eitaa logo
قلم برمی‌دارم🖋️
160 دنبال‌کننده
99 عکس
70 ویدیو
1 فایل
من اینجا هستم برای نوشتن از تو،برای تو♥️ 🍀🍀🍀🍀 راهی که می‌تونی نظرتو بهم بگی☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻 @bahrami_fs
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای ساختمان ۴۰۲ صبح روی بعد از جلسه بود فکر می‌کنم. به قول گوینده‌های رادیو،از خانه بیرون زدم برای شروع یک روز دیگر. صدایی حرف زدن شنیدم‌ .یواش یواش پله ها را پایین رفتم بفهمم کی با کی حرف می‌زند این وقت صبح.آن هم اینقدر بلند بلند. شناختم صدای صاحب خانه خودم بود.با آقای فضلی مدیر قبلی ساختمان بحثش شده بود انگار. دو طبقه پایین رفتم.توی پاگرد قبل از طبقه‌ی آقای فضلی اینها ایستادم. آقای فضلی گفت:« مرد حسابی، چند دفعه برات زنگ زدم.چند بار گفتم مرادی جان موعد جلسه پنج شنبه ست. مگه نگفتم واجبه بیا. طبق معمول غایب بودی.من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم‌؟!!» آقای مرادی صدای کلفتش را صاف کرد:« بابا از شما که معلمی بعیده . من مستاجرمو فرستادن جا خودم دیگه.» _«اتفاقا با رای مستاجر جناب عالی اشرفی انتخاب شد» _«ای لعنت به شیطون.این مردیکه اصلا می‌دونست من از این اشرفی خوشم نمیاداااا.خاص منو حرصی کنه. » با من بود.!! شیطان بالای سرم ایستاد گفت برو بهش بفهمان مردیکه کیه. تو دلم گفتم:« ولش کن این راننده کامیونه میزنه لهت می‌کنه» آقای فضلی اوفی کرد وگفت:«حالا بگو من چی‌کار کنم‌. جلسه تموم شد. تمام صحبت ها هم انجام شد و طبق قوانین ساختمون، تصمیم هم گرفته شد.منم همه ی حساب کتابارو دادم دست جناب اشرفی. » _«زنگ بزن به همه دوباره جلسه بذار،من این اشرفی شارلاتانو قبول ندارم. این به مشتری های بنگاهش رحم نمی‌کنه. همه رو تیغ می‌زنه.زبون چرب و نرمش مارو از لونه می‌کشه بیرون.خامتون کرده باوا.چرا نمی‌فمی» _«آقای محترم حرف دهنتو بفهم. تمام ساختمون اون شب تو جلسه بودن. طبق قانون مستاجر ها نباید باشن تو جلسه تعیین مدیر جدید. به حرمت شما حضور مستاجرتونو قبول کردم. ایشونم با انتخاب همه موافق بودن‌. اتفاقا با رای ایشون جناب اشرفی انتخاب شدن. من خودم با مدیر شدن سرهنگ کاردان موافق بودم. اما چی‌کار کنم که رای با اکثریته» _«عه عه عه ببین ترو خدا. این داراز چطوری اشرفی مارموزو انتخاب کرد؟ آقای کاردان به این خوبی.» آقای فضلی یکم صداش رو یواش کرد:« اشرفی دو روز قبل جلسه رفته بود طبقه ی سوم. انگار با این خانم فتانه هماهنگ بودن. ایشون هم اون شب اینقدر از آقای اشرفی تعریف کرد که همه جلبش شدن.» _«عه عه عه فتانه؟؟ من میگم این یه صنمی با این فتانه داره.زنم میگه دهنتو آب بکش. بی‌خود نیست طلاق گرفته تنها زندگی می‌کنه. حتما فتانه اون شب برا همه قر وقمیز اومد همه رد دادن. » _«خلاصه که فعلا انتخاب انجام شد و کاری از دست من بر نمیاد.اجالتا شما از این به بعد حتما تو جلسه ها باش» _«مرد حسابی. من چطوری از این به بعد پول بزنم به حساب این اشرفی بی ناموس. برا کوفت و زهرمار ساختمون» _«حد‌اقل یک سال باید صبر کنید. اگر اعتراض داشتی برای مدیر بعدی حتما تو جلسه باشید.» ساعت توی دستم را نگاه کردم داشت دیرم می‌شد. سرفه کردم.ساکت شدند. آرام پایین رفتم و سلام کردم. آقای فضلی گرم جوابم را داد. پیروزمندانه دست دراز کردم طرف صاحب‌خانه‌ام:«سلام آقای مرادی صبحتون بخیر» ابروهاش راداد بالا و از زیر پلک بهم نگاه کرد.«گیرم علیک سلام» با یک با اجازه خواستم محل را ترک کنم که آقای مرادی صدام کرد:«آقای اصغری این ماه موعد تمدید اجاره ست یادته که» آب یخ ریخت روی پشتم. از هرچه کردم پشیمان شدم.
