🌸 یکی از اشتباهات همسران این است
🌸 که دیدگاههای متفاوت همسرشان را ،
🌸 به عنوان دلیلی برای اثبات بی علاقگی وی
🌸 تعبیر میکنند ؛ و تصور میکنند
🌸 اگر همسرشان به آنها علاقه داشت ،
🌸 حتما اعتقاداتش را تغییر می داد .
🌸 البته ایجاد تغییر درباره رفتارهای ظاهری
🌸 مانند نوع لباس پوشیدن
🌸 یا طرز غذا خوردن ،
🌸 کار چندان سختی نیست .
🌸 اما زمانی که موضوع مورد بحث ،
🌸 ارزشها و اعتقاداتی باشد
🌸 که از دوران کودکی ،
🌸 در ما شکل گرفته است ،
🌸 شاید تغییر کامل و گسترده ممکن نباشد ؛
🌸 بنابراین شما هم اصرار بر تغییر وی نکنید
🌸 بلکه با عمل و اخلاق خوبتان ،
🌸 او را به اعتقادات خداپسندانه
🌸 تشویق نمائید .
💟 @ghairat
#تغییر_اعتقادات
💍 اگر زن و شوهری قهر کنند
💍 قرار نیست خانواده ها دنبال مقصر بگردند
💍 قرار نیست آنها را قضاوت کنند
💍 و قرار نیست طرف یکی از زوجین را بگیرند
💍 بلکه تنها وظیفهی ما بزرگترها ،
💍 آشتی دادن آنهاست .
💍 حتی اگر لازم باشد از دروغ مصلحتی ،
💍 برای آشتی دادنشان استفاده کنید ؛
💍 حتما باید اینکار را بکنید .
💟 @ghairat
#قهر #اختلاف #دعوای_زوجین #حکمیت
🌸 داستان ماشا ، قسمت دهم 🌸
🌟 ماشا گفت :
🌹 خُب ، نفهمیدی کی بودن ؟
🌟 ریسا گفت :
☘ همون جا غش کردم
☘ و دیگه چیزی نفهمیدم
☘ تا فرداش
☘ که در بیمارستان به هوش اومدم
☘ از همون جا و همون روز ،
☘ من با حجاب شدم ،
☘ ولی نه مثل تو
☘ تو با حجاب که شدی
☘ همه کارهای زشت و گناه آلود رو ،
☘ به خاطر خدا ، ول کردی
☘ اما من نه نتونستم
☘ کارهای زشتم مثل رقص ، آواز ، نوازندگی ،
☘ شراب خواری ، ارتباط نامشروع و...
☘ همه رو ادامه می دادم ولی با حجاب بودم
☘ راستش ، خودم هم راضی نبودم
☘ حالم از خودم و از کارهام ،
☘ به هم می خورد .
☘ دیگه از اون کارها ، لذت نمی بردم
☘ حال و وضع خودم رو دوست نداشتم ،
☘ از این که مردای هوس باز ،
☘ مثل یک عروسک با من رفتار کنن ،
☘ بدم می اومد .
☘ دوست داشتم اجتماع خودمون ،
☘ منو به عنوان یک انسان بپذیره
☘ نه وسیله جنسی برای ارضای شهوت مردان .
☘ اما چکار می تونستم بکنم ؟
☘ من یه آدم ضعیفی هستم
☘ که هیچ اراده ای
☘ برای ترک کارهای زشتم نداشتم
☘ به خاطر همین ،
☘ مجبور بودم ادامه بدم
☘ مدتها گذشت ،
☘ تا همین یک ماه پیش ،
☘ راستش با یه مرد مسلمون به نام علی ،
☘ آشنا شدم .
☘ مرد خیلی خوبی بود
☘ با حیا ، با اخلاق ، متدین ، معتقد ...
☘ چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت
☘ به دین خودش ، خیلی مقید بود
☘ همیشه عبادت می کرد
☘ و خیلی اهل مطالعه بود
☘ یک کتاب کوچیک ، همیشه باهاش بود
☘ هر جا که بیکار می شد و خلوت می کرد
☘ چند صفحه از اون کتاب رو می خوند .
