🌸 داستان ماشا ، قسمت پانزدهم 🌸
🌟 پس انداز ماشا ، رو به اتمام بود .
🌟 به این فکر افتاد که به دنبال کار برود .
🌟 اما هرجا می رفت ،
🌟 موقعیت شغلی آنها جوری بود ،
🌟 که اجازه نمی دادند او با حجاب باشد
🌟 پیشنهادهایی هم از گروه های موسیقی داشت
🌟 ولی باز قبول نمی کرد .
🌟 به محله مسلمانان رفت .
🌟 و سراغ مسجد را گرفت .
🌟 هنگام نماز مغرب و عشا ،
🌟 وارد مسجد شد .
🌟 پس از نماز ، با خدا ، درد دل کرد
🌟 و به دعا و مناجات پرداخت .
🌟 پس از دعا و مناجات ،
👈 با امام جماعت مسجد ملاقات کرد .
🌟 و از ایشان ، کسب تکلیف نمود .
🌟 حاج آقا ، با دوستانش تماس گرفت .
🌟 و به کمک آنان ،
🌟 کاری در شرکت صنایع مواد غذایی ،
🌟 برای ماشا پیدا کردند .
🌟 و چون کار آنان با بهداشت بود ،
🌟 مجبور بود لباس سرتاسری بپوشد .
🌟 به طوری که فقط چشمهای او پیدا بود .
🌟 ماشا ، از انتخاب این شغل خوشحال بود
🌟 و از اینکه با حجاب کامل می تواند کار کند
🌟 خیلی شاد و راضی بود .
🌟 روزها ، در شرکت کار می کرد
🌟 و شبها ، علاوه بر عبادت ،
🌟 به درس و تحقیق و مطالعه می پرداخت
🌟 و هر روز نزد امام جماعت مسجد رفته ،
🌟 و خواهش می کرد تا کتاب های اسلامی ،
🌟 به او معرفی کند .
🌟 ماشا ، خانه ای کنار مسجد ،
🌟 برای خود اجاره کرد .
🌟 و هر شب نمازهای مغرب خود را ،
🌟 در مسجد به جماعت می خواند .
🌟 بعد از نماز نیز ، از کتابخانه مسجد ،
🌟 کتاب هایی را که حاجی معرفی می کرد
🌟 می گرفت و مطالعه می نمود .
🌟 ماشا ، به پنج زبان اروپایی ، مسلط شد
🌟 و خیلی زود ، دعوتنامه های زیادی ،
🌟 برای تدریس در دانشگاه و مدارس ، دریافت نمود .
🌟 ماشا ، به عنوان تنها استاد و معلم مححبه ،
🌟 خیلی زود ، مشهور شد .
🌟 او ، با اخلاق خوبش ، ادب و نزاکتش ،
🌟 و مسلط بودن بر تمام ادیان ،
🌟 موفق شد چند دانشجو را ،
👈 قانع و مسلمان کند .
🌟 اما فعالان کلیسا و مسیحیت ،
🌟 وجود ماشا در دانشگاه ها و مدارس را ،
🌟 خطری جدی برای خود و دینشان می دیدند
🌟 فلذا در صدد ، قتل او بر آمدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 رحلت شهادت گونه حضرت معصومه
🌹 سلام الله علیها ،
🌹 بر شما دوستان و همراهان عزیزم ،
🌹 تسلیت عرض می کنم .
🍂 برای شاد کردن مرد زندگی تان ،
🍂 نیازی نیست که حتماً شوخ طبع باشید
🍂 بلکه گاهی انجام کارهای مورد علاقه او
🍂 میتواند باعث ایجاد شادی همسرتان شود
🍂 مثلا ؛
🍂 لباسهایی که او دوست دارد را بپوشید
🍂 و حداقل دو بار در هفته ،
🍂 غذاهای مورد علاقه او را درست کنید .
@ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت شانزدهم 🌸
🌟 ماشا بعد از خروج از مدرسه ،
🌟 در حالی که از خیابان عبور می کرد .
