eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
306 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای پنجم نتیجه گیری شتاب زده: همان قضاوت خودمان که اگر نباشد یک پای غیبت همه‌‌مان لنگ می‌زند. جسارتا این یک خوشی را دیگر از ما دریغ نکنید! اصلا مگر می‌شود نیت غیبت کنی، قبلش قضاوت نکرده باشی؟ درضمن فراموش نکنید، طرف خودش را تکه تکه هم کرد نباید قبول کنید منظوری از حرف و رفتارش نداشته. ادامه دارد..... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای ششم درشت نمایی: حتما اتفاق افتاده همسرت می‌آید منزل و مثل همیشه سلام و احوالپرسی نمی‌کند. اِلیس می‌گوید نگذار پای اینکه خودت کمبودی چیزی داری. هی نگو من بدبختم و من بیچاره‌ام که شوهرم امروز سلامم را علیک نگفت. شاید بنده خدا روز بدی را گذرانده. این مسئله را انقدر بزرگ نکن. اما به نظر من یک زن عاقل به مسائل مهمتری فکر می‌کند. مثلاً شاید مادرش پُرش کرده باشد. شاید هم زیرسرش بلند شده! خلاصه که ساده نگذرید! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هفتم استدلال احساسی: فکر نکن احساسی که داری حتما درست است و در زندگی واقعی هم اتفاق میوفتد. مثلا اگر احساس ناامیدی می‌کنی، معنی‌اش این نیست زندگی ناامید کننده‌ای داری. دقیقاً درست است. من بارها احساس پولداری کردم ولی حقیقت این بود، پولدار نبودم! ادامه دارد... م.رمضان‌خانی
پرده اول: از حرم شاهچراغ آمدیم بیرون؛ دختری از روبه‌رو با یک بغل نرگس آمد. رنگ موها و ناخنش هم‌رنگ گلبرگ‌های توی دستش بود. به ما که رسید دسته گل را گرفت سمتمان. گفت: ممنون که هستید. بعد به همسرم گفت:« به لباس شما معتقدم » از من خواست برایش دعا کنم... پرده دوم: برای ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه بلیط هواپیما داشتیم. نه و بیست دقیقه رفتیم کارت پروازمان را بگیریم. پشت سرمان چند نفر بی‌روسری ایستاده بودند. متصدی کارتمان را نداد. گفت زمان تمام شده! اصرار کردیم. کوتاه نیامد. گفت دیگر به کسی بلیط نمی‌فروشیم. صدای عقبی‌ها هم در آمد. دیدم که از پشت سر بهش اشاراتی شد. ذهن گزیدم و لب برچیدم تا مبادا قضاوتی کرده باشم. گوشه‌ای رفتیم و نا امیدانه به گیت چشم دوختیم. زن‌هایی که پشت سرمان بودند رفتند به طرف سالن پرواز..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای هشتم بایدها: فکر نکن باید همیشه خوب باشی. باید همیشه درجه یک باشی. بالاخره لازم است گاهی وقت‌ها اطرافیان آن روی بی‌اعصاب‌مان را ببینند تا وقتی خوبیم قدرمان را بیشتر بدانند. معنی ندارد همیشه دستپختت عالی باشد. یک بار که غذارا سوزاندی تازه می‌فهمند تا حالا دنیا دست کی بوده! ادامه دارد.... م.رمضانخانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای نهم برچسب زدن: اگر یک اشتباهی کردی به خودت برچسب نزن. نگو من بازنده‌م. نگو همیشه خراب می‌کنم. مثلاً اگر با ماشین چپ کردی، بازنده نیستی، فقط کمی چپ کردی! نهایت چندماهی باید اضافه کار بایستی. یکم هم زیر بار قرض می‌روی. شاید دوسه هفته‌ای لت‌وپار روی تخت بیمارستان بیوفتی. و اصلا معلوم نیست مثل سابق شوی. همین. بزرگش نکن لطفاً! ادامه دارد.... م.رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
خطای دهم سرزنش: اِلیس می‌گوید خودت را برای کاری که مسئولش نیستی سرزنش نکن. جناب اِلیس این مورد را توی ایرانی‌ها پیدا نمی‌کنید! کلا ما هیچ وقت مقصر چیزی نیستیم. مثلا اگر لیوان را روی زمین گذاشتیم، یک نفر پایش خورد و لیوان افتاد، ما مقصر نیستیم! آن شخص کور است. حالا اگر همان لیوان بخورد به پای خودمان، آن شخص بیشعور است که این لیوان را گذاشته جلوی پای ما! ادامه دارد... م. رمضان‌خانی
هدایت شده از گاهی...قلم...
