ☘ دعا خوندم . ☘ به مناجات با خدا پرداختم . ☘ به حرف زدن با خدا مشغول شدم . ☘ به خواهش و التماس کردن افتادم . ☘ از خدا خواستم که با قدرتش کاری کنه ☘ که علی با من ازدواج کنه ☘ خدا هم دعای منو شنید و اجابتم کرد . ☘ چون همون شب که خوابم برد ☘ علی رو در خواب دیدم . ☘ که کنار یک پیرمرد ، نشسته بود . ☘ من هم اجازه گرفتم که کنارشون بشینم . 🌷 پیرمرد با لبخند گفت : 🌷 بیا بنشین دخترم ☘ بعد ازم پرسید : 🌷 آقا علی ما رو دوست داری ؟ ☘ من هم در همون عالم خواب ، ☘ خجالت کشیدم و گفتم : بله ☘ پیرمرد دوباره گفت : 🌷حاضری به خاطر علی ، مسلمون بشی ؟! 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
16.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 آهنگ آرامبخش از علی فانی 🌹 ندیدم شهی در دل آرایی تو 🌹 به قربان اخلاق مولایی تو @ghairat
┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈ 🕌 غسل جمعه ، 🕌 سبب پاكى و كفّاره گناهان ، 🕌 از جمعه تا جمعه است . 🌷 امام صادق عليه السّلام 🌷 📚 وسائل الشيعه ، ج ۳ ، ص ۳۱۵ 💟 @ghairat ┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈
💞 به موجب ماده ۱۱۳۹ قانون مدنی ، 💞 اتمام و انحلال عقد موقت یا صیغه ، 💞 به دو گونه انجام می شود ؛ 👈 انقضای مدت و بخشیدن مدت توسط مرد 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت دوازدهم 🌸 ☘ من نمی دونستم چی بگم ☘ ولی از دهنم پرید و گفتم : بله ☘ اون پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : 🌷 دخترم ! 🌷 پس هر چی می گم ، تکرار کن 🌷 بگو أشهدُ أن لا اله الا الله 🌷 و أشهدُ أنّ محمداً رسول الله ☘ من هم ، این دوتا جمله رو گفتم . ☘ پیرمرد و علی خوشحال شدند ☘ و با لبخند گفتند : 🌷 پس مبارکه ☘ بعد خود پیرمرد ، ☘ ما رو به عقد هم در آورد . ☘ از این اتفاق مبارک ، ☘ خیلی خوشحال و خندان بودم . ☘ که ناگهان از خواب پریدم . ☘ ناراحت شدم که چرا بیدار شدم . ☘ ولی تا مدتها ، ☘ به خوابم فکر می کردم . ☘ اما عجیب تر این بود ☘ که تک تک کلمات و جملات اون پیرمرد رو ، ☘ که در خواب به من گفته بود ، ☘ کامل در ذهنم حفظ شدند . ☘ و مدام با خودم ، تکرارشون می کردم . 🌷 أشهدُ أن لا اله الا الله 🌷 و أشهد أنّ محمداً رسول الله ☘ خیلی عجیب بود ☘ تا حالا نشده بود که خوابم یادم بمونه ☘ ولی انگار این خواب با بقیه فرق می کرد ☘ تا چند روز ، ☘ لذت و شیرینی و شادی اون خواب ، ☘ همه وجودم رو پر کرده بود . ☘ و با اینکه فقط یک بار ، ☘ اون جملات رو شنیده بودم ، ☘ ولی انگار خیلی وقته که حفظ بودم . ☘ مردد بودم که خوابم رو به علی بگم یا نه . ☘ ناگهان تصمیم گرفتم که واقعا مسلمان بشم . ☘ با عجله و خوشحالی ، به سمت علی رفتم . ☘ و به او گفتم که مسلمان شدم . 🌹 ماشا لبخندی زد و گفت : 🌹 آقا علی چی گفت ؟ 🌟 ریسا هم لبخندی زد 🌟 و سرش را با خجالتی ، 🌟 به پایین انداخت و گفت : ☘ اون هم قبول کرد که با من ازدواج کنه ☘ الآن هم خیلی با علی خوشبختم ☘ خیلی با من مهربونه ، ☘ بعضی وقتا به خودم می گم ☘ چرا زودتر مسلمون نشدم ☘ آقا علی ، تنها مردی بود ☘ که به خاطر خودم ، ☘ و به خاطر انسان بودنم منو دوست داشت 👈 نه به خاطر شهرت و شهوت و هوسبازی . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 کار‌های پسندیده و خوب همسرتان را ، 🇮🇷 هم ببینید و هم تعریف کنید . 🇮🇷 گاهی آنقدر 🇮🇷 روی اختلافات متمرکز می‌شوید 🇮🇷 که تفاهم‌ ها و نقطه نظرات مشترک را ، 🇮🇷 یا نمی‌بینید یا چشم پوشی می کنید . 🇮🇷 آیا واقعاً همسر شما ، 🇮🇷 که از نظر شما باور‌های درستی ندارد ، 🇮🇷 تا به حال هیچ کار خوبی 🇮🇷 که مطابق باور‌ها و خواسته‌های شما باشد 🇮🇷 انجام نداده است ؟  💟 @ghairat
🌸 رفتم خواستگاری 🌸 بابای دختره گفت : 🕵‍♂ خب جوون تحقیقو از خودت شروع میکنم 🕵‍♂ خودت بگو چه جور پسری هستی ؟ 🌸 بابام گفت : 🎅🏻 از همسایه ها بپرسی بهتره ، 🎅🏻 این یه روده ی راست هم تو شیکمش نیست . 🌸 حدس بزنید چی شده ؟ 🌸 پرتمون کردن بیرون 😕😂 😍 @ghairat