☘ خیلی عاشق اون کتاب بود
☘ وقتی با هم می نشستیم
☘ داستان های بسیار زیبایی ،
☘ از خدا و پیامبرانش برام می گفت .
☘ باورت نمیشه
☘ همه پیامبرا رو می شناخت
☘ حضرت مسیح ما رو ،
☘ بهتر از خود ما می شناخت .
☘ وقتی با من حرف می زنه ،
☘ احساس آرامش خاصی پیدا می کردم
☘ انگار خود حضرت مسیح بود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 خانم عزیز !
💞 اگر میخواهید زندگی مشترکتان ،
💞 به سراشیبی نیفتد
💞 برای شوهرتان تعیین تکلیف نکنید .
💞 این کار مردانگی اش را زیر سوال میبرد .
💟 @ghairat
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 آقایون متاهل و عاشق !
🌹 از نماز مغرب به بعد ،
👈 حق خانواده است .
🌹 کسی را بدون اجازه همسرتان ،
👈 در این زمان حساس ، شریک نکنید .
🌹 در این زمان ،
👈 فقط برای خانواده و در خدمت خانواده باش
🌹 مگر اینکه با توافق همدیگر ،
👈 به صله رحم بپردازید .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت یازدهم 🌸
🌟 ریسا به فکر عمیقی فرو رفت
🌟 ماشا نیز تبسمی کرد و گفت :
🌹 خوب بعد چی شد ؟
☘ ریسا سرش را پایین انداخت و گفت :
☘ ازش خواستگاری کردم .
☘ ازش خواهش کردم که با من ازدواج کنه .
🌹 ماشا ( با ذوق زدگی ) گفت :
🌹 خوب ؛ اون چی گفت ؟
☘ ریسا گفت :
☘ اما اون قبول نکرد
☘ منم خیلی ناراحت شدم
☘ یه دفعه حس کردم که دلم شکست
☘ بعد از کمی مکث و سکوت ، گفت :
🌸 راستش من مسلونم و تو مسیحی ،
🌸 دین من اجازه نمی ده که با تو ازدواج کنم
🌹 ماشا گفت :
🌹 آخی عزیزم ،
🌹 حتما خیلی ناراحت شدی ؟!
☘ ریسا گفت :
☘ تا چند روز ، خیلی حالم بد بود
☘ بعد یاد حرف اون آقاهه افتادم
☘ همون که از نور اومد بیرون که می گفت :
🌸 هر وقت مشکلی داشتی ،
🌸 فقط خدا رو صدا بزن .
☘ من هم شروع کردم به خدا خدا گفتن
☘ خدا رو صدا زدم .
☘ دعا خوندم .
☘ به مناجات با خدا پرداختم .
☘ به حرف زدن با خدا مشغول شدم .
☘ به خواهش و التماس کردن افتادم .
☘ از خدا خواستم که با قدرتش کاری کنه
☘ که علی با من ازدواج کنه
☘ خدا هم دعای منو شنید و اجابتم کرد .
☘ چون همون شب که خوابم برد
☘ علی رو در خواب دیدم .
☘ که کنار یک پیرمرد ، نشسته بود .
☘ من هم اجازه گرفتم که کنارشون بشینم .
🌷 پیرمرد با لبخند گفت :
🌷 بیا بنشین دخترم
☘ بعد ازم پرسید :
🌷 آقا علی ما رو دوست داری ؟
☘ من هم در همون عالم خواب ،
☘ خجالت کشیدم و گفتم : بله
☘ پیرمرد دوباره گفت :
🌷حاضری به خاطر علی ، مسلمون بشی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
16.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 آهنگ آرامبخش از علی فانی
🌹 ندیدم شهی در دل آرایی تو
🌹 به قربان اخلاق مولایی تو
@ghairat
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈
🕌 غسل جمعه ،
🕌 سبب پاكى و كفّاره گناهان ،
🕌 از جمعه تا جمعه است .