مراقب باش دلسرد نشوی. قدم های کوچکت را بردار حتی اگر از پا می‌افتی. فقط نایست. برای خودت گریه کن‌. روضه بخوان. استغاثه کن‌ . کمک بخواه. اما سکون را انتخاب نکن. برو فاطمه برو به سمت نور.
از شب قبل تو دلم آشوب بود. دست خودم نبود. همش می‌گفتم فردا چی میشه.باباشون هم که نیست.فردا با سه تا بچه دست تنها چطوری برم رأی بدم. وقتی لحاف‌ها رو تو حال پهن کردیم بچه ها کتاب آوردن که براشون بخونم. گفتم :«امشب نمی‌تونم داستان بخونم براتون. می‌خوام درس بخونم.» مثل بادکنک ترکیده بادشون خالی شد. خودمم می‌دونستم الکی می‌گم. درس کجا بود.حوصله نداشتم‌. اصلا وقتایی که باباشون نیست وضعیت همینه. یازده ساله وقت و بی وقت، صبح، غروب یا نصف شب پشت سرش آب ریختم و براش آیت الکرسی خوندم و راهیش کردم که بره به سربازیش برسه.اما.... اما هنوز عادت نشده. نه برا من. نه برا بچه ها. نه برا خودش. ای بابا ولش کن. چی بگم😢 ... امسال برا انتخابات خیلی دلم شور می‌زد .می‌خواستم السابقون باشم. اما بچه هام زابراه می‌شدن صبح زود. تو همین فکرا بودم که حانیه سادات گفت:« مامان میشه منم بیام؟ وقتی می‌خوای رأی بدی؟» اول گفتم نه جای شما نیست‌. بچم با ناراحتی خوابید.تو دلم گفتم چرا جاش نیست‌. وقتی خوش دلش می‌خواد خوبه که. صبح که بیدار شدم‌ رفتم نونوایی و بساط صبخونه رو راه انداختم. بعدش بیدارشون کردم و به دو سه نفر پیام دادم که ببرمشون. اما در نهایت فقط مامان مسافرم شد. خلاصه که بچه هام عشق کردن از حضورشون. و حالا بعد از ساعت های ملتهبی که برام گذشت.راحت نفس می‌کشم. چون هنوز مردم نمی‌ذارن امر ولی رو زمین بمونه❤️❤️❤️❤️ پ.ن فقط اون لحظه که آقا بدون عصا وارد شد و برا خبر نگارا دست تکون داد.دلم غشش رفت. مثل اون خبر نگار لبنانی گفتم عاشقتم که..😍😍😍 پ.ن.۲ وقتی نائبش دل می‌بره خودش چیکار میکنه پس😭😭😭
می‌دونم اشکال کار کجاست. بارها به مدل‌های مختلف خدا بهم نشون داده و گفته. هر جا که نوشتم تا دیده بشم. نشد که نشد. به زبون میارم که باید برای آقا جانم صاحب‌الزمان قلم زد اما ته ته دلم دنبال تعریف می‌گردم. به زبون میارم که اصلا از نقد بقیه ناراحت نمیشم‌.واقعا هم ناراحت نمیشم.اما دیگه نمیتونم برم سراغ اون متنی که ازش ایراد گرفتن. به زبون میارم که می‌خوام بنویسم تا قوی بشه قلمم. اما به چهارتا کتابی که ورق زدم راضیم. به زبون میارم که نیازی به دیده شدن متن هام ندارم. اما وقتی یه چیز می‌فرستم شصت بار میام سر می‌زنم که کسی برام ایموجی با چشمای قلبی یا دستی که داره کف میزنه فرستاده یا نه‌. فکر می‌کنم