🌟 ماشینی با سرعت زیاد به طرف او رفت
🌟 تا او را زیر بگیرد
🌟 ناگهان ماشا ، متوجه ماشین شد
🌟 و خود را به سرعت به آنطرف خیابان رساند
🌟 و راننده موفق نشد که ماشا را به قتل برساند
🌟 ماشا ، این را یک حادثه و یک اتفاق دانست
🌟 اما کلیسا بار دیگر ، کسی را اجیر کردند
🌟 که با چاقو ، او را بکشند .
🌟 روز بعد ، دوباره پس از تعطیلی مدرسه ،
🌟 ماشا به طرف مسجد می رفت .
🌟 که ناگهان آقایی به او حمله ور شد .
🌟 و چاقو را در شکمش فرو برد .
🌟 ماشا جیغ زد ، کمک خواست .
🌟 ولی هیچ کس به فریادش نرسید .
🌟 حسن که از آن حوالی می گذشت ،
🌟 با شنیدن صدای ناله و فریاد یک زن ،
🌟 و دیدن زنی که روی زمین افتاده ،
🌟 به سرعت خود را به او رساند .
🌟 ماشا ، از شدت درد و خونریزی ،
🌟 به خود می پیچید .
🌟 حسن ، ماشین گرفت ؛
🌟 و ماشا را به بیمارستان رساند .
🌟 ماشا در بین راه ، بیهوش شده بود .
🌟 فورا به اتاق عمل ، برده شد .
🌟 و عمل او با موفقیت انجام گشت .
🌟 ماشا ، پس از ۲۴ ساعت ،
🌟 به هوش آمد .
🌟 آرام دستش را روی سرش گذاشت .
🌟 روسری ، روی سرش نبود .
🌟 به سختی بلند شد ،
🌟 و دنبال روسری خود می گشت .
🌟 حسن را دید که روی صندلیِ کنارِ تختش ،
🌟 خوابیده بود .
🌟 ماشا نگاهی به حسن انداخت .
🌟 و مجددا به دنبال روسری خود گشت
🌟 به همه اطرافش ، نگاه کرد
🌟 تا آنرا کنار لباسهایش ، روی آویز دید .
🌟 با درد و به سختی ،
🌟 می خواست از جایش بلند شود ؛
🌟 تا روسری خود را بردارد ،
🌟 و روی سرش بگذارد .
🌟 حسن ، با شنیدن صدای تکان خوردن تخت
🌟 از خواب پرید .
🌟 و با صدای ناله های ضعیف ماشا ،
🌟 که سعی داشت از جایش بلند شود ،
🌟 تمام قد بلند شد و با زبان روسی گفت :
🌹 خانم ! شما حالتون خوب نیست
🌹 هر چی نیاز دارین بگین تا براتون بیارم
🌟 ماشا به روسری اش اشاره کرد
🌟 حسن ، روسری ماشا را به او داد .
🌟 اما هنوز ، ماشا را نشناخته بود ؛
🌟 و ماشا نیز ، حسن را به جا نیاورد .
🌟 ماشا تشکر کرد ؛
🌟 و روسری اش را بر سر خود گذاشت .
🌟 سپس به حسن گفت :
🌷 شما بودید که منو به بیمارستان آوردید ؟!
🌟 حسن گفت :
🌹 بله ، البته خواست خدا بود که اونجا بودم
🌹 زخم شما خیلی عمیق بود
🌹 خدا خیلی کمکتون کرد .
🌟 ماشا ، از حسن تشکر کرد .
🌟 ناگهان در اتاق زده شد .
🌟 صورت حسن و ماشا ،
🌟 به طرف در اتاق ، چرخید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
😍 طنز غیرتی ها 😍
🌸 وقتی بچه هستیم ،
🌸 میگن بچه است نمی فهمه
🌸 وقتی نوجون می شیم ،
🌸 میگن هنوز خامه نمی فهمه
🌸 وقتی جوون می شیم ،
🌸 میگن زن بگیره عاقل میشه
🌸 وقتی زن می گیریم ،
🌸 میگن بچه دار میشه ، شخصیت پیدا می کنه
🌸 وقتی هم که پیر می شیم ،
🌸 میگن پیر و خِرفته حالیش نیست ...