🌷 امام صادق عليه السّلام 🌷
📚 وسائل الشيعه ، ج ۳ ، ص ۳۱۵
💟 @ghairat
┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈
💞 به موجب ماده ۱۱۳۹ قانون مدنی ،
💞 اتمام و انحلال عقد موقت یا صیغه ،
💞 به دو گونه انجام می شود ؛
👈 انقضای مدت و بخشیدن مدت توسط مرد
💟 @ghairat
#احکام_ازدواج_موقت
🌸 داستان ماشا ، قسمت دوازدهم 🌸
☘ من نمی دونستم چی بگم
☘ ولی از دهنم پرید و گفتم : بله
☘ اون پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
🌷 دخترم !
🌷 پس هر چی می گم ، تکرار کن
🌷 بگو أشهدُ أن لا اله الا الله
🌷 و أشهدُ أنّ محمداً رسول الله
☘ من هم ، این دوتا جمله رو گفتم .
☘ پیرمرد و علی خوشحال شدند
☘ و با لبخند گفتند :
🌷 پس مبارکه
☘ بعد خود پیرمرد ،
☘ ما رو به عقد هم در آورد .
☘ از این اتفاق مبارک ،
☘ خیلی خوشحال و خندان بودم .
☘ که ناگهان از خواب پریدم .
☘ ناراحت شدم که چرا بیدار شدم .
☘ ولی تا مدتها ،
☘ به خوابم فکر می کردم .
☘ اما عجیب تر این بود
☘ که تک تک کلمات و جملات اون پیرمرد رو ،
☘ که در خواب به من گفته بود ،
☘ کامل در ذهنم حفظ شدند .
☘ و مدام با خودم ، تکرارشون می کردم .
🌷 أشهدُ أن لا اله الا الله
🌷 و أشهد أنّ محمداً رسول الله
☘ خیلی عجیب بود
☘ تا حالا نشده بود که خوابم یادم بمونه
☘ ولی انگار این خواب با بقیه فرق می کرد
☘ تا چند روز ،
☘ لذت و شیرینی و شادی اون خواب ،
☘ همه وجودم رو پر کرده بود .
☘ و با اینکه فقط یک بار ،
☘ اون جملات رو شنیده بودم ،
☘ ولی انگار خیلی وقته که حفظ بودم .
☘ مردد بودم که خوابم رو به علی بگم یا نه .
☘ ناگهان تصمیم گرفتم که واقعا مسلمان بشم .
☘ با عجله و خوشحالی ، به سمت علی رفتم .
☘ و به او گفتم که مسلمان شدم .
🌹 ماشا لبخندی زد و گفت :
🌹 آقا علی چی گفت ؟
🌟 ریسا هم لبخندی زد
🌟 و سرش را با خجالتی ،
🌟 به پایین انداخت و گفت :
☘ اون هم قبول کرد که با من ازدواج کنه
☘ الآن هم خیلی با علی خوشبختم
☘ خیلی با من مهربونه ،
☘ بعضی وقتا به خودم می گم
☘ چرا زودتر مسلمون نشدم
☘ آقا علی ، تنها مردی بود
☘ که به خاطر خودم ،
☘ و به خاطر انسان بودنم منو دوست داشت
👈 نه به خاطر شهرت و شهوت و هوسبازی .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 کارهای پسندیده و خوب همسرتان را ،
🇮🇷 هم ببینید و هم تعریف کنید .
🇮🇷 گاهی آنقدر
🇮🇷 روی اختلافات متمرکز میشوید
🇮🇷 که تفاهم ها و نقطه نظرات مشترک را ،
🇮🇷 یا نمیبینید یا چشم پوشی می کنید .
🇮🇷 آیا واقعاً همسر شما ،
🇮🇷 که از نظر شما باورهای درستی ندارد ،
🇮🇷 تا به حال هیچ کار خوبی
🇮🇷 که مطابق باورها و خواستههای شما باشد
🇮🇷 انجام نداده است ؟
💟 @ghairat