اشکال کار نصف آدما تو همین چیزاست. همش فکر می‌کنیم فول استعدادیم و نیاز به چکش کاری نداریم‌. یا حد‌اقل باید اینطوری باشه تا همه چیز خوب به چشم بیاد. غافل از اینکه باید تو کوره بریم تا از خامی در بیایم. باید بریم زیر گل و بعد برای رسیدن به نور رشد کنیم، سبز بشیم و برسیم به ذائقه‌ای که خدا می‌خواد برای مخاطبش بسازیم. اشکال کار رو می‌دونم. اما هنوز نفهمیدم این منی که از درون اینطوری منو گرفته و ولم نمی‌کنم چطوری ادب کنم‌ . باید بفهمم تا درست بشه‌. باید فهمید تا خدا قبول کنه‌. وگرنه اون‌طرف دستمون خالی از هر کاری که قرار بوده برا خدا انجام بدیم ،اما من اومد و خودشو انداخت وسط پ.ن خدایا منو با من تنها نذار لطفا
بسم الله الرحمن الرحیم از توی اتاق صدای بیدار شدن علی می‌آید:«مامانی....ماااامااانییی..» زیر قرمه سبزی را کم می‌کنم:«جاااان مامااانی.قربونت برم.بیدار شدی؟» صدای پاهاش از توی راهرو زود تر از خودش می‌آید.به همان طرف خیره مانده‌ام. همان طور که راه می‌رود تلو تلو می‌خورد.زیر دکمه‌ایش باز شده .از توی شلوار در آمده و از پشت و جلو آویزان است.دست می‌مالد به چشم‌های خواب‌آلود و لپ‌های آویزان. دلم برایش ضعف می‌رود. دو زانو می‌نشینم و برایش دست باز می‌کنم. تاپ تاپ پاهاش را روی زمین می‌کوبد و می‌دود توی بغلم.زیر گلویش را عمیق نفس می‌کشم.هوای آنجا بوی بهشت می‌دهد. نزدیک دو سال می‌شود که خدا این نعمت را به من داده.نه وجود علی را نه. همین هوای زیر گلویش را می‌گویم. چند بار لپش را می‌بوسم.هی موهای روی پیشانیش را کنار می‌زند.لباسم را می‌کشد:«می می بده» بغلش می‌کنم.روی مبل می‌نشینم‌ تا سهمش از من را بنوشد. یادم نمی‌رود.روز های اول را.... تا دو هفته حتی از شیر دادن بدم می آمد. طول کشید تا بفهمم چه موهبتی به من شده.هنوز منگ این بودم که لایق خلقت انسان دیگر شده ام!! آن وقت به من گفتند از این به بعد این تویی که روزیش را می‌دهی. و هر بار بالاتر می‌‌روی. طول کشید تا بفهمم عشق و مهرم را با شیره ی وجودم به علی می‌دهم. وقتی فهمیدم. دیگر ماجرا فرق کرد. هیچ لحظه ای را با اولین باری که تیر کشید و از دردش فهمیدم که علی گرسنه ست عوض نمی‌کنم. نزدیک دو سال است که خدا این نعمت را به من داده است. نه وجود علی را نه. همین مک زدن شیره ی جانم را می‌گویم. علی دارد هام هام می‌خورد. با دستش گونه م را ناز می‌کند. گوشی را از روی مبل بر می‌دارم. فقط موقع هایی که علی شیر می‌خورد و نشسته‌ام می‌توانم پیام ها را چک کنم. توی گروه خانواده می‌روم و پیام هارا می‌خوانم. مامان عکس کیک دیشب را گذاشته‌‌.