May 11
May 11
#اشکالِ_کار
میدونم اشکال کار کجاست. بارها به مدلهای مختلف خدا بهم نشون داده و گفته.
هر جا که نوشتم تا دیده بشم.
نشد که نشد.
به زبون میارم که باید برای آقا جانم صاحبالزمان قلم زد اما ته ته دلم دنبال تعریف میگردم.
به زبون میارم که اصلا از نقد بقیه ناراحت نمیشم.واقعا هم ناراحت نمیشم.اما دیگه نمیتونم برم سراغ اون متنی که ازش ایراد گرفتن.
به زبون میارم که میخوام بنویسم تا قوی بشه قلمم. اما به چهارتا کتابی که ورق زدم راضیم.
به زبون میارم که نیازی به دیده شدن متن هام ندارم.
اما وقتی یه چیز میفرستم شصت بار میام سر میزنم که کسی برام ایموجی با چشمای قلبی یا دستی که داره کف میزنه فرستاده یا نه.
فکر میکنم اشکال کار نصف آدما تو همین چیزاست.
همش فکر میکنیم فول استعدادیم و نیاز به چکش کاری نداریم. یا حداقل باید اینطوری باشه تا همه چیز خوب به چشم بیاد.
غافل از اینکه باید تو کوره بریم تا از خامی در بیایم.
باید بریم زیر گل و بعد برای رسیدن به نور رشد کنیم، سبز بشیم و برسیم به ذائقهای که خدا میخواد برای مخاطبش بسازیم.
اشکال کار رو میدونم.
اما هنوز نفهمیدم این منی که از درون اینطوری منو گرفته و ولم نمیکنم چطوری ادب کنم .
باید بفهمم تا درست بشه.
باید فهمید تا خدا قبول کنه.
وگرنه اونطرف دستمون خالی از هر کاری که قرار بوده برا خدا انجام بدیم ،اما من اومد و خودشو انداخت وسط
پ.ن
خدایا منو با من تنها نذار لطفا
بسم الله الرحمن الرحیم
#شیرهی_انسانیت
از توی اتاق صدای بیدار شدن علی میآید:«مامانی....ماااامااانییی..»
زیر قرمه سبزی را کم میکنم:«جاااان مامااانی.قربونت برم.بیدار شدی؟»
صدای پاهاش از توی راهرو زود تر از خودش میآید.به همان طرف خیره ماندهام. همان طور که راه میرود تلو تلو میخورد.زیر دکمهایش باز شده .از توی شلوار در آمده و از پشت و جلو آویزان است.دست میمالد به چشمهای خوابآلود و لپهای آویزان.
دلم برایش ضعف میرود. دو زانو مینشینم و برایش دست باز میکنم. تاپ تاپ پاهاش را روی زمین میکوبد و میدود توی بغلم.زیر گلویش را عمیق نفس میکشم.هوای آنجا بوی بهشت میدهد.
نزدیک دو سال میشود که خدا این نعمت را به من داده.نه وجود علی را نه.
همین هوای زیر گلویش را میگویم.
چند بار لپش را میبوسم.هی موهای روی پیشانیش را کنار میزند.لباسم را میکشد:«می می بده»
بغلش میکنم.روی مبل مینشینم تا سهمش از من را بنوشد.
یادم نمیرود.روز های اول را....
تا دو هفته حتی از شیر دادن بدم می آمد.
طول کشید تا بفهمم چه موهبتی به من شده.هنوز منگ این بودم که لایق خلقت انسان دیگر شده ام!! آن وقت به من گفتند از این به بعد این تویی که روزیش را میدهی.
و هر بار بالاتر میروی.
طول کشید تا بفهمم عشق و مهرم را با شیره ی وجودم به علی میدهم.
وقتی فهمیدم. دیگر ماجرا فرق کرد. هیچ لحظه ای را با اولین باری که تیر کشید و از دردش فهمیدم که علی گرسنه ست عوض نمیکنم. نزدیک دو سال است که خدا این نعمت را به من داده است.
