بسم الله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۱
شب ها که میشود. میروم توی مغزم.
بهش چی میگویند؟ آها پرنده ی خیالم را توی آسمان حقیقتِ غیر واقعی پرواز میدهم.
فکر کنم همین باشد..
نمیدانم.
مثلا امشب.....
رفتم آن تو ، توی کوچه پسکوچه های یک شهر بزرگ. یک محله بود که خانه هاش هنوز زیاد قد بلند نبودند.
یعنی خانه هاش را یکی با دست نکشیده بود ، بعد چهارتا پنجره بالای هم ، عین هم بگذارد روی دیوارش.
سقف خانه ها شیروانی بود. حیاط دار. پنجره های چوبی داشتند.رنگ های مختلف.آبی... سبز.... قهوه ای.
پر بودند از گل های شمعدانی.
بین آنها یکی کوچکتر بود. خیلی کوچک.تهِ تهِ یک کوچه ی باریک.با یک درِ کوچک .
از همان در یه دختر بچه با موهای بور وفرفری آمد بیرون. مامانش از توی خانه داد زد:« مرررررریم.کجا میییری؟
میگم با اون پول هیچی نمیتونی بخری.»
بعد صدای هق هقش آمد تا سر کوچه.
مریم چادر گل گلیش را زیر بغل جا کرد.پنج تومن توی مشتش را محکم تر گرفت. از کنار دیوار های آجری کوچه رفت تا رسید به خیابان اصلی.
آن طرف خیابان یک سوپر مارکت بزرگ داشت.
مریم دو سه باری به پول توی دستش نگاه کرد.
از پیاده رو رفت تا به پله های پل عابر رسید.
همانطور که بالا میرفت توی دلش حمد میخواند.
بیبی صدیقه گفته بود هر وقت نگران شدی این سوره را بخوان.
مریم هم نگران بود. به بچه های کلاس قول داده بود برای روضه ی توی کلاس خرما ببرد.
اما فقط پنج تومن پول داشتند.
به سوپر مارکت که رسید.
به آقای فروشنده سلام کرد:«میشه بهم خرما بدین؟»
دستش را باز کرد و پنج تومنی مچاله را نشانش داد.
فروشنده نوک سیبیل را بین دوتا انگشت تیزتر کرد:«با این، آدامس هم نمیشه عمو .برو بگو مامانت بیاد»
مریم موهاش را داد داخل روسری آبی:«آخه تو کلاس روضه داریم. فردای شب قدر. مامانم فقط همینقدر پول داشت .»
فروشنده چند لحظه به چشم هاش خیره شد.
از جا بلند شد تا جعبه خرما را از قفسه بردارد.
یک خانم آمد تو.صدایش نرم بود و خودش هم به این نرمی تاب میداد:«سلاااام جنااااب.یه نخ مکس لطفاااا »کارت را بین انگشت هاش گرفت .دست دراز کرد.
فروشنده همانطور مات ماند و آرام نشست روی صندلی و قیژش در آمد.
مریم یک نگاه به ناخن های بلند وقرمز کرد.رو به فروشنده گره روسریش را سفت کرد:«عمو خرما نمیدی؟»
فروشنده دستی به موهاش کشید:« نه عمو .برو به مامانت بگو این کلکها قدیمی شده». رو به آن خانم نیشخند زد.
اَه....اَه....اَاَاَاَه
همیشه همینطوری میشود.
همین پرنده ی خیال را میگویم. یکهو یک جاهایی میرود و سر از یک چیزهایی در میآورد که حالم را میگیرد.
اَه...به این پرنده ی لعنتی.
نمیشد قبل از آمدن آن خانم نازکصدا توی مغازه روی سرش کار خرابی میکردی؟
شاید مریم خرمایش را میگرفت و دیگر مادرش هق هق نمیکرد.
#حقیقت
#هرچند_غیر_واقعی
#رمضان_زمستان_۱۴۰۲
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۲
امشب اینقدر خسته ام که پرنده ی خیالم را حبس کردم.
سخت بود اما انجامش دادم.
وقتی خواست بال بزند.برود بالای کوه های بلند.یکهو پایش را گرفتم.کشیدم توی بغلم.بعد توی مغزم.آن لا لو های پیچ در پیچ. بستمش به یک نورون.
دیگر نمیکشم خب.
دقیقا مثل یک زنی هستم که به زور ، تکه تکه ، خانه را گردگیری کرده.