🇮🇷 فقط موقعی که می میریم
🇮🇷 میان سر قبرمون و میگن :
👈 عجب انسان فهمیده ای بود 😂😂😂
🇮🇷 تازه اگه کشته بشیم
🇮🇷 برای گرفتن دیه بیشتر ،
🇮🇷 میگن مهندس و دکتر و دانشمند بودیم 😳😄
💟 @ghairat
🇮🇷 به جای تمرکز
🇮🇷 بر روی نکات منفی همدیگر ،
🇮🇷 بهتر است زمان خود را ،
🇮🇷 صرف راهکارهای مثبت ،
🇮🇷 برای ایجاد شادی و نشاط ،
🇮🇷 در زندگی مشترک نمائید .
💟 @ghairat
🇮🇷 اتفاقات بیرونی ،
🇮🇷 تأثیر چندانی بر روی شاد بودن
🇮🇷 و خوشبختی شما ندارد ؛
🇮🇷 بلکه ،
🇮🇷 شادی از درون خود آدم ها شکل میگیرد .
🇮🇷 اگر کسی از درون افسرده و غمگین باشد
🇮🇷 و نتواند انرژی های منفی زندگی را
🇮🇷 از خود دور کند ؛
🇮🇷 هرچقدر هم محیط بیرون شاد باشد ،
🇮🇷 این فرد از درون ، شاد نخواهد بود .
💟 @ghairat
🇮🇷 اَبَر قهرمان موشکی ایران ،
🇮🇷 و پدر برنامه های هسته ای ،
🇮🇷 دانشمند و محقق بزرگ ایران ،
🇮🇷 محسن فخری زاده ، شهیـد شد .
🇮🇷 گروه ایشان ؛ موفق شدند
🇮🇷 واکسن کرونا را تا مرحله آزمایش انسانی ؛
🇮🇷 پیش ببرند .
🌸 هر مطلب و محتوایی ،
🌸 مخاطب خاص خود را دارد .
🌸 و این مخاطبین هستند که باید ،
🌸 مطالب خاص خود را بگیرند و بخوانند .
🌸 بعضی از مطالب مختص زنان اند
🌸 برخی هم مختص مردان
🌸 بعضی مختص متاهلین اند
🌸 برخی هم برای مجردهاست .
🌸 بعضی از مطالب برای تک همسران اند
🌸 بعضی نیز برای آنان که چند همسر دارند
🌸 بعضی در مورد رفتار همسران با یکدیگر است
🌸 بعضی در مورد رفتار زنان هوو با یکدیگرند
🌸 بعضی هم ، در مورد ازدواج موقت است و...
🌸 خلاصه هر کدام از مخاطبین ،
🌸 روی مطالب خودش باید زووم کند
🌸 و نسبت به مطالبی که مختص دیگران است
🌸 نه کنجکاوی کند و نه انتقاد داشته باشد .
🌸 بنابراین ؛ نسبت به ارسال احکام ازدواج موقت
🌸 یا چند همسری ، نباید خرده گرفت
🌸 چون جزوی از عرف و فرهنگ و دین ماست
🌸 و چه بخواهیم چه نخواهیم ،
🌸 این موارد در جامعه ما رایج اند .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت هفدهم 🌸
🌟 در اتاق باز شد .
🌟 دوتا پلیس ، وارد اتاق شدند .
🌟 یکی از آنان ، بعد از سلام ،
🌟 به حسن اشاره کرد و خطاب به ماشا گفت :
👮🏻♂ شما از این آقا ، شکایتی دارید ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه خیر آقا ، ایشون جون منو نجات دادن
👮🏻♂ پلیس دوم گفت :
👮🏻♂ کسی که تو خیابان ،
👮🏻♂ به شما حمله کرد رو می شناسید ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه جناب ، متاسفانه نشناختمش
👮🏻♂ پلیس گفت :
👮🏻♂ احیاناً به کسی مذنون نیستید ؟!
🌷 ماشا : کمی مکث کرد و گفت :
🌷 نه متاسفانه
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ در این مدت ، با کسی مشکلی نداشتید ؟!
👮🏻♂ احیانا با کسی درگیری لفظی یا بدنی نداشتید ؟!
🌷 ماشا گفت : خیر ، نداشتم
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ کسی هست که با شما دشمنی داشته باشه ؟!