نه وجود علی را نه.
همین مک زدن شیره ی جانم را میگویم.
علی دارد هام هام میخورد. با دستش گونه م را ناز میکند. گوشی را از روی مبل بر میدارم.
فقط موقع هایی که علی شیر میخورد و نشستهام میتوانم پیام ها را چک کنم.
توی گروه خانواده میروم و پیام هارا میخوانم.
مامان عکس کیک دیشب را گذاشته.برایش ایموجی چشم قلبی و ستارهای میفرستم.
دایی فیلمی از حسینیه معلی گذاشته.
میبینم و کیف میکنم.
یک فیلم دیگر.
زیرش نوشته مادری که به نوزادش خرما میدهد.
اولش فکر میکنم یک فیلم مربوط به طب سنتی است. اما وقتی باز میشود.میفهمم.
دنیا روی سرم خرااااااب میشود. غزه است.
نوزاد یکی دو ماهه ست. تو بغل مادر. به جای شیره ی جان مادرش، شیره ی خرما را توی پارچه ی توری میک میزند.
از دهانش بیرون میآید و مادر همانطور که گریه میکند، دوباره توی دهانش فشار میدهد.
قلبم تند تند میزند.
اشک امانم نمیدهد.
مادر میگوید از گرسنگی جانی برایم نمانده که شیره ای داشته باشد. نگاه و میکنم و اشک میریزم.
علی با تعجب نگاهم میکند. دست میکشد روی اشک هام و به دستش خیره میشود.
من اما با دیدن علی بیشتر و بیشتر داغ میشوم. قلبم دارد کنده میشود:«خدایا مادره..به دلش رحم کن.»
دیگر تحمل دیدنش را ندارم. از اینکه کاری از دستم بر نمیآید کلافهام.
از اینکه اینها را میبینیم و چند ساعت بعد یادمان میرود که مسلمانی دارد ذبح میشود نگرانم.
گوشی را پرت میکنم روی مبل. از توی پنجره به آسمان خیره میشوم.
زیر لب میگویم.
کجایی چاره ی تمام بیچارهها.
کجایی آقای من.
کجایی!!!!!؟؟؟؟؟؟
بسم الله الرحمن رحیم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
من از منتظر بودن فقط همین را بلدم.
و هی میگویم.
یک استاد اخلاق داشتیم دو سه سال پیش. یک خانم پنجاه،شصت ساله ی باحال.لاغر و تر وفرز.
از آنهایی که کلی انرژی دارد. وقتی حرف میزند آدم دلش غنج میرود.
میگفت:«گل گلیا، یادتو نره. برا همه چیز دعا کنین. .خدا دعا می خواد. نه که بخواداااا. میخواد که با دعا همیشه بدونیم بهش نیاز داریم. و چه دعایی بهتر از دعای فرج»
همان موقع که اینها را میگفت توی دلم گفتم. چه فایده هی بگوییم خدایا فرج را برسان.
هی بگوییمم آقا بیا. اماا فقط همینطوری بنشینیم .
همه ی اینها را یکی از بچه ها به زبان گفت.
استاد در جوابش گفت:«اگر این کمترین هم نباشه که کلامون پس معرکه ست. دیگه یادمون میره باید منتظر باشیم»
.....
آقا جاااااان.
من از منتظر بودن فقط همین را بلدم .
توی قنوت ها
آخر نماز ها.
قبل از افطار
فقط بلدم بگویم اللهم عجل لولیک الفرج....
خدایا از کسی که فقط همین را بلد است.تکرار میکند تا یادش نرود که منتظر است. یا لااقل باید منتظر باشد.
قبول کن.
قبول کن که من محتاجم .
تو را به امام غربیب و تنها قسم .
خدایا ما را به خاطر همین کمتر از ذره ای که بلدیم نجات بده .
و در فرج مولایمان تعجیل کن.