نتیجه‌گیری: وجود هرکدام از این خطاها در فرد، زندگی شخصی و اجتماعی‌اش را به فنا می‌دهد پس حتما جدی بگیرید و با تمرین اصلاحش کنید. البته ما ایرانی‌ها استثنا هستیم. ما در هر شرایطی چای می‌ریزیم و درحالی که شبکه تلویزیون را عوض می‌کنیم، سربالا می‌اندازیم: _ایشالا هیچی نمیشه! کلا بخشِ پذیرش ما شدیداً اتصالی دارد. مثلا خود من دیروز مشاوره داشتم. دکتر گفت دچار خطای شناختی هستی. خیره شده بودم به دلستر هی دی روی میز. رنگ لیمویی، روی زمینهٔ طوسی خوب نشسته بود. مثل روسری جدیدی که خریدم! بی حواس گفتم: _نه. برداشتی که من از حرف ایشون کردم خطای شناختی نبود! نه اینکه دکتر قند خونش از این اعتمادبه‌نفس بالای من افتاده باشدها، نه! قطعا نگاه من قدرت داشت که دست دراز کرد و کمی دلستر ریخت توی لیوان پلاستیکی. کف سفید تا نیمه‌های لیوان بالا رفت. _همین که نمی‌پذیرید قضاوت نادرست داشتید خودش خطای شناختیه. کف پایین رفت و مایع روشن، ماند ته لیوان. نمی‌دانم دقیقاً از کجا لیموترش برداشت و چلاند توی دلستر. گفتم: _نه جداً خطای شناختی نیست! من طبق حرفی که طرف مقابلم زده دارم صحبت می‌کنم پس قطعا درست میگم. لیوان را توی دست گرفت و گرد چرخاند: _پس... پس... پس... همین نتیجه‌گیری‌ها یعنی خطای شناختی. خیره به دستش فکر کردم حتماً آقای دکتر دچار خطای شناختی نوع اول نیستند که فقط یک ته لیوان، از دلستر را می‌خورند. یا شاید هم زیادی پولدار هستند و باقی دلستر برایشان مهم نیست. شک ندارم پراید هم سوار نمی‌شوند. البته که من اهل قضاوت و برچسب زدن نیستم! پایان م.رمضان‌خانی
سلام بچه ها نیت کنید ساعت ۱۱ فال می‌گیرم
4_5960672213160954634_1.m4a
854.7K
😭😭😭😭 دکلمه: نه که چون دخترمه‌ها ولی نمی‌دونم چرا هر وقت صداش‌و گوش می‌دم ناله ام هوا می‌ره.. می‌رم تو حال و هوای مدینه.. می‌رم تو اون کوچه تو اون خونه بین بهترین آدم‌های دنیا که همه گوشه‌ای کز کردند و دارند با ناباوری به تن بی‌جون یک نگاه می‌کنند.
استاد مداحی‌مون می‌گفت حال مجلس عزا به صدای مداح نیست به دردیه که ترسیم می‌کنه اگه روضه‌خون خودش درد رو نفهمه نمی‌تونه مستمع رو منقلب کنه.. حلمای عزیزم.. کاش من هم یک روز بتونم مثل تو درد مادرم رو بفهمم...😭😭😭😭😭😭 کاش من هم مثل تو پاک بودم..