🌷 ماشا گفت ؛ نه
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ تا حالا ، از جایی هم ، تهدید شدی ؟!
🌷 ماشا که احساس درد می کرد ، گفت :
🌷 نه جناب ، کسی منو تهدید نکرده
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ اون آقایی که به شما حمله کرده
👮🏻♂ امکانش هست که دزد باشد ؟!
👮🏻♂ آیا قبل از ضربه چاقو ،
👮🏻♂ سعی کرده که چیزی مثل طلا ، گوشی ،
👮🏻♂ و یا کیف شما رو بدزده ؟!
🌷 ماشا کمی فکر کرد و گفت :
🌷 خیر جناب !
🌷 اون مستقیم به قصد کشتن من اومده بود
🌷 چون فقط منو با چاقو زد و رفت
🌷 اما چراشو ، نمی دونم
🚔 پلیس گفت :
👮🏻♂ خوب خانم ممنون که کمک کردید
👮🏻♂ ببخشید وقت شما رو گرفتیم
👮🏻♂ فقط لطفا اگه چیزی یادتون اومد ،
👮🏻♂ که بتونه در پیدا کردن ضارب به ما کمک کنه
👮🏻♂ حتما به ما خبر بدید .
🌷 ماشا گفت : چشم حتما ، ممنون
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 مطالبه امت انقلابی برای انتقام از عاملان ترورشهید فخریزاده
🇮🇷 لطفا وارد لینک زیر شده و از انتقام خون شهید عزیزمان ، حمایت کنید .
https://hawzahnews.com/x9VmJ
هدایت شده از تبلیغات ارزان پوشیه پوش
👈 #پیشنهاد_ویژه _ما
🖥 تلویزیون مجازی
📼 فیلم و کارتون های ایرانی
🖥 برای اولین بار در ایتا
📼 با حجم کم
🎥 سینمایی شارلاتان ، هم اکنون بارگزاری شد
🎥 @amoomolla
🎥 @amoomolla
👈 کانال ۶۰۰۰ نفره فیلم و کارتون و تربیت کودک
💰 یکی از عوامل آرامش ،
👈 برنامه ریزی در دخل و خرج است .
💵 خرج و مخارج زندگی خود را
👈 مدیریت کنید .
💵 شرایط مالی خود را ،
💵 برای یک زندگی شاد تنظیم کنید .
💵 اگر میخواهید وامی بگیرید
💵 یا به تفریح بروید ،
💵 دخل و خرجتان را بررسی کنید
💵 تا دچار مشکل نشوید .
💵 اگر برای بدهیها و آینده فکری نکنید ،
💵 خود و همسرتان شاد نخواهید بود ؛
💵 خانواده شاد ، نخواهید داشت
💵 پس هوشمندانه خرج کنید
💵 تا خانه و خانواده شاد ، داشته باشید .
💟 @ghairat
💞 طنز بی غیرت 💞
🌸 از بی غیرت پـرسیدن :
🌟 قــبل از ازدواج ، تـحقـیق هم کــردی ؟
🌸 گفـت : آره بابا ، از خیلیا پرسیدم
🌟 هـر کـی بـاهـاش بـــوده راضـی بـوده…
😇😀😁😂
🌸 پیام اخلاقی :
🌟 دختری که قبل از ازدواج ،
🌟 راحت با نامحرم در ارتباط بوده
🌟 بعد از ازدواج ، از خیانت او ایمن نباش .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت هجدهم 🌸
🌟 پلیس از اتاق بیرون رفت .
🌟 ماشا به حسن نگاهی کرد و گفت :
🌷 آقا ممنونم
🌷 شما جون منو نجات دادی
🌷 نمی دونم چطوری باید تشکر کنم
🌟 حسن لبخندی زد و گفت :
🍎 نه خواهر من ، این حرفا چیه
🍎 نیازی به تشکر نیست
🍎 بنده فقط وظیفه خودمو انجام دادم ، همین
🌷 ماشا با درد گفت :
🌷 به هر حال خیلی ممنونم
🌷 شما حتما خیلی زحمت کشیدید
🌷 می تونید برید به کارتون برسید
🍎 حسن گفت :
🍎 خواهرم ، اگه اجازه بدین
🍎 تا اومدن خانواده یا شوهرتون ،
🍎 پیشتون بمونم
🌷 ماشا گفت :
🌷 نه برادر ، ممنون از لطفتون
🌷 خیلی زحمت کشیدید
🌷 شما برید
🌟 حسن وقتی دید
🌟 که اصرار کردن بی فایده است ،
🌟 خدا حافظی کرد و رفت .