برایش ایموجی چشم قلبی و ستاره‌ای می‌فرستم. دایی فیلمی از حسینیه معلی گذاشته‌. می‌بینم و کیف می‌کنم. یک فیلم دیگر. زیرش نوشته مادری که به نوزادش خرما می‌دهد. اولش فکر می‌کنم یک فیلم مربوط به طب سنتی است. اما وقتی باز می‌شود.می‌فهمم. دنیا روی سرم خرااااااب می‌شود. غزه است. نوزاد یکی دو ماهه ست‌. تو بغل مادر. به جای شیره ی جان مادرش، شیره ی خرما را توی پارچه ی توری میک می‌زند. از دهانش بیرون می‌آید و مادر همانطور که گریه می‌کند، دوباره توی دهانش فشار می‌دهد. قلبم تند تند می‌زند‌. اشک امانم نمی‌دهد. مادر می‌گوید از گرسنگی جانی برایم نمانده که شیره ای داشته باشد. نگاه و می‌کنم و اشک میریزم. علی با تعجب نگاهم می‌کند. دست می‌کشد روی اشک هام و به دستش خیره می‌شود. من اما با دیدن علی بیشتر و بیشتر داغ می‌شوم. قلبم دارد کنده می‌شود:«خدایا مادره..به دلش رحم کن.» دیگر تحمل دیدنش را ندارم. از اینکه کاری از دستم بر نمی‌آید کلافه‌ام. از اینکه این‌ها را می‌بینیم و چند ساعت بعد یادمان می‌رود که مسلمانی دارد ذبح می‌شود نگرانم. گوشی را پرت می‌کنم روی مبل. از توی پنجره به آسمان خیره می‌شوم. زیر لب می‌گویم. کجایی چاره ی تمام بیچاره‌ها. کجایی آقای من‌. کجایی!!!!!؟؟؟؟؟؟
بسم الله الرحمن رحیم. من از منتظر بودن فقط همین را بلدم‌. و هی می‌گویم‌. یک استاد اخلاق داشتیم‌ دو سه سال پیش. یک خانم پنجاه،شصت ساله ی باحال.لاغر و تر وفرز. از آنهایی که کلی انرژی دارد. وقتی حرف می‌زند آدم دلش غنج می‌رود‌. می‌گفت:«گل گلیا، یادتو نره. برا همه چیز دعا کنین. .خدا دعا می خواد. نه که بخواداااا. می‌خواد که با دعا همیشه بدونیم بهش نیاز داریم. و چه دعایی بهتر از دعای فرج» همان موقع که اینها را می‌گفت‌ توی دلم گفتم. چه فایده‌ هی بگوییم خدایا فرج را برسان. هی بگوییمم آقا بیا. اماا فقط همینطوری بنشینیم‌ . همه ی اینها را یکی از بچه ها به زبان گفت. استاد در جوابش گفت:«اگر این کمترین هم نباشه که کلامون پس معرکه ست‌. دیگه یادمون میره باید منتظر باشیم» ..... آقا جاااااان. من از منتظر بودن فقط همین را بلدم‌ . توی قنوت ها‌ آخر نماز ها. قبل از افطار فقط بلدم بگویم اللهم عجل لولیک الفرج‌.... خدایا از کسی که فقط همین را بلد است.تکرار می‌کند تا یادش نرود که منتظر است. یا لااقل باید منتظر باشد‌. قبول کن‌. قبول کن که من محتاجم‌ . تو را به امام غربیب و تنها قسم‌ . خدایا ما را به خاطر همین کمتر از ذره ای که بلدیم‌ نجات بده‌ . و در فرج مولایمان تعجیل کن‌. آمییییین.