آمییییین.
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۱
شب ها که میشود. میروم توی مغزم.
بهش چی میگویند؟ آها پرنده ی خیالم را توی آسمان حقیقتِ غیر واقعی پرواز میدهم.
فکر کنم همین باشد..
نمیدانم.
مثلا امشب.....
رفتم آن تو ، توی کوچه پسکوچه های یک شهر بزرگ. یک محله بود که خانه هاش هنوز زیاد قد بلند نبودند.
یعنی خانه هاش را یکی با دست نکشیده بود ، بعد چهارتا پنجره بالای هم ، عین هم بگذارد روی دیوارش.
سقف خانه ها شیروانی بود. حیاط دار. پنجره های چوبی داشتند.رنگ های مختلف.آبی... سبز.... قهوه ای.
پر بودند از گل های شمعدانی.
بین آنها یکی کوچکتر بود. خیلی کوچک.تهِ تهِ یک کوچه ی باریک.با یک درِ کوچک .
از همان در یه دختر بچه با موهای بور وفرفری آمد بیرون. مامانش از توی خانه داد زد:« مرررررریم.کجا میییری؟
میگم با اون پول هیچی نمیتونی بخری.»
بعد صدای هق هقش آمد تا سر کوچه.
مریم چادر گل گلیش را زیر بغل جا کرد.پنج تومن توی مشتش را محکم تر گرفت. از کنار دیوار های آجری کوچه رفت تا رسید به خیابان اصلی.
آن طرف خیابان یک سوپر مارکت بزرگ داشت.
مریم دو سه باری به پول توی دستش نگاه کرد.
از پیاده رو رفت تا به پله های پل عابر رسید.
همانطور که بالا میرفت توی دلش حمد میخواند.
بیبی صدیقه گفته بود هر وقت نگران شدی این سوره را بخوان.
مریم هم نگران بود. به بچه های کلاس قول داده بود برای روضه ی توی کلاس خرما ببرد.
اما فقط پنج تومن پول داشتند.
به سوپر مارکت که رسید.
به آقای فروشنده سلام کرد:«میشه بهم خرما بدین؟»
دستش را باز کرد و پنج تومنی مچاله را نشانش داد.
فروشنده نوک سیبیل را بین دوتا انگشت تیزتر کرد:«با این، آدامس هم نمیشه عمو .برو بگو مامانت بیاد»
مریم موهاش را داد داخل روسری آبی:«آخه تو کلاس روضه داریم. فردای شب قدر. مامانم فقط همینقدر پول داشت .»
فروشنده چند لحظه به چشم هاش خیره شد.
از جا بلند شد تا جعبه خرما را از قفسه بردارد.
یک خانم آمد تو.صدایش نرم بود و خودش هم به این نرمی تاب میداد:«سلاااام جنااااب.یه نخ مکس لطفاااا »کارت را بین انگشت هاش گرفت .دست دراز کرد.
فروشنده همانطور مات ماند و آرام نشست روی صندلی و قیژش در آمد.
مریم یک نگاه به ناخن های بلند وقرمز کرد.رو به فروشنده گره روسریش را سفت کرد:«عمو خرما نمیدی؟»
فروشنده دستی به موهاش کشید:« نه عمو .برو به مامانت بگو این کلکها قدیمی شده». رو به آن خانم نیشخند زد.
اَه....اَه....اَاَاَاَه
همیشه همینطوری میشود.
همین پرنده ی خیال را میگویم. یکهو یک جاهایی میرود و سر از یک چیزهایی در میآورد که حالم را میگیرد.
اَه...به این پرنده ی لعنتی.
نمیشد قبل از آمدن آن خانم نازکصدا توی مغازه روی سرش کار خرابی میکردی؟
شاید مریم خرمایش را میگرفت و دیگر مادرش هق هق نمیکرد.