آن هم با چه زاری...
بعد شوهرش آمده میگوید:«اینجای کابینت رو باید سوراخ کنم. سیم ظرف شویی رد نمیشه».
دستگاه فِرِزش را میزند به برق. گِردبُر میزند بهش. میبُرد و گند میزند به تمام گَرد گیریش.
همه جا پر میشود از گرد چوووووب.
روی تمام قاب هایی که دستمال کشیده بود.
روی ساعت.
طاقچه ها،تلوزیون،کابینت ها و فرشهای تازه شسته شده.
دقیقا الآن مثل این زن خسته ام.
ظرف های تمیز توی کابینت را شستم و دستمال کشیدم.
هلاک آماده ام که بخوابم.
آنوقت این پرنده ی خیال دست از سر و کله ی من بر نمیدارد.
حق نداشتم ببندمش؟
حقش بود حتی دوتا پر نوک بالش را بچینم.
شانس آورد دلم نیامد.
#حقیقت
#خیلی_خیلی_واقعی
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۳
امشب حال من خوب بود.
اینقدر که خوابیدم و بیدار شدم برای نوشتن. برعکس من ، انگار پرنده ی خیال حال پرواز نداشت.
آن تو مو های مغزم ، گشتم تا پیداش کردم.بغلش کردم. نازش کردم. پر دادم توی آسمان شهر خیال.
زیاد نپرید.
بالا نرفت.
رفت اطراف شهر. آنجا که خانه ها توی هم رفته اند. همان جاها که نصف ایرانیت سقف یک خانه ، روی حیاط خانه ی بغلی است .تازه اگر بشود اسمش را حیاط گذاشت.
رفت لب پنجره ی یک خانه ی کوچک نشست.پیرزن توی قاب درِ آلومینیومی، دست روی کمر ، دمپایی در آورد.آمد تو. لامپ را روشن کرد. رنگ سفید دیوارهای سیمانی زرد شد.
همانجا کنار جا سماوری نشست.عینک ته استکانیش را در آورد . با لبه ی روسری پاک کرد. پارچه ای که بین دوتا شیشه بسته بود ، با انگشت سفتتر کرد:«امروز حامد میاد.هنوز ناهار نپختم.اصلا این اصغر کجا رفته هنوز پیداش نیست. گفتم بهش بچه تب داره هااا»
با صدای دنگ و دونگِ در، عینک را گذاشت روی چشم.اخم کرد:«حامد ننه توییی؟ »
یک مرد گنده و هیکلی با ریش های صاف وبلند آمد تو.روی کله ی کچلش چندتا خط بود.روی بازو عکس ببر داشت.
نایلونهای پر از ماکارونی و رب و روغن وچیزمیز دیگر را گذاشت کنار پیر زن:«ننه هنو منتظر حامدی؟ گفتم که مرخصی بِش نَآدن.گُف من در رکاب باشم»
پیرزن چشماهاش را چین داد و نگاه کرد:«ننه نگفت کی مرخصیش تمومه؟ آخه همه اومدنااا.نکنه خونه رو یادش رفته.آخه همه جا عوض شده مادر»
مرد هیکل گنده فینش را کشید بالا. با نوک دو تا انگشت چشمش را فشار داد. بعد مالاند به پاچه ی شلوار:« میاد ننه. غمت نباشه.اسمشو سر کوچه قاب کردن. یقینی پیدا میکنه»
دو زانو نشست جلوی پای پیرزن:«ننه هر امری داری خودم نوکرتم. تو فقد دوعام کن.»
پیر زن موهای سفید کنار روسریش را داد تو:«عاقبت بخیر بشی ننه.الهی خیر از جوونیت ببینی که خبر از حامد برام میاری»
مرد هیکل گنده کله اش را کرد توی سینه .جوری که پیر زن متوجه نشود،زیر لب گفت:«داش حامد.الوعده وفا. به امام حسین بگو مِهتی غلط اضافی رو گذاشت کنار.»
یک قطره ریخت روی شلوار سبز شیش جیبش.
........
#الهی_عاقبت_بخیر_بشیم.
#رمضان_زمستان۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۴
چشمهام را می بندم . دست میگذارم روی پر های نرم خیال.
از اینجا ؛ از مازندران ،به سمت آن هاله ی نورانی پرواز میکنم.
آن دور ها را میبینم .یک جاهایی وسط شهر پر نور است.
