4_5848277201107028953.mp3
1.65M
❓در آخرالزمان وظیفه مومنین در مقابل تمسخرات دیگران چیست ؟
#استاد_افشاری
#چطور_نویسنده_شدم_1
تو پست قبلی گفتم چطور با رفتار قضاوتگرانه و تبعیضانه معلمهای ابتدایی تبدیل به یک بچهی منفعل، بیانگیزه و بیاعتماد بنفس شدم ولی یادمون باشه قرار نیست هیچ کسی تو این دنیا زورش به خدا برسه. همون خدایی که من و تو رو با مجموعهای از صفات و استعداد آفریده تا یک اتفاق مهم در زندگی رقم بزنیم. من عمیقاً به این معتقدم که کسانی که وارد زمین میشوند منتخب هستند. خدا روی دوش تک تک ما رسالتی گذاشته که ما برای همون به این دنیا پا میگذاریم. پیدا کردن اون رسالت هم اصلا کار سختی نیست. کافیه یه نگاه دقیق بکنیم به صفات و استعدادهامون. مثلاً شما باور میکنید من با وجود قریحهی شعر و قوهی خیال همینطوری یلخی اومده باشم تو این دنیا دور هم باشیم؟ یا چرا اون سیب اَد افتاد رو سر نیوتون؟ البته احتمالاً قبل از نیوتن خیلی میوهها رو سر مردم افتاده. والا اگه رو سر من یکی میافتاد قطعاً میخوردمش. بدون اینکه برام سوال پیش بیاد چرا جای اینکه پایین بیفته نیفتاد بالا😁
پس میشه اینطور نتیجهگیری کرد که مأموریت سیب این بوده که در اون لحظهی سرنوشت ساز بیفته رو سر نیوتن تا بشر به یک اکتشاف بزرگ دست پیدا کنه. منتها بعضی مثل نیوتن رسالت درونی خودشون رو میپذیرند و به منصهی ظهور میذارند بعضی ها هم که تعدادشون کم نیست ترجیح میدهند بجای تلاش یک لنگشون رو بندازند روی اون یکی و بگن نشد! خدا نخواست. ما از این شانسا نداریم..
بگذریم.. از موضوع اصلی دور نشیم. نمیدونم یادتونه یا نه؟ قدیم، دیوارها طاقچه و کتابخونه داشت. خیلی هم لاکچری بود😅. بابای من سواد زیادی نداشت ولی عاشق کتاب بود. کتابهایی داشت که کمتر کسی گیر میآورد. اینقدر کتاب توی خونه داشتیم که مامانم نمیدونست باید باهاشون چیکار کنه. خدا رحمت کنه بابامو.. همیشه یه میکروفون درمیآورد و ضبط صوتش را میذاشت گوشه ی اتاق، از من میخواست براش اون کتابها رو بخونم تا صدامو ضبط کنه و شبا برا خودش گوش بده. اخه من خوانش خوبی داشتم. اینو برای اولین بار بابام کشف کرد بعد معلم کلاس پنجمم. ایشون اغلب به من میگفت از درس روخوانی کنم. اما با اینکه اون خانم خیلی اهل مدارا و مهربون بود، این چهارسال جوری من به لحاظ روحی ضعیف شدهبودم که پذیرفته بودم به هیچ دردی نمیخورم. من میترسیدم دیگه انشا بنویسم. به خودم میگفتم معلما که به من میگن شاگرد تنبل دیگه چرا درس بخونم. در حالیکه من توی تمام دروس حفظی عالی بودم. فقط درس خوندن رو بی فایده میدیدم چون ریاضیم خوب نبود.☹️
تا اینکه یک روز اتفاق مهمی افتاد...
ادامه دارد...
https://www.instagram.com/p/CTko5qWqeT4/?utm_medium=share_sheet
مجله قلمــداران
#چطور_نویسنده_شدم_1 تو پست قبلی گفتم چطور با رفتار قضاوتگرانه و تبعیضانه معلمهای ابتدایی تبدیل به
.