مجله قلمــداران
#ف_مقیمی #فقط_همین_یک‌بار
چشمم به در خشک شد تا بیاید. نه خودش آمد نه خبرش! روزها می‌زدم اخبار، شب‌ها می‌زدم به گریه زاری! قاب عکسش را از سر طاقچه برمی‌دارم. می‌گیرم جلو جلو‌ صورتم. چشم‌هام دیگر مثل قبلاً سو ندارد. دکتر می‌گوید آب‌مروارید داری. نمی‌گویم ندارم ولی همه‌اش بخاطر این است که زل زدم به در. این دکتر مکترها اگر زمان یعقوب نبی هم بودند یک عیب و ایرادی از تاری چشم پیغمبر خدا در می‌آوردند. حاجی چندبار خواست خانه را عوض کنیم. گفت اینجا کلنگی است. لوله‌‌کشی‌هاش خرج دارد. گفتم الا و بلا نه! اینقدر اینجا می‌مانیم تا علیرضا برگردد. اول‌ها چیزی نمی‌گفت. کوتاه می‌آمد ولی این اواخر هم به دخترها هم به خودم می‌گوید مخ مادرتان معیوب است. یا من را ببرید تیمارستان یا این را. حالا نه اینکه واقعاً واقعنی بگویدها.. پیر شده. دست خودش نیست. جوان هم بود همچین اعصاب درست و درمان نداشت. چه برسد به الان که هشتاد و خورده‌ای سالش است. قاب را جلو عقب می‌کنم. این عکس را بیست شهریور سال شصت و چهار گرفت. برا مدرسه‌اش می‌خواستند. تابستان‌ها موهاش را بلند می‌کرد. دوست داشت مثل دایی‌اش پشت مو بگذارد. ولی تا یک کم در می‌آمد فصل تمام می‌شد و مجبور بود کله‌اش را از ته بزند. سر همین از مدرسه بدش می‌آمد. می‌گفت پسرها را زشت می‌کند! پاهای خشکم را جمع می‌کنم. قاب را می‌گذارم روی زانو. مثل همان روزی که از مدرسه آمد و سرش را گذاشت روی پام: «ننه.. وحید رفته جبهه» دست کشیدم روی سر کم‌مویش. خوشم می‌آمد تیزی نوک مو‌هاش به دستم بخورد. « آره مادرش بم گف. خدا رحم کنه به دلش» چرخید. چانه‌اش را بالا داد. زل زد توی چشم‌هام. دلم لرزید. «ننه.. منم برم؟» اخم کردم. دو دستی سرش را هل دادم:«حرف مفت نزن! بیشین پای درس و مقشت. آقات بفهمه خون به پا می‌کنه» نشست مقابلم. به دست و پام افتاد:« تو راضیش می‌کنی» یک پام را تا کردم و دستم را گذاشتم روش. با قهر ازش رو گرفتم:«من به گور بابای صداّم خندیدم» پرید طرفم. قلقلکم داد:«اینکه خوبه پ بخند.. بخند.» اینقدر قلقلکم داد که خنده‌ام گرفت. دستم را گذاشت لای دست‌هاش:« تو رو به فاطمه‌ی زهرا بذار برم» قسمم داد به کسی که ازش رودربایستی داشتم. سینه‌اش را عقب دادم. رو ترش کردم:« بچه حرف مفت نزن! فک کردی اردوئه؟ » بعد پشت سر‌ هم از بلاهایی که ممکن است سرش بیاید گفتم. همه را.. هر چه که می‌دانستم و نمی‌دانستم الا شهادت.. دلم رضا نمی‌داد حتی حرفش را بزنم. گفت:«تو بذار من برم قول می‌دم هیچ کدوم از اینایی که گفتی سرم نیاد» گفتم:«من طاقت دوری‌تو ندارم» بغلم کرد:«فقط همین یه بارو.. بعد قول می‌دم بی‌رضایتت هیچ جا نرم.» دامنم را از زیر پا جمع کردم و ایستادم. او هم سریع بلند شد. با اخم گفتم:«منم بخوام آقات نمی‌ذاره» قاب را بلند می‌کنم و می‌چسبانم تنگ سینه‌ام. سی و پنج سال است که ندیدمش. کاش دم رفتن بهش نگفته بودم فقط همین یک‌بارها.. https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
خیلی دلم می‌خواست واسه این عکس، کپشن انگیزشی بذارم ولی هر چی فکر می‌کنم می‌بینم دلم می‌خواد بگم کوفتت نشه اون چای که ما باید تو آلودگی تهران بچپیم تو خونه. از کتری روی اجاق چای باروتی ارزون بخوریم تو اونجا تو دشت و دمن چای هیزمی!
پلان اول بوی رنگ پیچید توی بینی‌ام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیک‌ها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد: _خیلی تمیز کاری داریم. از پنجره بیرون را نگاه کردم: _همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره. چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت. چند منظوره را برداشتم: _من میرم اتاق جلویی. رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود می‌کرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه می‌پیچید توی بینی‌ام! در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب. دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد. بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درخت‌هایی که برای بار دادن‌شان ذوق می‌کردیم. دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ می‌شد. اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت می‌گیرد و تو به خاطر همه سکوت می‌کنی! حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانه‌اش این نمای رومی قد علم کرد! خودم را کشیدم بالا: _مامان چهارپایه نیاوردی؟ _نه! یادم رفت. زیر لب غر غر کردم: _اخه بدون چهارپایه کار جلو می‌ره. اَه. سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم. مامان آمد توی اتاق: _می‌خوام زمین اینجارو بشورم. سرتکان دادم. معده‌ام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین: _من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم. سر شلنگ را داد دستم: _برو اینو بزن به شیر حمام. در حمام را باز کردم. بوی بدی زد توی صورتم: _اه چه بوی بدی میده. مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت: _من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه. رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم: _این چیه؟ نمی‌خوره که بهش. انگار ترسید دوباره غر بزنم: _من خودم می‌شورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره. چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم می‌آمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ می‌زد! سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معده‌ام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمی‌کرد. بلند گفتم: _تموم نشد؟ مردم از گشنگی. شلنگ را انداخت توی حمام: _آب‌و ببند بیا. رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آب‌ها را جمع می‌کرد و توی لگن می‌ریخت: _خشک کن ناهار بخوریم. دلم می‌خواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم. بی‌حوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن. نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست... بازش کردم. مامان تند گفت: _سرما می‌خوری. بهانه آوردم: _باد بخوره زودتر خشک میشه. زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین. بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف. سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد: _جای بقیه خالی. گاز اول را زدم: _می‌خواستن بیان کمک. مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم می‌آید! _پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان. چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکان‌ها خالی شدند. بی‌حوصله بلند شدم: _من میرم سرویس این اتاق بشورم. او هم دمپایی پوشید: _منم میرم آشپزخونه. در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینی‌ام. غر زدم: _لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر. چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد می‌کرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم. گوش‌هایم نمی‌شنید! قلبم ضعیف می‌زد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند! اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم. ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمی‌دانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم! یکی توی سرم می‌کوبید و آن یکی می‌خواست سینه‌ام را بشکافد! دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود! رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند می‌گذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمی‌چرخید. چشم‌هایم مدام می‌رفت و می‌آمد. خواب نبودم اما خواب می‌دیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم. صدای کسی را بیرون شنیدم: _چقدر بوی گاز میاد! همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما! ما نه! مادرم...