نه اینکه زمین روشن باشد هااا، نه.آسمان پر نور است.
همه جای مشهد زیر آسمان مخملی سیاه برق میزند.اما خود آسمان ، آن وسط از روی زمین نور میگیرد و روشن تر است.
نزدیک شهر میشوم.
به سمت حرم میروم.
بوی عطر و گلاب و اسپند همه جا هست.
تا حالا از توی آسمان سلام نداده ام.
پایین تر میروم. یکهو توی دلم یکی میگوید:«اذن دخول چی؟»
آن وسط ها دنبال تابلو میگردم. پیدا میکنم:«أَللَّهُمَّ إِنّی وَقَفْتُ عَلى بابٍ مِنْ أَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ، وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلّا بِإِذْنِهِ، فَقُلْتَ «یا أَیُّهَا الَّذینَ امَنُوالاتَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ»
أَللَّهُمَّ إِنّی أَعْتَقِدُ حُرْمَهَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّریفِ فی غَیْبَتِهِ کَما أَعْتَقِدُها فی حَضْرَتِهِ ، وَأَعْلَمُ أَنَّ رَسُولَکَ وَخُلَفآءَکَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ أَحْیآءٌ، عِنْدَکَ یُرْزَقُونَ، یَرَوْنَ مَقامی، وَیَسْمَعُونَ کَلامی، وَیَرُدُّونَ سَلامی، وَأَنَّکَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعی کَلامَهُمْ، وَفَتَحْتَ بابَ فَهْمی بِلَذیذِ مُناجاتِهِمْ.
وَإِنّی أَسْتَأْذِنُکَ یا رَبِّ أَوَّلاً، وَأَسْتَأْذِنُ رَسُولَکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَالِهِ ثانِیاً، وَأَسْتَأْذِنُ خَلیفَتَکَ الْإِمامَ الْمَفْرُوضَ عَلَیَّ طاعَتُهُ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا عَلَیْهِ السَّلامُ ، وَالْمَلآئِکَهَ الْمُوَکَّلینَ بِهذِهِ الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ ثالِثاً.
ءَأَدْخُلُ یا رَسُولَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا حُجَّهَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا مَلآئِکَهَ اللَّهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فی هذَا الْمَشْهَدِ، فَأْذَنْ لی یا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ ما أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیآئِکَ، فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلاً لِذلِکَ، فَأَنْتَ أَهْلٌ لَهُ.»
بالشت خیس میشود.
میروم توی صحن. اینطوری راحت تر به ضریح میرسم.
نه هیچ کس فشارم میدهد. نه به زور دست میکشم روی آن مشبک ها. خیلی حال میدهد.
از بین سوراخ ها، آن تو ، بین پول ها را نگاه میکنم:«سلام. آقا جانم.الهی دورتون بگردم. منو میبینین؟ دلم براتون تنگ شده هااا.»
بین زائرها یکی با چادر سفید به ضریح خیره شده.لبخند میزند.پلک هاش روی هم میرود. از زیر مژه ها دُر میریزد روی صورت صافش. دست میبرد تا پاک کند. حلقهای طلایی برق میزند.
همه دارند زیر لب با آقا حرف میزنند.
یکی از آن طرف جیغ میزند:«آقاااااااااااا جّاااااااان. بچمو بهم برگردون. آقااااااا جّااااااان. همه جوابش کردن»
قلبم ریش ریش میشود.
دوباره بالشت خیس میشود. خیسی به گونه ام میرسد.
قلبم تیر میکشد .
میروم تهِ صحن پیامبر اعظم. همانجایی که به صحن کوثر میرسد.
شلوغ و پلوغ،همه در رفت و آمدند.یکی چای میبرد برای بچه هاش.یکی دیگر استکان جمع میکند میدهد به خادمها. دست خیلی ها یک استکان چای شیرین است. بوی چای مستم میکند.
چشمم میخورد به حاشیه ی سقف چایخانه.
زیر لب میخوانم :«کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست. اینجایی که دارم چای مینوشم.»
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#رمضان_بهار۱۴۰۳
#خیال_زیارت
#یا_مقلب_القلوب_و_الابصار
🕊🌱🕊🌱🕊
🌱🕊🌱🕊
🕊🌱🕊
🌱🕊
🕊
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۵
چشمهام را بستم. خیلی خسته بودم. این چند روز پرنده ی خیال دست از سرم برنمیداشت. اصلا هر وقت که سرم شلوغ است این پرنده فیلش یاد هندوستان میکند.