🌟 ماشا بلافاصله به ریسا زنگ زد
🌟 ریسا از علی اجازه گرفت
🌟 و به طرف بیمارستان حرکت کرد
🌟 از دیدن وضع و حال ماشا ،
🌟 هم ترسید هم با تعجب گفت :
☘ وای دختر ، تو با خودت چکار کردی ؟
☘ کدوم حرومزاده ای ، این کارو با تو کرده
🌟 ماشا ، ریسا را آرام کرد
🌟 و از او خواهش نمود ؛
🌟 که در گرفتن وضو و خواندن نماز ،
🌟 کمکش کند .
🌟 ماشا پس از چند روز ،
🌟 از بیمارستان مرخص شد .
🌟 ریسا و علی ، با ماشینشان ،
🌟 ماشا را تا خانه اش ، رساندند .
🌟 ریسا هر چه اصرار کرد
🌟 که ماشا را به خانه خود ببرد
🌟 اما ماشا ، قبول نمی کرد و می گفت :
🌷 در خانه خودم باشم ، راحت ترم
🌟 فردای آن روز
🌟 درب خانه ماشا زده می شود
🌟 ماشا با سختی ،
🌟 به طرف درب خانه می رود
🌟 در را که باز کرد
🌟 چند ثانیه ، بهت زده شد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 شش میم موفقیت :
👈 تو محبوبی
👈 تو مهمی
👈 تو محترمی
👈 تو مفیدی
👈 تو می تونی
👈 تو می فهمی
🇮🇷 هشت تای نحس
👈 تحقیر ، تنبیه ، تبعیض ، توهین ، تنفر ، ترس ، تهدید ، تمسخر
💟 @ghairat
💞 امر مقدس ازدواج و انتخاب همسر ،
💞 برای نسل جوان ،
💞 از اهمیت بالایی برخوردار است .
💞 موفقیت یا عدم موفقیت در این امر مقدس
💞 تعیین کننده سرنوشت جوانان است
💞 و سلامت جسم و روان ،
💞 و پیشرفت های مادی و معنوی آنان ،
💞 در عرصه های اجتماعی ،
💞 ارتباطی تنگاتنگ ،
👈 با درستی یا نادرستی انتخاب همسر ؛
👈 و پایداری یا ناپایداری ازدواج دارد .
💟 @ghairat
#قبل_از_ازدواج
🇮🇷 یکی از عوامل ضد آرامش در زندگی ،
👈 یکنواختی و روزمرگی است .
🇮🇷 چند سال بعد از زندگی مشترک ،
🇮🇷 روزمرگی و یکنواختی ،
🇮🇷 کم کم روی زندگی شما سایه میافکند
🇮🇷 که شما را دلزده و افسرده می کند ؛
🇮🇷 پس نگذارید روند یکنواخت زندگی ،
🇮🇷 شادی را نابود کند ؛
🇮🇷 رفتن به دل طبیعت ، نگاه به رودخانه ،
🇮🇷 صله رحم و دید و بازدید از فامیل و دوست ،
🇮🇷 شرکت در هیئت ها و مجالس مذهبی ،
🇮🇷 رفتن به قبرستان ها و مزار شهدا ،
🇮🇷 رفتن به مسجد و نماز جمعه و جماعت ،
🇮🇷 رفتن به سینما ، پارک ، روستا و...
🇮🇷 میتواند زندگی را از یکنواختی در بیاورد .
💟 @ghairat
#یکنواختی #روزمرگی
🌸 داستان ماشا ، قسمت نوزدهم 🌸
🌟 ماشا ، مات و مبهوت نگاه می کرد
🌟 ماندانا ، رفیق صمیمی اش بود
🌟 با خوشحالی و چشم گریان ،
🌟 ماندانا را در بغل گرفت .
🌟 پس سلام و احوالپرسی ،
🌟 او را به داخل خانه اش برد .
