فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌❌❌
حواسمون باشه.
بسم الله الرحمن الرحیم
مدتهاست دلم یک اتاق خالی بی سر و صدا میخواهد. یک سکوت محض توی مغزم.
تنهایی بعضی وقتها خیلی خوب است. نه؟!
اصلا اگر بد بود که ما تنها به این دنیا نمیآمدیم و تنها نمیرفتیم!
من اما خیلی وقتها از تنهایی ترسیده ام. همیشه با همین ترس امتحان شده ام.
حالا اما یک جور دیگر زخم ترسناک تنهایی سر باز کرده است.
احساس تنهایی میکنم،بدون مغز ساکت.
این مدل تنهایی را دوست ندارم.
چرت و پرت زیاد مینویسم. اما حال اینروزهام از مزخرفترین احوالات درونم است.
هم تنهام،هم در جمع. ساکتم با ذهنی شلوغ.
کلمهها پشت در اتاقهای تو در توی ذهنم صف کشیده اند.
در را باز کنم همه بدون نوبت میریزند روی سرم.اما حوصلهشان را ندارم. سکوت میخواهم. سکوتی آرام از جنس رضا....
هدایت شده از آمنه حسین آوا 🇵🇸✌️
25.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شرط بیعت با پیامبر(امام)!
بنشویم از بانو رئيسی دختر شهید🥹
می شود در ۸ دقیقه ویژگی های پدر شهید و راهش و ولایت را توصیف کرد؟!
حتما گوش بدید...مکتب اسلام همچین بانوان فاضله ای را بزرگ می کند
الممتحنة
يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَىٰ أَن لَّا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئًا وَلَا يَسْرِقْنَ وَلَا يَزْنِينَ وَلَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ
ﺍﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ! ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺷﺮﻳﮏ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﻱ ﻧﻜﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺯﻧﺎ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻜﺸﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﺮﺍم ﺯﺍﺩﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮ [ﺷﻮﻫﺮ] ﺧﻮﻳﺶ ﻧﺒﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭ ﺧﻴﺮﻱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﻲ ﻧﻜﻨﻨﺪ، ﭘﺲ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻴﻌﺖ ﻛﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. (١٢)
@aminavak313
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۶
پرید. معرف حضور هست دیگر؟
پرید و رفت توی آسمان آبی شهر.
آن وسطها بین خانه های قوطی کبریتی و بالا آمده، چرخ میزد و دنبال داستان جدید روزش بود.
از جلوی پنجرههای رفلکس رد میشد. خودش را نمیدید. خیال بود دیگر. دیده نمیشد که.
توی همین فکرها بودکه صدای آژیر شنید. ترافیک، خیابانهای باریک بین ساختمانها را بسته بود. ماشین قرمز آتشنشانی نمیتوانست راه را باز کند.
رفت پایین. شنید که پشت بیسیم داد میزدند:« چهارراه دوم، سمت راست، دوتا کوچه بعد. ساختمان حافظ. »
برگشت توی آسمان. همان نزدیکیها دود سیاه به آسمان آبی چنگ میزد. بال زد سمت دود.
پایین ساختمان کلی آدم جمع شده بودند. صدای آژیر از دور میرسید. شعلههای آتش، از پنجره ی طبقهی دوم، نمای ساختمان را میسوزاند.
دود از واحدهای بالایی بیرون میزد.
مردم پایین ساختمان داد و قال میکردند.
چند نفر از در پارکینگ پریدند بیرون. صورتهاشان سیاه بود و سرفه امان نمیداد. یکی بین سرفهها گفت:«اوهوع ...اوهوع....کسی .دیگه... اوهوع .... تو نمونده...»
همه نگاهشان به خیابان سر کوچه بود. صدای آژیر از خیلی نزدیک میآمد.
از بین جمعیت صدای جیغ رفت آسمان هفتم.
مردم به سمت صدا برگشتند. زنی بود با سر و وضع آشفته، لباس نیمتنه پوشیده بود با شلوارک. رویش یک بالاپوش باز انداخته بود. شال نازکش روی موهای بُلند، هی سر میخورد.
خودش را فرش زمین کرده بود:« بچچچچچممممم ... تروخدا نجاتش بدیییین.....»
به صورت چنگ میزد:«حتما از ترس رفته زیر تختش قایم شده.... ترووووو خدااااا... بچچچچممممم»
زنها صدای گریهشان آمد. یکی از مردها، داد زد:« اینجا شیر آب داره؟؟؟»
رفت سمت پارکینگ. شلنگ آب را گرفت روی تن و لباسش:«کسی از خانوما چادرشو بهم میده؟؟»
یکی از زنها چادر را در آورد. داد دستش. مرد پا تند کرد تو، چادر را خیس کرد و دور سر و صورت پیچاند.
رفت توی شعلهها.
همه مات و مبهوت خیره شده بودند به در ورودی ساختمان. ماشین آتشنشانی رسید. آب گرفتند روی پنجره. دونفر دویدند توی ساختمان.
بعد از چند دقیقه زیر بغل مرد ناجی را گرفتند و آوردند بیرون. مرد افتاد روی زمین. دستش از دور موجود کوچولویی رها شد.
مردم از تعجب لال شده بودند. صدای ناچ ناچ و واااای از جمعیت بلند شد. یکی توی جمعیت رو کرد به زن. داد زد:«لعنت بهت اگه میمرد چی؟»
سگ کوچولو از لای دست مرد پرید بیرون.
زن بلند شد برود طرف بچهاش. یکی داد زد:« هی صبر کن»
زن نگاهش کرد. صدای سیلی محکمی به دل همه نشست. دستهای پینه بستهی پیرمردی کهنه پوش، برق از چشمان زن پراند.
شنید:«مادرسگ»
دور زن خالی شد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#حقیقت_تلخ
#سگفرزندی
#حامی_حیوانات
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ خبر عالییییی
می خوام از طرف تو نیت کنم و طواف مستحبی برم😍
فقط اسمت رو در این لینک وارد کن👇
https://roohbakhshac.ir/ziyarat
اسم ها که جمع شد، لیست اسم ها رو می خونم به نیابت از امام زمان عج و شما سربازان آقا، شب جمعه طواف و نماز طواف انجام میدم.
بسم الله اسم خودت و اموات و خانواده و دوستان هر چی خواستی بنویس
و حتما این پیام رو منتشر کن
#روز_ششم سفر الی الله
#سیدکاظم_روحبخش #سفرمجازی #حج
با من بیا👇
https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
قلم برمیدارم🖋️
بسم الله الرحمن الرحیم #پرندهی_خیال_من۱ شب ها که میشود. میروم توی مغزم. بهش چی میگویند؟ آها پر
سلام شب همگی بخیر.
ماجراهای پرنده ی خیال من رو میخونید؟
این اولیش ☺️☺️
خوشحال میشم نظرتونو راجع بهش بدونم.
آیا ادامه بدم؟؟🤔
@bahrami_fs
هدایت شده از روزنوشت⛈
از کودکی عاشق ریاضی بودم. با اعداد زندگی میکردم. وقتی سرخوش، لیلیکنان میرفتم دبستان، درختهای چنار کنار خیابان را میشمردم.
با خود حساب میکردم که اگر روی دیوار هر همسایه، دوتا یاکریم خانه داشته باشند، و هربار سه جوجه بزرگ کنند، آخر زمستان چندتا یا کریم در محلهمان، آواز میخوانند.
موزاییکها را تا مدرسه میشمردم و محاسبه میکردم که اگر یکی درمیان از رویشان بپرم، با چند پرش میرسم دبستان.
بزرگتر که شدم تا دیروقت مینشستم پای حل معادلات ریاضی. بعدها عاشق جدول سودوکو شدم. من عاشق اعداد بودم.
اما اکنون...
در آستانهی پنجاه سالگی، ماندهام متحیر میان دوست داشتن ریاضیات و تنفر از اعداد.
از صبح، عدد ۲۷۴ مدام در ذهنم تکرار میشود. با هربار تکرار قسمتی از قلبم ترک میخورد. صدای شکستن پارههای دل، مغز را خراش میدهد. اگر در هر ثانیه یک عدد را بشمارم،
تا ۲۷۴ ، بیش از چهار دقیقه طول میکشد.
۲۷۴ نفر
۲۷۴تا عشق
۲۷۴تا آرزوی زیستن
۲۷۴ تا امید پدر و مادر
۲۷۴ انسان که برخی کودک بودند. پر از هیاهو، شادی، مهر
۲۷۴ انسان
۲۷۴ انسان
۲۷۴ انسان
خبرگذاری الجزیره
تعدادشهدای قتل عام اردوگاه نصیرات درمرکز باریکه غزه تا کنون به ۲۷۴ نفر و شمار مجروحان نیز به ۶۹۸ نفر رسیده است.
اگر بخواهم تا ۳۵هزار بشمارم چند ساعت زمان میبرد؟
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی میشود که هربار میآیم چیزی بنویسم ،دلم یاری نمیکند.
نه که نخواهد هااا!!نه!!
میگوید از چی میخواهی بنویسی؟
از کدام تصویر که دیدی؟ از کدام کلمه که شنیدی؟ از کدام فیلمی که اشکت را در آورد؟
هر بار بهم میگوید که من در اندازه ی درد بیدرمان غزه نمیتوانم بنویسم.
هر بار همینها را چماق میکند روی سرم،هق هق خفه میشود توی گلوم.قلبم سر جاش میگیرد یا شاید میتمرگد از دست دلم.
خون کرده روزگارم را. مثل بمبهای اسرائیلی.
اما چه کنم. ما چارهای نداریم،به جز فریاد زدن به جای مردم غزه.
آنها دیگر نای فریاد زدن ندارند.
همینقدر که همدیگر را بغل کنند و جان عزیز هم را بدرقه ی دیار آخرت کنند برایشان بس است.
مثل پسر بچه ای که دستش را سایبان جنازه ی برادر شهیدش میکند. حتما بازیهایشان یادش میآید. یا همان وقتی که برای کلاه سفید تو سر و کله ی هم میزدند. بعد توی دلش میگوید داداش تو پیشم باش کلاه که سهل است من خودم سایهی بالای سرت میشوم.
آه!!!!
آه از قلبهایی که به درد نمیآید.
وای از چشمهایی که نمیبارد.
داد از دستهایی که برای یاری بلند نمیشود.
امان از تنهایی که ارباً اربا زیر آوار له میشوند.
خدایا رحم کن.
الهی نصرت عطا کن.
پروردگارا حجتت را برسان،خون توی قلبهای بیدار جهان،به درجه ی جوش رسیده است.
#اللهمعجللولیکالفرج
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
#من_دیگر_تحملش_را_ندارم