🍎 از پیامدهای روابط آزاد دختر و پسر ،
👈 عدم اعتماد به جنس مخالف است .
🍎 دختر و پسر ، به خاطر این بی اعتمادی ،
🍎 یا ازدواج نمی کنند
🍎 و یا اگر ازدواج کنند
🍎 در زندگی مشترک ، دچار مشکل می شوند
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت پانزدهم 🌸
🌟 پس انداز ماشا ، رو به اتمام بود .
🌟 به این فکر افتاد که به دنبال کار برود .
🌟 اما هرجا می رفت ،
🌟 موقعیت شغلی آنها جوری بود ،
🌟 که اجازه نمی دادند او با حجاب باشد
🌟 پیشنهادهایی هم از گروه های موسیقی داشت
🌟 ولی باز قبول نمی کرد .
🌟 به محله مسلمانان رفت .
🌟 و سراغ مسجد را گرفت .
🌟 هنگام نماز مغرب و عشا ،
🌟 وارد مسجد شد .
🌟 پس از نماز ، با خدا ، درد دل کرد
🌟 و به دعا و مناجات پرداخت .
🌟 پس از دعا و مناجات ،
👈 با امام جماعت مسجد ملاقات کرد .
🌟 و از ایشان ، کسب تکلیف نمود .
🌟 حاج آقا ، با دوستانش تماس گرفت .
🌟 و به کمک آنان ،
🌟 کاری در شرکت صنایع مواد غذایی ،
🌟 برای ماشا پیدا کردند .
🌟 و چون کار آنان با بهداشت بود ،
🌟 مجبور بود لباس سرتاسری بپوشد .
🌟 به طوری که فقط چشمهای او پیدا بود .
🌟 ماشا ، از انتخاب این شغل خوشحال بود
🌟 و از اینکه با حجاب کامل می تواند کار کند
🌟 خیلی شاد و راضی بود .
🌟 روزها ، در شرکت کار می کرد
🌟 و شبها ، علاوه بر عبادت ،
🌟 به درس و تحقیق و مطالعه می پرداخت
🌟 و هر روز نزد امام جماعت مسجد رفته ،
🌟 و خواهش می کرد تا کتاب های اسلامی ،
🌟 به او معرفی کند .
🌟 ماشا ، خانه ای کنار مسجد ،
🌟 برای خود اجاره کرد .
🌟 و هر شب نمازهای مغرب خود را ،
🌟 در مسجد به جماعت می خواند .
🌟 بعد از نماز نیز ، از کتابخانه مسجد ،
🌟 کتاب هایی را که حاجی معرفی می کرد
🌟 می گرفت و مطالعه می نمود .
🌟 ماشا ، به پنج زبان اروپایی ، مسلط شد
🌟 و خیلی زود ، دعوتنامه های زیادی ،
🌟 برای تدریس در دانشگاه و مدارس ، دریافت نمود .
🌟 ماشا ، به عنوان تنها استاد و معلم مححبه ،
🌟 خیلی زود ، مشهور شد .
🌟 او ، با اخلاق خوبش ، ادب و نزاکتش ،
🌟 و مسلط بودن بر تمام ادیان ،
🌟 موفق شد چند دانشجو را ،
👈 قانع و مسلمان کند .
🌟 اما فعالان کلیسا و مسیحیت ،
🌟 وجود ماشا در دانشگاه ها و مدارس را ،
🌟 خطری جدی برای خود و دینشان می دیدند
🌟 فلذا در صدد ، قتل او بر آمدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 رحلت شهادت گونه حضرت معصومه
🌹 سلام الله علیها ،
🌹 بر شما دوستان و همراهان عزیزم ،
🌹 تسلیت عرض می کنم .
🍂 برای شاد کردن مرد زندگی تان ،
🍂 نیازی نیست که حتماً شوخ طبع باشید
🍂 بلکه گاهی انجام کارهای مورد علاقه او
🍂 میتواند باعث ایجاد شادی همسرتان شود
🍂 مثلا ؛
🍂 لباسهایی که او دوست دارد را بپوشید
🍂 و حداقل دو بار در هفته ،
🍂 غذاهای مورد علاقه او را درست کنید .
@ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت شانزدهم 🌸
🌟 ماشا بعد از خروج از مدرسه ،
🌟 در حالی که از خیابان عبور می کرد .
🌟 ماشینی با سرعت زیاد به طرف او رفت
🌟 تا او را زیر بگیرد
🌟 ناگهان ماشا ، متوجه ماشین شد
🌟 و خود را به سرعت به آنطرف خیابان رساند
🌟 و راننده موفق نشد که ماشا را به قتل برساند
🌟 ماشا ، این را یک حادثه و یک اتفاق دانست
🌟 اما کلیسا بار دیگر ، کسی را اجیر کردند
🌟 که با چاقو ، او را بکشند .