تا پلکهایم رفت روی هم، پر زد و رفت توی آسمان.
خدا را شکر، شب بود و نور توی چشمهایم نمیزد. رفت بالا، نزدیک ستارها.
انگار روی زمین پارچه ی مخمل سیاه پهن شده بود.از روزنههاش نور میتابید به آسمان.
پرنده دوباره برگشت به سمت زمین. کمی آرامتر.تازه فهمیدم این نورها از بعضی از خانهها به آسمان میتابید.
برایم جذاب شد. رفت و نشست روی پنجرهی یکی از این خانه ها. همان که بین چهار پنج پنجرهی شبیه خودش میدرخشید.
باد پرده ی گیپور سفید را تکان میداد. از پشت آن دیدم، خانمی جوان با صورت مهتابی پشت رحل نشسته بود. روسری فیروزه ای را شُل، دور سر بسته بود. آرام به عقب و جلو تکان میخورد و کلمات قرآن را زمزمه میکرد. کنار پایش یک نوزاد خوابیده بود. دستها را گرفته بود بالای صورت و با انگشتهاش بازی میکرد. صدایی مثل اِ اِ اِ در میآورد.
مادر دست میبرد توی موهای بور بچه و نوازش میکرد.
تلفن همراه زنگ خورد. انگشت گذاشت لای صفحه و قرآن را بست:«سلام مامان، نه از دو روز پیش دیگه خبر ندارم ازش.»
با پرِ روسری زیر چشم را پاک کرد:« نه چیز خاصی نگفت. کلا پنج دقیقه حرف زد. از منو هلیا و ایلیا پرسید.گفت سالمم. نگران نباش..... همین»
اشک خط کشید روی گونه اش. رو کرد به نوزاد. غمگین لبخند زد:«نه مامان نگفت کی میاد. نگفت کجاست. به خدا من خبر ندارم.»
شبیه هق هق شده بود صدای نفسهایش؛ اما به زور با صلابت حرف میزد:«تروخدا مامان. من تمام وجودم استرسه. این چه حرفایه شما میزنین. حتما شرایطشو نداره زنگ بزنه.»
گوشی را گذاشت روی زمین. صدای نامفهومی از توی آن شنیده میشد. با دو دست صورتش را گرفت و گریه کرد. ایلیا هم زد زیر گریه. هِلیا از توی اتاق دوید بیرون:«چی شد مامانی؟»
صدای گوشی قطع شد. هِلیا پرید بغل مادر. با دست دیگر ایلیا را در آغوش گرفت. توی موهای فرفریِ هِلیا عمیق نفس کشید:«هیچی عزیزدلم. بیا برات کارتون بذارم ببین.»
دلینگ دلینگ صدای پیام آمد. صفحه ی تلگرام را باز کرد.
یکهو آن صورت مهتابی مثل گچ سفید شد. دستش از دور هِلیا شل شد و با گوشی افتاد زمین. به سقف خیره شد. اشک چنگ انداخت روی صورت بی روحش.
توی پیام نوشته بود.( ختم صلوات برای رزمندگان خط مقدم سوریه. لشگر مازندران در خانطومان محاصره شد.)
✍فاطمه بهرامی
#داستان_خیالی_در_بطنی_واقعی
#صبر_و_قرار
#شهدای_خانطومان
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۶
پرید. معرف حضور هست دیگر؟
پرید و رفت توی آسمان آبی شهر.
آن وسطها بین خانه های قوطی کبریتی و بالا آمده، چرخ میزد و دنبال داستان جدید روزش بود.
از جلوی پنجرههای رفلکس رد میشد. خودش را نمیدید. خیال بود دیگر. دیده نمیشد که.
توی همین فکرها بودکه صدای آژیر شنید. ترافیک، خیابانهای باریک بین ساختمانها را بسته بود. ماشین قرمز آتشنشانی نمیتوانست راه را باز کند.
رفت پایین. شنید که پشت بیسیم داد میزدند:« چهارراه دوم، سمت راست، دوتا کوچه بعد. ساختمان حافظ. »
برگشت توی آسمان. همان نزدیکیها دود سیاه به آسمان آبی چنگ میزد. بال زد سمت دود.