#حقیقت
#هرچند_غیر_واقعی
#رمضان_زمستان_۱۴۰۲
بسم الله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۲
امشب اینقدر خسته ام که پرنده ی خیالم را حبس کردم.
سخت بود اما انجامش دادم.
وقتی خواست بال بزند.برود بالای کوه های بلند.یکهو پایش را گرفتم.کشیدم توی بغلم.بعد توی مغزم.آن لا لو های پیچ در پیچ. بستمش به یک نورون.
دیگر نمیکشم خب.
دقیقا مثل یک زنی هستم که به زور ، تکه تکه ، خانه را گردگیری کرده.
آن هم با چه زاری...
بعد شوهرش آمده میگوید:«اینجای کابینت رو باید سوراخ کنم. سیم ظرف شویی رد نمیشه».
دستگاه فِرِزش را میزند به برق. گِردبُر میزند بهش. میبُرد و گند میزند به تمام گَرد گیریش.
همه جا پر میشود از گرد چوووووب.
روی تمام قاب هایی که دستمال کشیده بود.
روی ساعت.
طاقچه ها،تلوزیون،کابینت ها و فرشهای تازه شسته شده.
دقیقا الآن مثل این زن خسته ام.
ظرف های تمیز توی کابینت را شستم و دستمال کشیدم.
هلاک آماده ام که بخوابم.
آنوقت این پرنده ی خیال دست از سر و کله ی من بر نمیدارد.
حق نداشتم ببندمش؟
حقش بود حتی دوتا پر نوک بالش را بچینم.
شانس آورد دلم نیامد.
#حقیقت
#خیلی_خیلی_واقعی
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۳
امشب حال من خوب بود.
اینقدر که خوابیدم و بیدار شدم برای نوشتن. برعکس من ، انگار پرنده ی خیال حال پرواز نداشت.
آن تو مو های مغزم ، گشتم تا پیداش کردم.بغلش کردم. نازش کردم. پر دادم توی آسمان شهر خیال.
زیاد نپرید.
بالا نرفت.
رفت اطراف شهر. آنجا که خانه ها توی هم رفته اند. همان جاها که نصف ایرانیت سقف یک خانه ، روی حیاط خانه ی بغلی است .تازه اگر بشود اسمش را حیاط گذاشت.
رفت لب پنجره ی یک خانه ی کوچک نشست.پیرزن توی قاب درِ آلومینیومی، دست روی کمر ، دمپایی در آورد.آمد تو. لامپ را روشن کرد. رنگ سفید دیوارهای سیمانی زرد شد.
همانجا کنار جا سماوری نشست.عینک ته استکانیش را در آورد . با لبه ی روسری پاک کرد. پارچه ای که بین دوتا شیشه بسته بود ، با انگشت سفتتر کرد:«امروز حامد میاد.هنوز ناهار نپختم.اصلا این اصغر کجا رفته هنوز پیداش نیست. گفتم بهش بچه تب داره هااا»
با صدای دنگ و دونگِ در، عینک را گذاشت روی چشم.اخم کرد:«حامد ننه توییی؟ »
یک مرد گنده و هیکلی با ریش های صاف وبلند آمد تو.روی کله ی کچلش چندتا خط بود.روی بازو عکس ببر داشت.
نایلونهای پر از ماکارونی و رب و روغن وچیزمیز دیگر را گذاشت کنار پیر زن:«ننه هنو منتظر حامدی؟ گفتم که مرخصی بِش نَآدن.گُف من در رکاب باشم»
پیرزن چشماهاش را چین داد و نگاه کرد:«ننه نگفت کی مرخصیش تمومه؟ آخه همه اومدنااا.نکنه خونه رو یادش رفته.آخه همه جا عوض شده مادر»
مرد هیکل گنده فینش را کشید بالا. با نوک دو تا انگشت چشمش را فشار داد. بعد مالاند به پاچه ی شلوار:« میاد ننه. غمت نباشه.اسمشو سر کوچه قاب کردن. یقینی پیدا میکنه»
دو زانو نشست جلوی پای پیرزن:«ننه هر امری داری خودم نوکرتم. تو فقد دوعام کن.»