🌟 روز بعد ، دوباره پس از تعطیلی مدرسه ،
🌟 ماشا به طرف مسجد می رفت .
🌟 که ناگهان آقایی به او حمله ور شد .
🌟 و چاقو را در شکمش فرو برد .
🌟 ماشا جیغ زد ، کمک خواست .
🌟 ولی هیچ کس به فریادش نرسید .
🌟 حسن که از آن حوالی می گذشت ،
🌟 با شنیدن صدای ناله و فریاد یک زن ،
🌟 و دیدن زنی که روی زمین افتاده ،
🌟 به سرعت خود را به او رساند .
🌟 ماشا ، از شدت درد و خونریزی ،
🌟 به خود می پیچید .
🌟 حسن ، ماشین گرفت ؛
🌟 و ماشا را به بیمارستان رساند .
🌟 ماشا در بین راه ، بیهوش شده بود .
🌟 فورا به اتاق عمل ، برده شد .
🌟 و عمل او با موفقیت انجام گشت .
🌟 ماشا ، پس از ۲۴ ساعت ،
🌟 به هوش آمد .
🌟 آرام دستش را روی سرش گذاشت .
🌟 روسری ، روی سرش نبود .
🌟 به سختی بلند شد ،
🌟 و دنبال روسری خود می گشت .
🌟 حسن را دید که روی صندلیِ کنارِ تختش ،
🌟 خوابیده بود .
🌟 ماشا نگاهی به حسن انداخت .
🌟 و مجددا به دنبال روسری خود گشت
🌟 به همه اطرافش ، نگاه کرد
🌟 تا آنرا کنار لباسهایش ، روی آویز دید .
🌟 با درد و به سختی ،
🌟 می خواست از جایش بلند شود ؛
🌟 تا روسری خود را بردارد ،
🌟 و روی سرش بگذارد .
🌟 حسن ، با شنیدن صدای تکان خوردن تخت
🌟 از خواب پرید .
🌟 و با صدای ناله های ضعیف ماشا ،
🌟 که سعی داشت از جایش بلند شود ،
🌟 تمام قد بلند شد و با زبان روسی گفت :
🌹 خانم ! شما حالتون خوب نیست
🌹 هر چی نیاز دارین بگین تا براتون بیارم
🌟 ماشا به روسری اش اشاره کرد
🌟 حسن ، روسری ماشا را به او داد .
🌟 اما هنوز ، ماشا را نشناخته بود ؛
🌟 و ماشا نیز ، حسن را به جا نیاورد .
🌟 ماشا تشکر کرد ؛
🌟 و روسری اش را بر سر خود گذاشت .
🌟 سپس به حسن گفت :
🌷 شما بودید که منو به بیمارستان آوردید ؟!
🌟 حسن گفت :
🌹 بله ، البته خواست خدا بود که اونجا بودم
🌹 زخم شما خیلی عمیق بود
🌹 خدا خیلی کمکتون کرد .
🌟 ماشا ، از حسن تشکر کرد .
🌟 ناگهان در اتاق زده شد .
🌟 صورت حسن و ماشا ،
🌟 به طرف در اتاق ، چرخید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
😍 طنز غیرتی ها 😍
🌸 وقتی بچه هستیم ،
🌸 میگن بچه است نمی فهمه
🌸 وقتی نوجون می شیم ،
🌸 میگن هنوز خامه نمی فهمه
🌸 وقتی جوون می شیم ،
🌸 میگن زن بگیره عاقل میشه
🌸 وقتی زن می گیریم ،
🌸 میگن بچه دار میشه ، شخصیت پیدا می کنه
🌸 وقتی هم که پیر می شیم ،
🌸 میگن پیر و خِرفته حالیش نیست ...
🇮🇷 فقط موقعی که می میریم
🇮🇷 میان سر قبرمون و میگن :
👈 عجب انسان فهمیده ای بود 😂😂😂
🇮🇷 تازه اگه کشته بشیم
🇮🇷 برای گرفتن دیه بیشتر ،
🇮🇷 میگن مهندس و دکتر و دانشمند بودیم 😳😄
💟 @ghairat
🇮🇷 به جای تمرکز
🇮🇷 بر روی نکات منفی همدیگر ،
🇮🇷 بهتر است زمان خود را ،
🇮🇷 صرف راهکارهای مثبت ،
🇮🇷 برای ایجاد شادی و نشاط ،
🇮🇷 در زندگی مشترک نمائید .