پایین ساختمان کلی آدم جمع شده بودند. صدای آژیر از دور میرسید. شعلههای آتش، از پنجره ی طبقهی دوم، نمای ساختمان را میسوزاند.
دود از واحدهای بالایی بیرون میزد.
مردم پایین ساختمان داد و قال میکردند.
چند نفر از در پارکینگ پریدند بیرون. صورتهاشان سیاه بود و سرفه امان نمیداد. یکی بین سرفهها گفت:«اوهوع ...اوهوع....کسی .دیگه... اوهوع .... تو نمونده...»
همه نگاهشان به خیابان سر کوچه بود. صدای آژیر از خیلی نزدیک میآمد.
از بین جمعیت صدای جیغ رفت آسمان هفتم.
مردم به سمت صدا برگشتند. زنی بود با سر و وضع آشفته، لباس نیمتنه پوشیده بود با شلوارک. رویش یک بالاپوش باز انداخته بود. شال نازکش روی موهای بُلند، هی سر میخورد.
خودش را فرش زمین کرده بود:« بچچچچچممممم ... تروخدا نجاتش بدیییین.....»
به صورت چنگ میزد:«حتما از ترس رفته زیر تختش قایم شده.... ترووووو خدااااا... بچچچچممممم»
زنها صدای گریهشان آمد. یکی از مردها، داد زد:« اینجا شیر آب داره؟؟؟»
رفت سمت پارکینگ. شلنگ آب را گرفت روی تن و لباسش:«کسی از خانوما چادرشو بهم میده؟؟»
یکی از زنها چادر را در آورد. داد دستش. مرد پا تند کرد تو، چادر را خیس کرد و دور سر و صورت پیچاند.
رفت توی شعلهها.
همه مات و مبهوت خیره شده بودند به در ورودی ساختمان. ماشین آتشنشانی رسید. آب گرفتند روی پنجره. دونفر دویدند توی ساختمان.
بعد از چند دقیقه زیر بغل مرد ناجی را گرفتند و آوردند بیرون. مرد افتاد روی زمین. دستش از دور موجود کوچولویی رها شد.
مردم از تعجب لال شده بودند. صدای ناچ ناچ و واااای از جمعیت بلند شد. یکی توی جمعیت رو کرد به زن. داد زد:«لعنت بهت اگه میمرد چی؟»
سگ کوچولو از لای دست مرد پرید بیرون.
زن بلند شد برود طرف بچهاش. یکی داد زد:« هی صبر کن»
زن نگاهش کرد. صدای سیلی محکمی به دل همه نشست. دستهای پینه بستهی پیرمردی کهنه پوش، برق از چشمان زن پراند.
شنید:«مادرسگ»
دور زن خالی شد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#حقیقت_تلخ
#سگفرزندی
#حامی_حیوانات
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۷
چشمها را بستم. توی دالانهای پیچ در پیچ ذهن دنبالش گشتم.
پرنده ی خیال نازنینم، چند وقتی بود خبری ازش نداشتم. بعد کلی گشتن، کنار یکی از اتاقهای خالی و نمور پیداش کردم.
کز کرده بود یک گوشه.
مرا که دید خودش را بیشتر جمع کرد.
از من میترسید !!! اولین بار بود که اینطوری میدیدمش. رفتم نازش کنم، تالاپ تلوپ قلبش از پشت پرها معلوم شد.
گفتم:« چرا از من میترسی؟ »
توی چشمهام خیره شد. پشتم لرزید.
خودم را توی آینهی چشمهاش دیدم. رویم سیاه شده بود. دست کشیدم پاک کنم.اما نشد. هر کار کردم بدتر شد.سیاهی پس میداد به تمام جاهایی که دست میکشیدم.
بلند شدم، دویدم. پریدم بیرون از ذهنم.
چشم باز کردم. همه خواب بودند. قلبم پر شد از شرم. زیر لب خدا را صدا کردم.
سر روی بالشت گذاشتم. با اضطراب پلکها را روی هم بستم. چراغی از جنس کلمه توی دست گرفتم.با گفتن یا نور کل نور، راه افتادم.
من فقط به تنها امید زندگی، دلگرم بودم. او آن بالا، تمامِ هستیام را زیر نظر داشت.
همان که کلمات را جلوی پاهام میانداخت تا به قدر روشن شدن یک کلمه، راه را پیدا کنم.