بسم الله الرحمن الرحیم شب ها که می‌شود. می‌روم توی مغزم. بهش چی می‌گویند؟ آها پرنده ی خیالم را توی آسمان حقیقتِ غیر واقعی پرواز می‌دهم. فکر کنم همین باشد.. نمی‌دانم. مثلا امشب..... رفتم آن تو ، توی کوچه پس‌کوچه های یک شهر بزرگ. یک محله بود که خانه هاش هنوز زیاد قد بلند نبودند. یعنی خانه هاش را یکی با دست نکشیده بود ، بعد چهارتا پنجره بالای هم ، عین هم بگذارد روی دیوارش. سقف خانه ها شیروانی بود. حیاط دار. پنجره های چوبی داشتند.رنگ های مختلف.آبی... سبز.... قهوه ای. پر بودند از گل های شمعدانی. بین آن‌ها یکی کوچکتر بود. خیلی کوچک.تهِ تهِ یک کوچه ی باریک.با یک درِ کوچک . از همان در یه دختر بچه با موهای بور وفرفری آمد بیرون‌. مامانش از توی خانه داد زد:« مرررررریم.کجا میییری؟ میگم با اون پول هیچی نمیتونی بخری.» بعد صدای هق هقش آمد تا سر کوچه. مریم چادر گل گلیش را زیر بغل جا کرد.پنج تومن توی مشتش را محکم تر گرفت. از کنار دیوار های آجری کوچه رفت تا رسید به خیابان اصلی. آن طرف خیابان یک سوپر مارکت بزرگ داشت. مریم دو سه باری به پول توی دستش نگاه کرد. از پیاده رو رفت تا به پله های پل عابر رسید. همانطور که بالا می‌رفت توی دلش حمد می‌خواند. بی‌بی صدیقه گفته بود هر وقت نگران شدی این سوره را بخوان. مریم هم نگران بود. به بچه های کلاس قول داده بود برای روضه ی توی کلاس خرما ببرد. اما فقط پنج تومن پول داشتند. به سوپر مارکت که رسید‌. به آقای فروشنده سلام کرد:«میشه بهم خرما بدین؟» دستش را باز کرد و پنج تومنی مچاله را نشانش داد. فروشنده نوک سیبیل را بین دوتا انگشت تیزتر کرد:«با این، آدامس هم نمیشه عمو .برو بگو مامانت بیاد» مریم موهاش را داد داخل روسری آبی:«آخه تو کلاس روضه داریم. فردای شب قدر. مامانم فقط همینقدر پول داشت .» فروشنده چند لحظه به چشم هاش خیره شد. از جا بلند شد تا جعبه خرما را از قفسه بردارد‌. یک خانم آمد تو.صدایش نرم بود و خودش هم به این نرمی تاب می‌داد:«سلاااام جنااااب.یه نخ مکس لطفاااا »کارت را بین انگشت هاش گرفت .دست دراز کرد. فروشنده همانطور مات ماند و آرام نشست روی صندلی و قیژش در آمد. مریم یک نگاه به ناخن های بلند وقرمز کرد.رو به فروشنده گره رو‌سریش را سفت کرد:«عمو خرما نمی‌دی؟» فروشنده دستی به موهاش کشید:« نه عمو .برو به مامانت بگو این کلک‌ها قدیمی شده». رو به آن خانم نیش‌خند زد. اَه....اَه....اَاَاَاَه همیشه همینطوری می‌شود. همین پرنده ی خیال را می‌گویم. یکهو یک جاهایی می‌رود و سر از یک چیز‌هایی در می‌آورد که حالم را می‌گیرد. اَه...به این پرنده ی لعنتی. نمی‌شد قبل از آمدن آن خانم نازک‌صدا توی مغازه روی سرش کار خرابی می‌کردی؟ شاید مریم خرمایش را می‌گرفت و دیگر مادرش هق هق نمی‌کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم امشب اینقدر خسته ام که پرنده ی خیالم را حبس کردم. سخت بود اما انجامش دادم. وقتی خواست بال بزند.برود بالای کوه های بلند.یکهو پایش را گرفتم.کشیدم توی بغلم.بعد توی مغزم.آن لا لو های پیچ در پیچ‌. بستمش به یک نورون. دیگر نمیکشم خب. دقیقا مثل یک زنی هستم که به زور ، تکه تکه ، خانه را گردگیری کرده. آن هم با چه زاری... بعد شوهرش آمده می‌گوید:«اینجای کابینت رو باید سوراخ کنم. سیم ظرف شویی رد نمیشه». دستگاه فِرِزش را می‌زند به برق. گِردبُر میزند بهش. می‌بُرد و گند می‌زند به تمام گَرد گیریش. همه جا پر می‌شود از گرد چوووووب. روی تمام قاب هایی که دستمال کشیده بود. روی ساعت. طاقچه ها،تلوزیون،کابینت ها و فرش‌های تازه شسته شده. دقیقا الآن مثل این زن خسته ام. ظرف های تمیز توی کابینت را شستم و دستمال کشیدم. هلاک آماده ام که بخوابم. آن‌وقت این پرنده ی خیال دست از سر و کله ی من بر نمی‌دارد. حق نداشتم ببندمش؟ حقش بود حتی دوتا پر نوک بالش را بچینم. شانس آورد دلم نیامد.
مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من،لیک،غمی غمناک است.
بسم‌الله الرحمن الرحیم امشب حال من خوب بود. اینقدر که خوابیدم و بیدار شدم برای نوشتن. برعکس من ، انگار پرنده ی خیال حال پرواز نداشت. آن تو مو های مغزم ، گشتم تا پیداش کردم.بغلش کردم. نازش کردم. پر دادم توی آسمان شهر خیال. زیاد نپرید. بالا نرفت. رفت اطراف شهر. آنجا که خانه ها توی هم رفته اند. همان جاها که نصف ایرانیت سقف یک خانه ، روی حیاط خانه ی بغلی است .تازه اگر بشود اسمش را حیاط گذاشت. رفت لب پنجره ی یک خانه ی کوچک نشست.پیرزن توی قاب درِ آلومینیومی، دست روی کمر ، دمپایی در آورد.آمد تو. لامپ را روشن کرد. رنگ سفید دیوارهای سیمانی زرد شد. همانجا کنار جا سماوری نشست.عینک ته استکانیش را در آورد . با لبه ی روسری پاک کرد. پارچه ای که بین دوتا شیشه بسته بود ، با انگشت سفت‌تر کرد:«امروز حامد میاد.هنوز ناهار نپختم.اصلا این اصغر کجا رفته هنوز پیداش نیست. گفتم بهش بچه تب داره هااا» با صدای دنگ و دونگِ در، عینک را گذاشت روی چشم.اخم کرد:«حامد ننه توییی؟ » یک مرد گنده و هیکلی با ریش های صاف وبلند آمد تو.روی کله ی کچلش چندتا خط بود.روی بازو عکس ببر داشت. نایلون‌های پر از ماکارونی و رب و روغن وچیز‌میز دیگر را گذاشت کنار پیر زن:«ننه هنو منتظر حامدی؟ گفتم که مرخصی بِش نَآدن.گُف من در رکاب باشم» پیرزن چشماهاش را چین داد و نگاه کرد:«ننه نگفت کی مرخصیش تمومه؟ آخه همه اومدنااا.نکنه خونه رو یادش رفته.آخه همه جا عوض شده مادر» مرد هیکل گنده فینش را کشید بالا. با نوک دو تا انگشت چشمش را فشار داد. بعد مالاند به پاچه ی شلوار:« میاد ننه. غمت نباشه.اسمشو سر کوچه قاب کردن. یقینی پیدا می‌کنه» دو زانو نشست جلوی پای پیرزن:«ننه هر امری داری خودم نوکرتم. تو فقد دوعام کن.» پیر زن موهای سفید کنار روسریش را داد تو:«عاقبت بخیر بشی ننه.الهی خیر از جوونیت ببینی که خبر از حامد برام میاری» مرد هیکل گنده‌ کله اش را کرد توی سینه .جوری که پیر زن متوجه نشود،زیر لب گفت:«داش حامد.الوعده وفا. به امام حسین بگو مِهتی غلط اضافی رو گذاشت کنار.» یک قطره ریخت روی شلوار سبز شیش جیبش. ........ .