🌟 و روی زمین کنار خودش نشاند و گفت :
🌷 شرمنده ماندانا که مبل ندارم .
🌟 ماندانا با تبسمی گفت :
⚜ این حرفا چیه عزیزم
⚜ تنت سلامت ، خدا را شکر که سالمی
🌟 ماشا می خواست بلند شود
🌟 تا چای و کیک و میوه ، برای ماندانا بیاورد
🌟 اما ماندانا اجازه نداد
🌟 و به ماشا اصرار کرد که بنشیند
🌟 و خودش پذیرایی کند .
🌟 ماشا آرام روی تشک خودش نشست .
🌟 ماندانا در حال کار کردن ، صحبت می کرد
🌟 ظرفها را شست و آشپزخانه را تمیز کرد
🌟 در حال گذاشتن آب در چای ساز ، گفت :
⚜ ماشا جون !
⚜ دقت کردی چند وقته همو ندیدیم ؟!
🌷 ماشا گفت : آره عزیزم ، یادمه
🌷 آخرین بار که دیدمت ،
🌷 دو ماه قبل از تصادفت بود .
⚜ ماندانا گفت :
⚜ در این مدت ،
⚜ خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر .
🌷 ماشا گفت :
🌷 آره می دونم ، منم همینطور
🌷 منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
🌟 ماندانا چای و کیک را جلوی ماشا گذاشت
🌟 و خودش کنارش نشست و گفت :
⚜ شنیدم کارتو ول کردی
⚜ مسلمون شدی
⚜ دنبال علم و درس و تدریس افتادی
⚜ در همین محله مسلمونا ، می شینی
⚜ مسجد میری ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 از کی شنیدی ؟
🌟 ماندانا گفت :
⚜ حالا بماند بعدا می فهمی .
⚜ خب با زندگی جدید چطوری ؟!
🌷 ماشا لبخندی زد و گفت :
🌷 عالی ام .
🌟 ماندانا گفت :
⚜ آخه دختر ، مگه تو دیوونه ای ؟!
⚜ چرا همه پیشرفت ها و موفقیت هاتو رها کردی ؟!
🌟 ماشا آهی کشید
🌟 ناگهان به فکر گذشته جاهلیت خودش افتاد
🌟 و با حسرتی در دل گفت :
🌷 اون موقع ، فریب ظاهر دنیا
🌷 و هوس های خودم رو خورده بودم .
🌷 الآن فهمیدم
🌷 تمام موفقیتها و درخشش های من ،
👈 فقط با اسلام ، کاملتر می شه .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 اگر با خانواده شوهرتان اختلاف دارید
🌸 و اگر از نظر شما ،
🌸 بسیاری از رفتارهای آنان ایراد دارد
🌸 مراقب باشید
🌸 اولاً این اختلافاتتان با آنان را ،
🌸 جلوی همسرتان به زبان نیاورید .
🌸 دوما پشت سر آنها ، غیبت نکنید .
🌸 سوما خطای آنان را ، سر شوهرتان نکوبید
🌸 چهارما در دعواهایتان ، به او نگویید :
👈 که « تو هم مثل اونایی !»
💟 @ghairat
🌷 اشتباهات همسرتان را ،
👈 با اشتباهات دیگران ، مقایسه نکنید .
🌷 همسرتان دوست دارد
🌷 که در ذهن شما ، اسطورهای باشد
🌷 که هیچ کدام از اشتباهات دیگران ،
🌷 در رفتارهایش نشان داده نشود .
🌷 نه تنها خانواده همسرتان ،
🌷 که نباید رفتارهای شان را ،
🌷 به شریک زندگیتان نسبت دهید ،
🌷 بلکه حتی اگر رفتار اشتباه مردان دیگر ،
🌷 خطای نامزد سابق تان ،
🌷و یا اشتباه همسران دوستانتان را ،
🌷 به او نسبت دهید ،
🌷 به همین اندازه می توانید
👈 برای خودتان ، دردسر درست کنید .
💟 @ghairat
🎥 فیلم و کارتون ایرانی اسلامی
🎥 سینمایی و سریالی
👈 با حجم کم 👉
💿 برای اولین بار در ایتا 💿
🎥 هر روز صبح ، ۳ کارتون بارگزاری می شود
📼 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیستم 🌸
⚜ ماندانا با حالتی غمگین گفت :
⚜ تا حالا فکر کردی
⚜ که مردم درباره تو چی میگن ؟!
🌟 ماشا سرش را پایین انداخت و گفت :
🌷 مردم چه میگن مهم نیست
🌷 مهم اینه که خدا چه میگه
🌷 ولی دوست دارم عبرت مردم باشم .
🌷 دوست دارم همه مردم ،
🌷 من و داستان زندگی منو ببینن
🌷 تا بفهمند
🌷 که در هر سطحی که باشن ،
🌷 ستاره موسیقی و سینما هم که باشند
🌷 باز هم می تونن به اسلام روی بیارن
👈 و با حجاب بشن .
⚜ ماندانا گفت :
⚜ آخه دختر خوب ،
⚜ غیر از بدبختی و نداری ،
⚜ چی گیرت اومد ؟!
🌟 ماشا نفس عمیقی کشید
🌟 و با تبسم گفت :
🌷 لحظه ای به ذهنم ، خطور هم نمیکرد
🌷 که روزی به حج برم
🌷 و از بهترین و گواراترین آب ،
🌷 یعنی آب زمزم بنوشم .
🌷 اگه خدا بخواد ؛
🌷 بازم تلاش خودمو خواهم کرد
🌷 و از نظر مادی و معنوی ،
🌷 به پیشرفت های زیادی خواهم رسید .
🌟 ماندانا تبسمی کرد و گفت :
⚜ خوش به حالت ماشا ،
⚜ که هنوز پای اعتقادات جدیدت وایسادی
⚜ و خوش به حالت که حج رفتی
⚜ البته عشقم بهم قول داده
⚜ که حتما منو به حج ببره .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 عشقت ؟!
🌷 مگه تو ازدواج کردی ؟!
⚜ ماندانا لبخندی زد و گفت :
⚜ هم ازدواج کردم هم بچه دار شدم
🌟 ماشا با خوشحالی و ذوق فراوان ،
🌟 ماندانا را بغل کرد و گفت :
🌷 وای دختر ، باورم نمیشه
🌷 یعنی تو واقعا ، ازدواج کردی ؟!
🌷 آخه چرا خبرم نکردی ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ ببخشید عزیزم که خبرت نکردم
⚜ آخه تو یه دفعه ، غیبت زد
⚜ معلوم نبود کجا رفته بودی
⚜ شماره تلفن سابقت ، خاموش بود
⚜ خونه ات رو هم که عوض کردی
⚜ اصلا نمی دونی بعد از تو ، من چی کشیدم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔮 وقتی همسرتان ، روی مبل نشسته
🔮 و با تلفن هوشمندش بازی میکند ،
🔮 ناخودآگاه این جمله را به زبان میآورید :
👈 چه کار می کنی ؟!
🔮 ما مشاوران میدانیم منظورتان از این کار ،
🔮 تجسس کردن در کارهایش نیست
🔮 اما جمله « چه کار میکنی؟ »
🔮 در ذهن همسرتان ،
🔮 معنایی پیچیدهتر از آنچه فکر میکنید ، دارد .
🔮 او این جمله را اینطور میشنود :
⚜ چه کار میکنی ؟
⚜ باز مشغول بازی با موبایلت هستی
⚜ به جای اینکه با خانوادهات وقت بگذرانی
⚜ مشغول بازی شدهای ؟
⚜ با غریبه ها وایبربازی میکنی
⚜ و وارد روابطی شدهای که اگر من بو ببرم
⚜ حسابت را میرسم و. . .
🔮 باورتان میشود که یک مرد میتواند
🔮 از جمله ساده همراه با کنجکاوی شما ،
🔮 چنین برداشت هایی را در ذهنش بسازد ؟
🔮 بهتر است باور کنید که ساختار ذهن مردان ،
🔮 خیلی پیچیده و گاهی منفینگر است .
🔮 پس کنجکاوی کوچکتان را کنترل کنید
🔮 و با چنین جمله بی اهمیتی ،
🔮 یک دعوای اساسی به پا نکنید .
💟 @ghairat