دالان تاریک ذهنم را همینطوری تا ته رفتم. یک در بزرگ آنجا بود. پشت در ایستادم.
توی دلم گفتم:« یا ستارالعیوب »
در باز شد. نور پاشید همه جا. جان تازه، دالان تاریک ذهنم را روشن کرد.
توی نور سفیدی که چشمم را نمیزد، یک سکّو دیدم. روی آن صندوقچهای چوبی برق زد.
خواستم قدم بردارم، یاد چشمهای پرنده ام افتادم. دست کشیدم روی صورتم. سیاهی پس نداد.
صدای بال زدنش را شنیدم. دقیقا از بالای شانهام پر زد. رفت بالای صندوقچه نشست.
چند قدم جلو تر بهش رسیدم. کلید را چرخاندم. نوای یا قادر پیچید توی فضا.
باز شد. نور بود و نور بود و نور...
کلمات مثل ذرات نور همه جا پخش میشدند.
بین آنهمه به کلمات نورانیِ استغفرالله، خیره شدم. تکرار کردم.
تمام امیدم به تماشا نشسته بود.
پرندهی خیال پرید. نشست روی شانهام.
#خدایا_ما_را_با_نورت_پاکیزه_کن
#سیاهی_به_همه_جا_پس_میدهد
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۸
روزها و شبهای سختی میگذرد.
بارها چشمهام را بستم.اما نه من حال و حوصله داشتم ،نه پرنده ام.
امشب دوستام از سر شب پای گوشیهایشان به دنبال راهنمایی و تبیین حقیقت هستند.
فهمیدم که نه در خیال...
در نهایتِ واقعیت، هستند آدمهایی که هنوز به چشم مثبت به پزشکیان نگاه میکنند. به روحانی هم😔😔😔😔
وقتی شنیدم آه کشیدم.
چشمهام را بستم. بالهای پرنده ام، مثل عقاب شکاری، باز شد توی آسمان. آفتاب مثل تیغ میخورد توی تخم چشم و میسوزاند.
همه جا خشک و بی آب و علف بود. سایهی بزرگ پرندههایی ترسناک، روی زمین نقش بست.
پرنده هایی زشت و بدترکیب، بالای یک چیزی دور میزدند.
پرندهام آهسته نزدیک شد. لبهی تخته سنگی نشست. پایین را نگاه کردم. یک دره بود.عمیق و سرسبز.
دقیقا میان آن جهنم، بهشتی دیدم که در دل زمین نقش بسته بود.
انگار زمین نگهبانش بود تا آن پرندههای ترسناک پایین نروند.
از میان کوه، آبی زلال، آبشار شده بود بر جان دره. روح میدمید، سبز کرده بود شریانهای پر از روح زمین را.
همان تکه کافی بود تا امید میان آن برهوت زنده بماند.
پریدیم توی دره. پایین آبشار حوض بزرگی بود. آب توی آن میدرخشید. درختی بزرگ شاخههاش را به سمت بالا گرفته بود.
اما سایهی آن پرندههای ترسناک از آن بالا میافتاد روی شاخهها بالایی.
ته دلم میترسید. هر چند وقت یک بار، صدای جیغ یکی از آن پرندههای لاشخور مانند، می پیچید توی دره. هر بار شاخههایی خشک میشدند و میریختند.
صدای قهقهه میپیچید توی دره. آب گلآلود میشد.
وقتی سرسبزی به زردی میزد. انگار کسی، نفسی مسیحایی، میدمید و مثل نسیمی میپیچید توی فضا.
نور تلألؤ میزد و دره دوباره سبز میشد. شاخهها تکان میخوردند. برگهای سبز، زردها را کنار میزدند. سر به آسمان بالا میبردند.
هر بار که صدای جیغ بلند تر میشد . شاخههایی قویتر، بالا میرفتند.
نسیمِ مقدس، کارش درست بود.
تا اینکه یکی از آن لاشخورها، به خود جرأت داد. پرید تا نزدیکیهای دره.
از سیاهی پرهاش کشید روی ساقههای درختان. سوختند.
تمام دره در سکوت محض ماند. ناگهان نوری از پشت آبشار مثل فواره بالا گرفت. رفت و رسید به آسمان. تمام لاشخورهای ترسناک چند کیلومتر دور شدند.
جیغ و دادشان تا ته دره می آمد اما از ترس نور نمیتوانستند جلو بیایند.