اونایی که مدام آدرس پیج اینستاگرام سرکار خانم مقیمی رو توی شخصی میخواستید ،
بفرمایید خدمتتون☺️🌸👆🏻
من با نام @baaharr.narenj در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=f3hvc7cll5k3&utm_content=1kev00r
4_5900158322983570427.mp3
6.98M
بیچاره منم ک یک عمر…🎶
# مناجات بسیارزیبا با امام زمان عج
اللهم العجل لولیک الفرج
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀
چلهی دعای هفتم صحیفه سجادیه
#روز_بیستونهم
بسم الله الرحمن الرحیم
یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ،
وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ.
ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ،
وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ،
وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ،
وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ.
فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ،
وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ.
أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ،
لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت
وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ،
وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.
وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ.
فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ،
وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ،
وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ،
وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ،
وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ،
وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ،
وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ،
وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً،
وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً.
وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ،
وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ.
فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً،
وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ،
فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ،
یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.
اللهم عجل لولیک الفرج
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
مجله قلمــداران
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃 🌃🥀🌃 🥀🌃 🌃 🥀 🌃 #من_زنده_نیستم #قسمت_چهارم #ف_مقیمی بغ کرده کنار تل
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃
🥀🌃
🌃
🥀
🌃
#من_زنده_نیستم
#قسمت_پنجم
#ف_مقیمی
محبوبه میگوید:
_ عب نداره مامان. از رضا دلخور نباش. اونم لابد تحت فشار، یه چیز گفته.. تو که میدونی اون چقدر دوستت داره
مادرشوهرم همانطور که سرش را گرفته خیره شده به نقطهای و خودش را تکان میدهد:
_ گفت هیشکی مثل زنم بهم نرسیده. منظور از هیشکی من بختبرگشته بودم دیگه. منی که یک عمر بپاش سوختم به اینجا رسوندمش .تا دست آخر بهم برگرده بگه زنم ازت بهتره!
اگر صدای رضا را نمیشنیدم باور نمیکردم او اینها را به مادرش گفته! آن هم بخاطر من! پس چرا آن لحظه گفت به من مربوط نیست؟ خودت مشکلاتت را حل کن؟ تو بدبینی! چرا به خودم اینها را نگفت؟ چرا نگفت که من خوب به او رسیدگی میکنم. اگر میگفت همانجا آرام میشدم و کارم به دعوا و گریه و گلایه نمیکشید! حالا که مردم میفهمم حق با مادرشوهرم است. من همیشه گلایهی آنها را به رضا میکردم. چون به خیالم آنها را بیشتر از من دوست داشت. محبوبه هنوز هم طرف من بود:
_ مامان خوب هر عروس دیگهای هم باشه همین فکرو رو میکنه. پروین انقدر خانوم بود که تو این مدتی که داداش بهمون کمک مالی میکرد یبار خم به ابرو نیاورد. خودت بارها شنیدی از داداش که میگفت پروین خودش میگه باید هواتونو داشته باشم.
چطور شد؟ من اصلاً خبر نداشتم که او خرج خانوادهاش را میدهد!
_ میدونم.. من که گفتم پروین از سرمونم زیاد بود. خدا رحمتش کنه. ایشالا حلالمون کنه..
پر روسری را به چشمهایش میچسباند و هقهق میکند.
پس چرا هیچ وقت رضا به من نگفت؟ نکند فکر میکرد من ناراحت میشوم؟! بخدا خوشحال هم میشدم. چرا اینهمه سال کارش را از من پنهان کرد؟ خوبی مردن این است که جواب همه ی سوالها را بلدی. حتی اگر سختترین معادلهی ریاضی باشد!! رضا از من میترسید. از بس گلهی مادرش را کرده بودم فکر میکرد باز داستان میشود. ولی خدا میداند که در تمام این سالها ناراحت بودم که این زن چطور بدون داشتن مرد از پس هزینه ها برمیآید. حتی به خودش گفته بودم که طفلک مادرت! البته فقط همین! نه یک کلمه بیشتر! من که زن بدجنسی نبودم! چرا نگفتم!؟
مادرشوهرم هنوز دارد زبان میگیرد:
_ کجا رفتی پروین؟ بیا سر زندگیت. رضام بیپناه شد. دیگه از امروز بچم شاد نیست. دیگه گل از گلش نمیشکفه
جدی؟ پس چطور خودم متوجه نشده بودم. به عقبتر برمیگردم. چرا شکفتن نگاه او را مادرش دیده بود و من نه؟!