💟 @ghairat
🇮🇷 اتفاقات بیرونی ،
🇮🇷 تأثیر چندانی بر روی شاد بودن
🇮🇷 و خوشبختی شما ندارد ؛
🇮🇷 بلکه ،
🇮🇷 شادی از درون خود آدم ها شکل میگیرد .
🇮🇷 اگر کسی از درون افسرده و غمگین باشد
🇮🇷 و نتواند انرژی های منفی زندگی را
🇮🇷 از خود دور کند ؛
🇮🇷 هرچقدر هم محیط بیرون شاد باشد ،
🇮🇷 این فرد از درون ، شاد نخواهد بود .
💟 @ghairat
🇮🇷 اَبَر قهرمان موشکی ایران ،
🇮🇷 و پدر برنامه های هسته ای ،
🇮🇷 دانشمند و محقق بزرگ ایران ،
🇮🇷 محسن فخری زاده ، شهیـد شد .
🇮🇷 گروه ایشان ؛ موفق شدند
🇮🇷 واکسن کرونا را تا مرحله آزمایش انسانی ؛
🇮🇷 پیش ببرند .
🌸 هر مطلب و محتوایی ،
🌸 مخاطب خاص خود را دارد .
🌸 و این مخاطبین هستند که باید ،
🌸 مطالب خاص خود را بگیرند و بخوانند .
🌸 بعضی از مطالب مختص زنان اند
🌸 برخی هم مختص مردان
🌸 بعضی مختص متاهلین اند
🌸 برخی هم برای مجردهاست .
🌸 بعضی از مطالب برای تک همسران اند
🌸 بعضی نیز برای آنان که چند همسر دارند
🌸 بعضی در مورد رفتار همسران با یکدیگر است
🌸 بعضی در مورد رفتار زنان هوو با یکدیگرند
🌸 بعضی هم ، در مورد ازدواج موقت است و...
🌸 خلاصه هر کدام از مخاطبین ،
🌸 روی مطالب خودش باید زووم کند
🌸 و نسبت به مطالبی که مختص دیگران است
🌸 نه کنجکاوی کند و نه انتقاد داشته باشد .
🌸 بنابراین ؛ نسبت به ارسال احکام ازدواج موقت
🌸 یا چند همسری ، نباید خرده گرفت
🌸 چون جزوی از عرف و فرهنگ و دین ماست
🌸 و چه بخواهیم چه نخواهیم ،
🌸 این موارد در جامعه ما رایج اند .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت هفدهم 🌸
🌟 در اتاق باز شد .
🌟 دوتا پلیس ، وارد اتاق شدند .
🌟 یکی از آنان ، بعد از سلام ،
🌟 به حسن اشاره کرد و خطاب به ماشا گفت :
👮🏻♂ شما از این آقا ، شکایتی دارید ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه خیر آقا ، ایشون جون منو نجات دادن
👮🏻♂ پلیس دوم گفت :
👮🏻♂ کسی که تو خیابان ،
👮🏻♂ به شما حمله کرد رو می شناسید ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه جناب ، متاسفانه نشناختمش
👮🏻♂ پلیس گفت :
👮🏻♂ احیاناً به کسی مذنون نیستید ؟!
🌷 ماشا : کمی مکث کرد و گفت :
🌷 نه متاسفانه
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ در این مدت ، با کسی مشکلی نداشتید ؟!
👮🏻♂ احیانا با کسی درگیری لفظی یا بدنی نداشتید ؟!
🌷 ماشا گفت : خیر ، نداشتم
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ کسی هست که با شما دشمنی داشته باشه ؟!
🌷 ماشا گفت ؛ نه
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ تا حالا ، از جایی هم ، تهدید شدی ؟!
🌷 ماشا که احساس درد می کرد ، گفت :
🌷 نه جناب ، کسی منو تهدید نکرده
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ اون آقایی که به شما حمله کرده
👮🏻♂ امکانش هست که دزد باشد ؟!
👮🏻♂ آیا قبل از ضربه چاقو ،
👮🏻♂ سعی کرده که چیزی مثل طلا ، گوشی ،
👮🏻♂ و یا کیف شما رو بدزده ؟!
🌷 ماشا کمی فکر کرد و گفت :
🌷 خیر جناب !
🌷 اون مستقیم به قصد کشتن من اومده بود
🌷 چون فقط منو با چاقو زد و رفت
🌷 اما چراشو ، نمی دونم
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ خوب خانم ممنون که کمک کردید
👮🏻♂ ببخشید وقت شما رو گرفتیم
👮🏻♂ فقط لطفا اگه چیزی یادتون اومد ،
👮🏻♂ که بتونه در پیدا کردن ضارب به ما کمک کنه
👮🏻♂ حتما به ما خبر بدید .
🌷 ماشا گفت : چشم حتما ، ممنون
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا