بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۳
امشب حال من خوب بود.
اینقدر که خوابیدم و بیدار شدم برای نوشتن. برعکس من ، انگار پرنده ی خیال حال پرواز نداشت.
آن تو مو های مغزم ، گشتم تا پیداش کردم.بغلش کردم. نازش کردم. پر دادم توی آسمان شهر خیال.
زیاد نپرید.
بالا نرفت.
رفت اطراف شهر. آنجا که خانه ها توی هم رفته اند. همان جاها که نصف ایرانیت سقف یک خانه ، روی حیاط خانه ی بغلی است .تازه اگر بشود اسمش را حیاط گذاشت.
رفت لب پنجره ی یک خانه ی کوچک نشست.پیرزن توی قاب درِ آلومینیومی، دست روی کمر ، دمپایی در آورد.آمد تو. لامپ را روشن کرد. رنگ سفید دیوارهای سیمانی زرد شد.
همانجا کنار جا سماوری نشست.عینک ته استکانیش را در آورد . با لبه ی روسری پاک کرد. پارچه ای که بین دوتا شیشه بسته بود ، با انگشت سفتتر کرد:«امروز حامد میاد.هنوز ناهار نپختم.اصلا این اصغر کجا رفته هنوز پیداش نیست. گفتم بهش بچه تب داره هااا»
با صدای دنگ و دونگِ در، عینک را گذاشت روی چشم.اخم کرد:«حامد ننه توییی؟ »
یک مرد گنده و هیکلی با ریش های صاف وبلند آمد تو.روی کله ی کچلش چندتا خط بود.روی بازو عکس ببر داشت.
نایلونهای پر از ماکارونی و رب و روغن وچیزمیز دیگر را گذاشت کنار پیر زن:«ننه هنو منتظر حامدی؟ گفتم که مرخصی بِش نَآدن.گُف من در رکاب باشم»
پیرزن چشماهاش را چین داد و نگاه کرد:«ننه نگفت کی مرخصیش تمومه؟ آخه همه اومدنااا.نکنه خونه رو یادش رفته.آخه همه جا عوض شده مادر»
مرد هیکل گنده فینش را کشید بالا. با نوک دو تا انگشت چشمش را فشار داد. بعد مالاند به پاچه ی شلوار:« میاد ننه. غمت نباشه.اسمشو سر کوچه قاب کردن. یقینی پیدا میکنه»
دو زانو نشست جلوی پای پیرزن:«ننه هر امری داری خودم نوکرتم. تو فقد دوعام کن.»
پیر زن موهای سفید کنار روسریش را داد تو:«عاقبت بخیر بشی ننه.الهی خیر از جوونیت ببینی که خبر از حامد برام میاری»
مرد هیکل گنده کله اش را کرد توی سینه .جوری که پیر زن متوجه نشود،زیر لب گفت:«داش حامد.الوعده وفا. به امام حسین بگو مِهتی غلط اضافی رو گذاشت کنار.»
یک قطره ریخت روی شلوار سبز شیش جیبش.
........
#الهی_عاقبت_بخیر_بشیم.
#رمضان_زمستان۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۴
چشمهام را می بندم . دست میگذارم روی پر های نرم خیال.
از اینجا ؛ از مازندران ،به سمت آن هاله ی نورانی پرواز میکنم.
آن دور ها را میبینم .یک جاهایی وسط شهر پر نور است.
نه اینکه زمین روشن باشد هااا، نه.آسمان پر نور است.
همه جای مشهد زیر آسمان مخملی سیاه برق میزند.اما خود آسمان ، آن وسط از روی زمین نور میگیرد و روشن تر است.
نزدیک شهر میشوم.
به سمت حرم میروم.
بوی عطر و گلاب و اسپند همه جا هست.
تا حالا از توی آسمان سلام نداده ام.
پایین تر میروم. یکهو توی دلم یکی میگوید:«اذن دخول چی؟»
آن وسط ها دنبال تابلو میگردم. پیدا میکنم:«أَللَّهُمَّ إِنّی وَقَفْتُ عَلى بابٍ مِنْ أَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ، وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلّا بِإِذْنِهِ، فَقُلْتَ «یا أَیُّهَا الَّذینَ امَنُوالاتَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ»
أَللَّهُمَّ إِنّی أَعْتَقِدُ حُرْمَهَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّریفِ فی غَیْبَتِهِ کَما أَعْتَقِدُها فی حَضْرَتِهِ ، وَأَعْلَمُ أَنَّ رَسُولَکَ وَخُلَفآءَکَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ أَحْیآءٌ، عِنْدَکَ یُرْزَقُونَ، یَرَوْنَ مَقامی، وَیَسْمَعُونَ کَلامی، وَیَرُدُّونَ سَلامی، وَأَنَّکَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعی کَلامَهُمْ، وَفَتَحْتَ بابَ فَهْمی بِلَذیذِ مُناجاتِهِمْ.
وَإِنّی أَسْتَأْذِنُکَ یا رَبِّ أَوَّلاً، وَأَسْتَأْذِنُ رَسُولَکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَالِهِ ثانِیاً، وَأَسْتَأْذِنُ خَلیفَتَکَ الْإِمامَ الْمَفْرُوضَ عَلَیَّ طاعَتُهُ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا عَلَیْهِ السَّلامُ ، وَالْمَلآئِکَهَ الْمُوَکَّلینَ بِهذِهِ الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ ثالِثاً.
ءَأَدْخُلُ یا رَسُولَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا حُجَّهَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا مَلآئِکَهَ اللَّهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فی هذَا الْمَشْهَدِ، فَأْذَنْ لی یا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ ما أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیآئِکَ، فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلاً لِذلِکَ، فَأَنْتَ أَهْلٌ لَهُ.»
بالشت خیس میشود.
میروم توی صحن. اینطوری راحت تر به ضریح میرسم.
نه هیچ کس فشارم میدهد. نه به زور دست میکشم روی آن مشبک ها. خیلی حال میدهد.
از بین سوراخ ها، آن تو ، بین پول ها را نگاه میکنم:«سلام. آقا جانم.الهی دورتون بگردم. منو میبینین؟ دلم براتون تنگ شده هااا.»
بین زائرها یکی با چادر سفید به ضریح خیره شده.لبخند میزند.پلک هاش روی هم میرود. از زیر مژه ها دُر میریزد روی صورت صافش. دست میبرد تا پاک کند. حلقهای طلایی برق میزند.
همه دارند زیر لب با آقا حرف میزنند.
یکی از آن طرف جیغ میزند:«آقاااااااااااا جّاااااااان. بچمو بهم برگردون. آقااااااا جّااااااان. همه جوابش کردن»
قلبم ریش ریش میشود.
دوباره بالشت خیس میشود. خیسی به گونه ام میرسد.
قلبم تیر میکشد .
میروم تهِ صحن پیامبر اعظم. همانجایی که به صحن کوثر میرسد.
شلوغ و پلوغ،همه در رفت و آمدند.یکی چای میبرد برای بچه هاش.یکی دیگر استکان جمع میکند میدهد به خادمها. دست خیلی ها یک استکان چای شیرین است. بوی چای مستم میکند.
چشمم میخورد به حاشیه ی سقف چایخانه.
زیر لب میخوانم :«کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست. اینجایی که دارم چای مینوشم.»
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#رمضان_بهار۱۴۰۳
#خیال_زیارت
#یا_مقلب_القلوب_و_الابصار
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه رمضان
ماه قرآن.
ماه رحمت
ماه مغفرت
ماه صبر و قرار
ماه عشق وعسل
دیگر چه بگویم از این ماه؟
اصلا چه میشود گفت.
وقتی یک جای دیگر در این دنیای وحشتناک.
زامبی ها ماه رمضان را برای روزه دارانش هولناک کرده اند.
ورق ورق قرآن پاره میشود با هر بمبی که بر سر غزه میبارد. اما فقط نظاره گریم.
رحمت خدا به زور، حتی از دست کودکانش هم میکشند.
غزه...
غزه ی بیامان...
چطور خداوند سفرهی مغفرتش را پهن کند برای مسلمانانی که پر پر شدن تو را میبینند و دم نمیزنند؟
غزه ی سوخته.
غزه ی تنها.
چطور صبر و قرار مهمان خانه های ویرانتان شده؟ چطور طفلان سر بریدن مادر هایشان را میبینند و زنده میمانند؟
اصلا میشود دیگر به آنها گفت،طفل؟
اگر دق نکرده باشند. از فردای آن روز فجیع.
دیگر هیییییچ چیز نمیترساندشان. طفل نیستند. بزرگ شده اند.در یک لحظه. در یک آن.
همان موقع که مرگ مادرها رقم خورد.
اشکها از کاسه های خون جاری شد.
هقهقها توی غار بزرگ بغض خفه شدند.
همه ....
همه......
همهی ما فقط خبر را شنیدیم.
وای از حقیقتی که فقط چهار انگشت فاصله دارد با شنیدنمان.
آقای کریم.
ماه شب چهارده رمضان
کریم ترین.
تورا به دیدن لحظه ی سیلی خوردن،قسمت میدهم.
ترو را به قد خمیده.
تورا به سینه ی پر خون
قسمت میدهم.
قلب ما دیگر توان دیدن این همه تنهایی را ندارد.
کاری کن.
راهی نشان بده.
تو از خدا بخواه نجاتمان را.
آقا جان.شب قدر غزه نزدیک است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ترس
#زن_تنها
#امام_کریم
#مرررگ_بر_اسرائیل
قلم برمیدارم🖋️
بسمالله الرحمن الرحیم
توی ماشین،طبق معمول سید حسین یادش آمد گره های ذهنی اش را باز کند.
چندتا سوال از آسمان وریسمان پرسید. سرم درد میکرد.چند لحظه ساکت شد .نفس راحت کشیدم. سید علی توی بغلم آرام گرفت.
انگار یکهو چیزی یادش آمد:«مااااامااااان... میشه برام تعریف کنی امام علی چطوری شهید شد؟»
سرم تیر کشید.توی دلم گفتم:«خدایا. الآن؟ »
پدرش به من نگاه کرد:«بابا جون میشه بعدا؟؟»
کله ش را از بین صندلی ها آورد بیرون :«ننننه...همین الآن مامااان»
سرم را به پشتی صندلی فشار دادم:«میدونی مامان.سرم درد میکنه»
لبهاش را چین داد:«مامان دیگه»
میدانستم ول کن نیست:«همه چیز از اونجا شروع شد که،پیامبرمون آقا امام علی رو تو عید غدیر به عنوان جانشین به همه معرفی کردن.»
حانیه سادات گفت:«آره مامان میدونیم.عید غدیر تعریف کردی.»
سید حسین بیشتر آمد جلو:«نه مامان دوباره بگو برااام.»
شروع کردم. از همان اول.
تا پشت در آتش زده رفتم. اما چه میگفتم به سید حسین!.
عمیق نفس کشیدم:«وقتی پیامبر از دنیا رفتن.بعضی از آدما.گفتن ما علی رو قبول نداریم.باهم جلسه گذاشتن که یکی رو انتخاب کنن.»
سید حسین وسط حرفهام هی خب،خب میکرد.
_«حضرت فاطمه دونه به دونه میرفتن دم در خونه ها تا به مردم بگن امام علی رو تنها نذارن »
توی دلم انگار داشت جوش میخورد.به زور آب دهانم را قورت دادم:«تا اینکه بعد از حضرت فاطمه ،امام علی تنهاتر شدن»
سید حسین میخ داستان شده بود.سردرد زده بود به فکم:«بعد از چند سال مردم فهمیدن اینایی که انتخاب شدن هیچ کدوم مثل پیامبر نیستن.برا همین همه به امام علی گفتن تو امام ما باش. ایشون هم پنج سال حکومت کردن»
توی دلم را چنگ میزدند:«اما بازم یه آدم بدایی طاقت خوبی های زیاد امام علی رو نداشتن. بعد از این پنج سال ایشون خیلی تنها تر شدن.چون دیگه دشمناشون زیاد زیادتر شده بود.»
ذهنم رفت توی نخلستان و نزدیک چاه آب.دلم برای مردی که سر خم کرده بود توی آن ، پرپر شد:«یه شب که امام علی رفته بودن مسجد تا نماز بخونن. وقتی سر از سجده برداشتن ،یکی از دشمنا به سرشون ضربه زد.»
حانیه سادات با لحن غمناک گفت:«آره،تازه شمشیرشم سمّی کرده بود.»
انگار آب جوش ریختند روی قلبم:«آره مامان، ایشون دو روز بعد...»
نگذاشت تمامش کنم:«بعد، تازه،همه بچه یتیما برا امام علی شیر آوردن. »
چشمم سوخت :«بعد از دو روز، امام حسن......»
زبانم زندانی شده بود.نمیچرخید.
سید حسین زد به شانه ام:«مامان!امام حسن،چی؟»
تپش قلبم بالا رفت:«تا اینکه امام حسن اومدن ...دمِ..... در»
حانیه سادات از کنار صندلی تکانم داد:«چی شد؟»
با صدایی که به زور از گلوی خشکم بیرون زد،گفتم:« اومدن دم در و گفتن دیگه شیر نیارین.....»
بغضم پاره شد.داغ سر خورد روی گونه ام.
سید حسین ساکت ماند.
بهرامی🖋
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#رمضان۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
امشب شب نهایی شدن است.
نهایی شدن خواسته ها،تقدیرها،آرزوها و نیازها.
امشب نهایی میشود برای همه مان هر چه را در درون آماده کرده ایم.
یک سال دویدیم و دویدیم برای رسیدن به کجا؟
حالا آمدیم که بگوییم خدایا برایمان رحمت ،مغفرت و هزار و یک اسمت را تمام کن.
خدایا.
ما چقدر پر توقعیم؟
چرا ما؟
من .....
این منم که با این همه بار سنگین که رویم را سیاه وقدم را خمود کرده است آمده ام.
میگویم عاقبتم را بخیر کن.
میگویم مرا برای امامم بخواه.
چطور؟
از کی اینقدر مرا پرتوقع کرده ای؟
اصلا معنی بارز پرُرویی همین من هستم.
راست راست راه رفته ام. گوشت برادر مرده و هزار کوفت و زهرمار دیگر خورده ام.
حجاب های سیاهی را روی سرم انداخته ام.
مدام برای لحظه ای بیهودگی تو را از خودم رنجاندم.
حالا آمده ام زار میزنم. خدایا من با خودم تنهام.
من از خودم میترسم.
خدایا میدانم هر چه بگویم باز میشود لیچار و تف سربالا.
اما من فقط به تو امید دارم.
در خانه ی هر کس و ناکس را میزنم.
اما این تویی که جوابم را توی کاسه ی دیگران میگذاری تا به من برسد.
من بدون تو
بدون خواستنت. بدون محبت عزیزانت .
در جولانگاه جنون و گناه تنهای تنها هستم .
تو را به صاحب اسم زیبایم.
مرا در پیشگاه حجتت روسیاه نکن.
ستار العیوب قلب سیاه من.
رفیق بی همتا.
بخشنده ی صبور.
عزیز.رئوف.
تو تماااااااااااام امید و آرزوی منی.
خدای زیبای شبهای قدر.
مرا ببخش.
من امشب به امید بخششت آن ناکس را که تمام آبرویم را جلوی آقا و مولایم برد بخشیدم.
دلم را آرام کن.
مراااا ببخش.
🖋️فاطمه بهرامی.
بسمالله الرحمن الرحیم
#انسان
آری.. با تواَم...
کجایی؟
کجا ها سیر میکنی؟
مسلمانی؟
مسیح را راهنما میدانی؟
موسی را؟
یا در آتش زرتشتیان میدمی؟
هر جا هستی.
آیا انسانی؟؟؟؟
اگر انسانی بدان.
در گوشه ای تنگ و پر از خار و خاشاک. انسانیت گیر افتاده است.
زیر دندان های گرگینه های انسان نما، تکه و پاره میشود.
آری ...انسانیت.
همان که از آن دم میزنی.
انسانیت تشنه و گرسنه و تنها و بی رمق آنجا افتاده.
منتظر توست.
برایش کاری بکنی.
قدمی براری.
دست هایت را مشت کنی. به آسمان ببری فریاد سر دهی...
تا از کوبش پاهات.
از فریاد صدای مهیبت...
لرزه بر اندام گرگینه ها بیافتد.
حتما میترسد.
تو میتوانی تمام دلهای دریایی را متحد کنی.فردا اعماق اقیانوس وجود را برای آزاد کردن خشمت بلرزانی.با امواج بزرگ و سهمگینِ مشت های گره کرده ات ،به عنوان بزرگترین سونامی احساسات،خراب شوی بر سر خونخواران زمان.
آن وقت است.
که انسانیت اگر زیر آوار در حال جان دادن هم باشد.
با هر بار که صدای موجی را میشنود.
امید توی قلبش سوسو میزند.
دست میبرد،خاک هارا از سر و رویش میتکاند.
تکه های بیجانش را میبوسد و به خدا میسپارد.
بلند میشود.
می ایستد.
گوش میدهد.
قشنگ تر،با تمام وجود کلمات را در ذهنش هجی میکند.
تا بهتر بشنود که میگوویییی:«مرررررررگگگگگ بررررر اسرائییییییل
المووووووت اسرائییییییییل
Deeeath toooo Israeeeeel
اسرائیییل کییی مووووت»
🖋️بهرامی
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
#انسان_پای_کار_است
#پایان_خونخواری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_
هدایت شده از شکوهی
الهی خدا لعنتت کنه اسرائیل
اینقدر الان خسته ام دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم
پاهام تمام ضعف میره
از بالای توی بیشعور استقبال بچه ام هم نمیتونم برم
بمیری که هر سال زبون روزه باید بیایم نفرین و لعنتت کنیم
ایشالا امسال هم چی موشک بارون بشی سال دیگه نباشی
#خاک_به_گورت_اسرائیل_بیشعور
#بمیری_دیگه_راحت_شیم