پیر زن موهای سفید کنار روسریش را داد تو:«عاقبت بخیر بشی ننه.الهی خیر از جوونیت ببینی که خبر از حامد برام میاری»
مرد هیکل گنده کله اش را کرد توی سینه .جوری که پیر زن متوجه نشود،زیر لب گفت:«داش حامد.الوعده وفا. به امام حسین بگو مِهتی غلط اضافی رو گذاشت کنار.»
یک قطره ریخت روی شلوار سبز شیش جیبش.
........
#الهی_عاقبت_بخیر_بشیم.
#رمضان_زمستان۱۴۰۲
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۴
چشمهام را می بندم . دست میگذارم روی پر های نرم خیال.
از اینجا ؛ از مازندران ،به سمت آن هاله ی نورانی پرواز میکنم.
آن دور ها را میبینم .یک جاهایی وسط شهر پر نور است.
نه اینکه زمین روشن باشد هااا، نه.آسمان پر نور است.
همه جای مشهد زیر آسمان مخملی سیاه برق میزند.اما خود آسمان ، آن وسط از روی زمین نور میگیرد و روشن تر است.
نزدیک شهر میشوم.
به سمت حرم میروم.
بوی عطر و گلاب و اسپند همه جا هست.
تا حالا از توی آسمان سلام نداده ام.
پایین تر میروم. یکهو توی دلم یکی میگوید:«اذن دخول چی؟»
آن وسط ها دنبال تابلو میگردم. پیدا میکنم:«أَللَّهُمَّ إِنّی وَقَفْتُ عَلى بابٍ مِنْ أَبْوابِ بُیُوتِ نَبِیِّکَ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ، وَقَدْ مَنَعْتَ النَّاسَ أَنْ یَدْخُلُوا إِلّا بِإِذْنِهِ، فَقُلْتَ «یا أَیُّهَا الَّذینَ امَنُوالاتَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ»
أَللَّهُمَّ إِنّی أَعْتَقِدُ حُرْمَهَ صاحِبِ هذَا الْمَشْهَدِ الشَّریفِ فی غَیْبَتِهِ کَما أَعْتَقِدُها فی حَضْرَتِهِ ، وَأَعْلَمُ أَنَّ رَسُولَکَ وَخُلَفآءَکَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ أَحْیآءٌ، عِنْدَکَ یُرْزَقُونَ، یَرَوْنَ مَقامی، وَیَسْمَعُونَ کَلامی، وَیَرُدُّونَ سَلامی، وَأَنَّکَ حَجَبْتَ عَنْ سَمْعی کَلامَهُمْ، وَفَتَحْتَ بابَ فَهْمی بِلَذیذِ مُناجاتِهِمْ.
وَإِنّی أَسْتَأْذِنُکَ یا رَبِّ أَوَّلاً، وَأَسْتَأْذِنُ رَسُولَکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَالِهِ ثانِیاً، وَأَسْتَأْذِنُ خَلیفَتَکَ الْإِمامَ الْمَفْرُوضَ عَلَیَّ طاعَتُهُ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى الرِّضا عَلَیْهِ السَّلامُ ، وَالْمَلآئِکَهَ الْمُوَکَّلینَ بِهذِهِ الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ ثالِثاً.
ءَأَدْخُلُ یا رَسُولَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا حُجَّهَ اللَّهِ، ءَأَدْخُلُ یا مَلآئِکَهَ اللَّهِ الْمُقَرَّبینَ الْمُقیمینَ فی هذَا الْمَشْهَدِ، فَأْذَنْ لی یا مَوْلایَ فِی الدُّخُولِ أَفْضَلَ ما أَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ أَوْلِیآئِکَ، فَإِنْ لَمْ أَکُنْ أَهْلاً لِذلِکَ، فَأَنْتَ أَهْلٌ لَهُ.»