اگر زنده بودم الان باید گریه میکردم. باید قلبم گرومپ گرومپ میزد.
صدای ذهن محبوبه را میشنوم:
_ مامان راست میگه. پروین خیلی زود قضاوت میکرد. زودم خبر به گوش داداشم میرسوند. اگر من ازدواج کردم این کارو نمیکنم!
خب! این هم دشت اول بعد از مرگمان.. حالا من برای خواهرشوهرم درس عبرت شدم!
⛔ ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده ⛔
⛔ و آدرس کانال حرام است. ⛔
https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw
https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0
🌃
🥀
🌃
🥀
🌃
🥀🌃
🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃
مجله قلمــداران
#چطور_نویسنده_شدم_1 تو پست قبلی گفتم چطور با رفتار قضاوتگرانه و تبعیضانه معلمهای ابتدایی تبدیل به
#چطور_نویسنده_شدم_۲
#ف_مقیمی
عید غدیر، بیشتر اهالی مسجد جامع محله، برای سرسلامتی به منزل پدری اومدند و بعد از پذیرایی رفتند. من و زینب رفتیم تو اتاق پذیرایی تا کاسه بشقابهای آجیل و میوه رو جمع کنیم که چشمم افتاد به یک دفتر شصت برگ جلد شده، روی پشتی. از اون پشتی قرمزها که مامانا روش روپشتی توری میانداختند. یادتونه؟😍😄 همون روپشتیها که طرحش قو بود. بعضیهاشون هم طرح عروس و داماد.😂 هعیی. یادش بخیر.. چقدر اون موقعها همه چی قشنگ بود🥺
خلاصه! فکر کردم دفتر مشق داداشمه. آخه بین ما فقط اون خوش سلیقه بود و دفترهای جلد کردهش رو مشما هم میکرد. بازش کردم کفم برید. اول صفحه یک «نون القلم» خوشگل با خط نستعلیق نوشته شده بود و زیرش زده بود:«محمودرضا گلچین راد»
وقتی اسم رو دیدم صاحب دفتر رو شناختم. این دفتر متعلق به کسی بود که اکثر اوقات برای بابام تابلوهای خطی زیبا مینوشت و هدیه میداد. اتفاقا همون روز هم یه تابلوی شیک آورده بود با طرح لا فتی الا علی..
صفحاتش رو ورق زدم. دیدم با همون خط خوش کلی شعر داخلش هست. چند بیت اول یکی از شعراش چشمم و گرفت:
«یادم آید غروب یک جمعه
جای سوزن نبود در کوچه
دورهگردی در آنسوی مسجد
داد میزد آی آلوچه
دختری کوره جیغ سر میداد
پیرمرد عصا زنان میرفت
این طرف عشوههای موزون بود
آن طرف قلب یک جوان میرفت
و سگی را درون مخروبه
یک زن غربتی غذا میداد..»
به بابام گفتم:
_بابا آقای گلچین دفترشون رو جا گذاشتن
بابام گفت:
_ بذار رو طاقچه، شب میرم مسجد میبرم براش
گفتم:
_ بابا میتونم قبلش بخونم؟
بابا اخم کرد:
_ چی چی داره مگه توش؟
_شعره.. میذارید بخونم؟
بابام خدا بیامرز اخلاقش و ادا و اطوارش عین آقا اسدالله پدر سالار بود. اصلا سالاری بود برا خودش!
کمر شلوارش رو باز کرد._میخواست لباس خونگی بپوشه. فکر نکنید قصد داشت سیاه وکبودم کنه🤪_ و با اخم گفت:
_ بعد بذارش رو طاقچه
و من رفتم تو اتاقک کوچیکی که بابام بالای پشت بوم خونه درست کرده بود نشستم و تو تاریکی و سکوت اونجا، تمام شعرهای زیبا و روون صاحب دفتر رو خوندم.. شعرهایی که تهش این امضا بود:«علیاکبر خدایاری»
#نوستالژی
#اعترافات_یک_نویسنده
#دهه_شصت
#لایک_و_کامنت_یادت_نره
ادامه دارد...
https://www.instagram.com/p/CTnPnJSq0Mk/?utm_medium=share_sheet