اینبار نسیم مسیحایی نوزید. طوفانی از جنس نور پیچید و تمام شاخهها را در هم پیچید.
شاخههای نازک و ضعیف، ریز می شدند و میریختند پایین. هر شاخه ای که محکم به تنه درخت وصل شده بود توی نور قویتر میشد. با سرعتی عجیب بالا میرفت.
آنقدر درخت پیچید و بالا رفت که از سقف دره رد شد.
بالا و بالا رفت. قوی و قویتر شد.
دیگر لاشخورها جرأت جیغ و داد کشیدن هم نداشتند.
به جان هم افتادند.
همدیگر را تکه پاره کردند.
طوفان نور در افق امتداد پیدا کرد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#اللهمعجللولیکالفرج
#خدایا_ما_را_با_نورت_قدرتمند_کن
#انتخابات_مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
#جلیلی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی🤬
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۹
چند وقتی میشود سراغش را نگرفتم. راستش را بخواهید کمی ازش ترسیدم. نمیدانم چرا؟
خیال انگار همان واقعیت است که خیلی راحت میتواند عینیت پیدا کند.
اگر آنجاهایی که پرندهام میپرد و میبینم و میشنوم عینیت پیدا کند!!!...
خیلی هولناک میشود قضیه ی قلبم.
مثلا همین دیشب. من توی آشپزخانه داشتم شام میپختم. صدای بلندی شنیدم. برگشتم دیدم میز تلویزیون چپ شد و افتاده روی سید علی.
ما تلوزیون را روی دیوار نصب کرده ایم. یک میز نمادین همانجا زیرش نقش میز تلویزیون را بازی میکند. از آن گرفت و بلند شد. تمام کشوها باهم باز شد. برگشت و افتاد روی سید علی.
نفهمیدم کِی و چطور رسیدم بهش. میز بزرگ و سنگین نبود. هیچ جایی از بدنش، نه زخمی شد و نه درد گرفت. فقط ترسید.
آنقدر ترسید که صورتش مثل گچ سفید و لبهاش، کبود شد. وقتی رسیدم بهش یکهو جیغ کشید و خون دوید توی رگهای صورتش.
توی بغلم فشار میدادم. باهاش حرف میزدم تا آرام شود.
همان موقع مثل تیری که از کمان بپرد، پرید. پرندهی خیال را میگویم.
من هم توی شرایطی نبودم که کاری از دستم بر بیاید. مثل برق میرفت و خیال مرا با خود میکشید.
رفت بالای یک آسمان آبی.
تکه تکه ابرهای خاکستری از بعضی قسمتهای شهر بلند شده بود. صداهای مهیب میآمد و گرومپ میخورد به زمین و قلبم میلرزید.
همانطور که سید علی را تکان تکان میدادم. پرواز کرد رفت بالای خانههای نیمه آوار شده.
بووم بوووم، صداهای وحشتناک دیوارهای روحم را فرو میریخت.
رفت توی یکی از خانهها.
تازه دیوارهاش ریخته بودند. از گرد و خاک توی هوا می شد فهمید.
مات و مبهوت نگاه می کردم. صدای گریه نوزادی بلند شد. خفه و بی جان.
تمام گرد و خاک نشست روی سر من. هم قد و قواره ی سید علی من بود. با چشمهای طوسی. دیوار افتاده بود روی پاهای کوچک و نازش. خیلی ترسیده بود. صورتش مثل گچ سفید و لبها کبود شده بودند.
صدای ناله شنیدم. برگشتم. مادر دو قدم آن طرفتر افتاده بود. خونین و مالین. ناخن میکشید روی زمین تا برسد به طفلی که ماجد صدایش میکرد.
اما تا کمر زیر آوار بود. هرچه تقلا می کرد. نمیرسید.
آن طرف ماجدِ کوچک، مثل ماهی که لبهاش کبود شده و روح از صورتش پریده، بال بال زد.
سید علی یک بند جیغ میکشید.
آخر هم دستش نرسید به ماجد. هر دو ساکت به هم خیره شدند.
و من فقط توانستم ببینم و آب شوم. توی خیال که کاری از دستم بر نمیآمد، میآمد؟
تمام غمم اشک شد. ریخت روی لباس سید علی.
فقط همین...
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
#غزه_مرا_رها_نمیکند
#بچهها_زودتر_قالب_تهی_میکنند.
#اللهمعجللولیکالفرج
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