بالشت خیس میشود.
میروم توی صحن. اینطوری راحت تر به ضریح میرسم.
نه هیچ کس فشارم میدهد. نه به زور دست میکشم روی آن مشبک ها. خیلی حال میدهد.
از بین سوراخ ها، آن تو ، بین پول ها را نگاه میکنم:«سلام. آقا جانم.الهی دورتون بگردم. منو میبینین؟ دلم براتون تنگ شده هااا.»
بین زائرها یکی با چادر سفید به ضریح خیره شده.لبخند میزند.پلک هاش روی هم میرود. از زیر مژه ها دُر میریزد روی صورت صافش. دست میبرد تا پاک کند. حلقهای طلایی برق میزند.
همه دارند زیر لب با آقا حرف میزنند.
یکی از آن طرف جیغ میزند:«آقاااااااااااا جّاااااااان. بچمو بهم برگردون. آقااااااا جّااااااان. همه جوابش کردن»
قلبم ریش ریش میشود.
دوباره بالشت خیس میشود. خیسی به گونه ام میرسد.
قلبم تیر میکشد .
میروم تهِ صحن پیامبر اعظم. همانجایی که به صحن کوثر میرسد.
شلوغ و پلوغ،همه در رفت و آمدند.یکی چای میبرد برای بچه هاش.یکی دیگر استکان جمع میکند میدهد به خادمها. دست خیلی ها یک استکان چای شیرین است. بوی چای مستم میکند.
چشمم میخورد به حاشیه ی سقف چایخانه.
زیر لب میخوانم :«کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست. اینجایی که دارم چای مینوشم.»
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#رمضان_بهار۱۴۰۳
#خیال_زیارت
#یا_مقلب_القلوب_و_الابصار
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه رمضان
ماه قرآن.
ماه رحمت
ماه مغفرت
ماه صبر و قرار
ماه عشق وعسل
دیگر چه بگویم از این ماه؟
اصلا چه میشود گفت.
وقتی یک جای دیگر در این دنیای وحشتناک.
زامبی ها ماه رمضان را برای روزه دارانش هولناک کرده اند.
ورق ورق قرآن پاره میشود با هر بمبی که بر سر غزه میبارد. اما فقط نظاره گریم.
رحمت خدا به زور، حتی از دست کودکانش هم میکشند.
غزه...
غزه ی بیامان...
چطور خداوند سفرهی مغفرتش را پهن کند برای مسلمانانی که پر پر شدن تو را میبینند و دم نمیزنند؟
غزه ی سوخته.
غزه ی تنها.
چطور صبر و قرار مهمان خانه های ویرانتان شده؟ چطور طفلان سر بریدن مادر هایشان را میبینند و زنده میمانند؟
اصلا میشود دیگر به آنها گفت،طفل؟
اگر دق نکرده باشند. از فردای آن روز فجیع.
دیگر هیییییچ چیز نمیترساندشان. طفل نیستند. بزرگ شده اند.در یک لحظه. در یک آن.
همان موقع که مرگ مادرها رقم خورد.
اشکها از کاسه های خون جاری شد.
هقهقها توی غار بزرگ بغض خفه شدند.
همه ....
همه......
همهی ما فقط خبر را شنیدیم.
وای از حقیقتی که فقط چهار انگشت فاصله دارد با شنیدنمان.
آقای کریم.
ماه شب چهارده رمضان
کریم ترین.
تورا به دیدن لحظه ی سیلی خوردن،قسمت میدهم.
ترو را به قد خمیده.
تورا به سینه ی پر خون
قسمت میدهم.
قلب ما دیگر توان دیدن این همه تنهایی را ندارد.
کاری کن.
راهی نشان بده.
تو از خدا بخواه نجاتمان را.
آقا جان.شب قدر غزه نزدیک است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ترس
#زن_تنها
#امام_کریم
#مرررگ_بر_اسرائیل