من که داشتم جان می‌دادم! قلبم درد می‌کرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد می‌کوبیدند. بیچاره بچه‌هایم! پسرم که بعدها من را یادش نمی‌آید! صدای دخترم آمد: _مامان کجاست؟ به سختی لب تکان دادم: _مُرد. گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد: _وقتت تمومه! کات! احتمالا باید همینطور تمام می‌شد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف می‌شوند و تو دیگر نمی‌توانی میانجی‌گری کنی! اما خدا بلد است! مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچه‌ای... یا شاید رحمی برای جوانی‌ات... نمی‌دانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم! پلان دوم: از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر می‌شود! این حجم از تپیدن امکان نداشت. جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمی‌توانستم خوب نگاهش کنم! چشم‌هایم توان دیدن نداشت. اما شنوایی‌ام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانی‌اش را بشنوم: _یا فاطمه چی شد؟ _فشارم بالاس. نشست کنارم. امام زمان را توی دلم صدا زدم: _‌می‌دونم می‌میرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان. آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت: _منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه. زنگ زدند. مامان دوید سمت در. صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچه‌هایم. محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و می‌خواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمی‌کردم. گاهی این می‌پیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی می‌کرد! می‌خواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند! صداها نزدیک شد. _یا ابالفضل... _اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟! همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونه‌ام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف! حتی نمی‌توانستم چشم بچرخانم. همان جا داشتم فکر می‌کردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری! بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود. پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل می‌شود. زبانم شفا گرفت: _داداش، مامان‌و بگیر. همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم. بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم‌. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم! اگر پنجره‌ها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر می‌آمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر.... تمام اینها فقط یک جواب دارد! پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام می‌شد! ✍م رمضانخانی @ghalamdaaran انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 صبر می‌کنم تا باقی حرفش تمام شود:«از اون‌ورم علی کلید کرده بود کار کنه پول بفرسته واسه باباش که از آلمان برگرده. دیدم نه گفتن من داره باعث سرخوردگی‌ش می‌شه، براش یه ترازو خریدم بشینه تو راسته‌ی یکی از خیابونا. یه حاج‌آقایی اونجا لوازم خونگی می‌فروخت قول داد هواشو داشته باشه. منم به هوای اون بچه و مریضی خاله کارمو کم کردم. همین باعث شد قسطام عقب بیفته. ولی اصلاً اسدی به روم نمیاورد. من ساده‌م فکر می‌کردم از خوبی‌شه. یه سری رفتم بهش گفتم شرمنده بابت تأخیر. خندید. به طعنه گفت:«مثل رییسا میای مثل رییسا می‌ری توقع داری بتونی بدهی صاف کنی؟» گذشت تا یه روز وقت ناهار دیدم لقمه‌ی بچم تو‌ کیفم جا مونده رفتم ازش اجازه بگیرم ببرم براش. تیکه کنایه‌هاش شروع شد. هی بارم کرد.. محل ندادم. پاشدم رفتم دیدم علی نشسته با یکی داره ساندویچ می‌خوره. منو می‌گی؟ الو گرفتم.» صدایش زهر دارد ولی چشم‌هاش می‌خندد:«پناه بود! اولین بار اونجا باهاش آشنا شدم» ذوق می‌کنم:«عه؟! چطور با علی آشنا شده بود؟! » «پناه هم اون اطراف دست‌فروشی می‌کرد. اون روز دید بچم ناهار نداره رفته بود براش فلافل خریده بود با هم بخورن.» پناه همیشه همین‌طور بود. دلش مثل دل گنجشک می‌ماند. دلم برایش قنج می‌رود. «دیگه از اونجا با بچم دوست شد. دروغ چرا اولش می‌ترسیدم آدم ناجوری باشه ولی کم‌کم دستم اومد مرد خوب و سربه راهیه. چند بار دیده بودم پای بساط، نماز اول وقت می‌خونه. اینا دلم‌و قرص کرد. خلاصه که وقتی دیدم هوای علی رو داره منم برا دو نفر غذا می‌کشیدم تا جبران کنم» از اینکه این‌ها را در مورد برادرم می‌شنوم احساس غرور می‌کنم. کاش محسن هم اینجا بود و می‌شنید. «اون موقع متوجه اعتیادش نشده بودی؟» «نه. زیاد قیافه‌اش تابلو نبود. یه جوون لاغر با ریش مرتب. چشاشم که به قول گفتنی سگ داشت» می‌زنیم زیر خنده. «بعدها خودش گفت یک ساله ترک کرده و سرمایه‌ی کارش رو یکی از مسئولای کمپ براش جور کرده» من هیچ کدام از این چیزها را نمی‌دانستم. نمی‌دانم چرا پناه تو این مدت برایم نگفت. دلم می‌خواهد تا صبح لیلا را سین‌جیم کنم و همه چیز پناه را بدانم. می‌پرسم:«چی‌شد که باهاش ازدواج کردی؟» آه می‌کشد:«خب ما تو خیلی از زمینه‌ها عین هم بودیم. ولی راستشو بخوای من خیلی به پناه مدیونم.‌ اسدی پناه رو به خاک سیاه نشوند» چشم‌هام را درشت می‌کنم:« اسدی؟ چرا؟» انگشت‌های کشیده‌اش را بالا می‌آورد و نگاه‌شان می‌کند:«سر قسطام.. وقتی موعدم تموم شد فهمیدم اون خیر ندیده منتظر بوده مهلتم تموم شه تا نزول پولشو بگیره. یهو وام پنج تومنی شد ده ملیون.» سرم داغ می‌کند. یاد کاری می‌افتم که دکتر در حقم کرد. امان نمی‌دهم:«وای خدا... عجب بی‌شرفی بوده! مگه اون موقع با پناه ازدواج کرده بودی؟» لبخند غمگینی می‌زند:«نه.. سر همین هم می‌گم پناه خیلی مرده.. خیلی شریفه» با تعجب نگاهش می‌کنم:«از کجا فهمید؟ بعد اصلا چجوری؟ چرا شکایت نکردین از اون مردک؟» لرزش دست‌هام شروع شده. رنگ صدام قرمز است. اینقدر با هول سین‌جیمش کردم که می‌ترسم فکر کند دارم تفتیشش می‌کنم. صدای لیلا هم انگار ارتعاش دارد:« چه شکایتی؟ سفته داشت ازم! خنگی از خودم بود که نخونده قراردادو امضا کردم.» و بعد تعریف می‌کند که سر همین موضوع با هم جر و بحثشان شد و اسدی اخراجش کرد. به خاله هم چیزی نمی‌گوید که خجالتش ندهد. اینقدر دنبال کار می‌گردد تا بالاخره تو یکی از محله‌های غرب تهران به عنوان معلم سرخانه استخدام می‌شود و گهگاهی برایشان لباس می‌دوزد. بخاطر همین دیگر علی را نمی‌برد پیش پناه. « یه روز علی بونه گرفت که می‌خواد عمو پناهش‌و ببینه. دلم براش سوخت. بردمش. وقتی هم‌و دیدن جوری ذوق کردن که حسودیم شد. غروب که رفتم دنبالش پناه منو کشید کنار در مورد شوهرم پرسید. جا خوردم.. بعد طفلی خودش با خجالت تعریف کرد که علی بش گفته می‌خواد کار کنه باباش از آلمان بیاد. می‌خواس بدونه چرا شوهرم آلمانه تا اگه مشکل مالی دارم کمکم کنه» نمی‌دانم بخندم یا گریه کنم. دلم برای علی بیچاره ریش می‌شود. خودش هم مدام آب دهانش را قورت می‌دهد و لبش را جمع می‌کند. «نمی‌دونم چی شد که واقعیت‌و گفتم. خیلی ازم ناراحت شد. گفت نباید این کارو با این بچه می‌کردین. گفتم خب حالا که شده. چی کار از دستم برمیاد؟ گفت بسپرش به من. بعدم اجازشو گرفت تا هر روز بیاد وردستش کار کنه. می‌گفت بذار غرور بچه حفظ شه و فکر کنه داره کاری برای پدرش می‌کنه. گفتم نمی‌رسم ببرم و بیارمش. گفت خودم میام دنبالش. ولی شرط گذاشتم که فقط تو تابستون کار کنه.» موهایم را پشت گوش می‌فرستم: «بعد چجوری واقعیت‌و به بچه گفتین؟» «بهش گفتیم خدا برا بابا دعوتنامه فرستاده. اونم وقتی دیده علی هوای من‌و داره ترجیح داده بره پیش خدا.» چشم ریز می‌کنم: «الهی بگردم.. بعد راحت قبول کرد؟»
«نه بابا. تا چند هفته ناراحت بود که چرا باباش خدا رو انتخاب کرده. دیگه اینقدر بردیمش سر خاک تا کم کم پذیرفت. آهان.. یادم اومد. پناه یه سری بهش گفته بود بابا مامانایی که می‌رن پیش خدا یه تیکه از روحشون می‌ره تو قلب بچه‌هاشون. این جمله علی رو خیلی آروم کرد.» هر چه سعی می‌کنم نمی‌توانم به لیلا بابت این کارش حق بدهم. او دستی دستی با آن دروغ احمقانه به پسرش ظلم کرد. دستم را زیر چانه می‌گذارم:«خب؟ بعدش؟» «هیچی اینا رو گفتم تا برسم به اینجا که یه شب تازه از خونه خانم زند برگشته بودم که یهو دیدم اسدی اومد دم در با توپ پر. خیر ندیده آبرو برامون نذاشت. همون موقع پناه هم با علی از راه رسید. اونجا دیگه هم خاله هم پناه ماجرا رو فهمیدن.» صورتم را آرام چنگ می‌گیرم:«وای خدااا.. آدرس خاله رو از کجا آورده بود؟» « تو مشخصات استخدامم ثبت بود دیگه.. می‌گم.. همه‌ی اینا از خنگ‌بازیهای خودم بود. نباید اینقدر با این موجود رو می‌بودم.» «بعد چی شد؟» لبش را گاز می‌گیرد و با همان غمی که از اول گفتگو توی لبخندهاش بود می‌گوید:« هیچی پناه باهاش دهن به دهن گذاشت. یه وضعی بود اصلا .. کم مونده بود دعوا شه.» ناراحت می‌شوم. یک زن مگر چقدر تحمل دارد؟ بار این‌همه مصیبت برای یک نفر چقدر زیاد است. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم درد من نسبت به او چیز زیادی نیست. نفسش را بیرون می‌فرستد: «اسدی بهم یه هفته مهلت داد تا پولم‌و تسویه کنم واِلا با حکم جلب میاد. فردایی‌ش پناه سر صبحی اومد دم خونه. فکر کردم اومده دنبال علی ولی گفت با خودم کار داره. می‌دونستم می‌خواد باهام در مورد اسدی حرف بزنه. با اجازه خاله اومد تو و ماجرا رو بهش گفتم. باورت نمی‌شه پروانه جون، یه جوری آرومم کرد که انگار کاره‌ایه. با هم رفتیم پیش یه وکیل. گفت بهترین راه اینه که سفته ها رو یجوری از چنگ طرف در بیاریم ولی نمی‌دونستیم چجوری. پناه یکی دوبار رفت باهاش حرف زد ولی اون خیرندیده قبول نکرد.» آه می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد:«هفته‌ی بعد اسدی با مأمور اومد در خونه» چشم‌هام دودو می‌زند:«بی‌شرف!» «جلو چشم خاله بردنم بازداشتگاه.. آب شدم پروانه.. سوختم.. خدا برا هیشکی نخواد. فقط خدا روشکر که علی نبود» دست خیسم را می‌گذارم روی گونه‌ی داغم. قلبم تند تند می‌زند. «پس زندانم رفتی تو؟» لبخند می‌زند:«پناه نذاشت. فرداش سند خونه خاله رو آورد آزادم کرد. بعدِ چند روز هم گفت بیشتر قرض اسدی رو داده. من خیلی ناراحت شدم. طفلی اون پول‌و گذاشته بود که باهاش یه جا رو اجاره کنه. ولی حدود سه چارتومن از کل پس‌اندازشو داده بود دست اون حروم‌خور. بهشم وعده داده بود باقیش‌و قسطی برمی‌گردونه. نمی‌دونی چه حالی شدم.. از یه طرف شرمندگی از طرف دیگه محبتش.. تا چند وقت روم نمی‌شد تو صورتش نگاه کنم. تنها چیزی که امیدوارم می‌کرد این بود که بعداً بهش پس می‌دم» با ذوق می‌خندم:« الهی من قربونش برم » پرت می‌شوم توی دوران کودکی. پای گلدان شمعدانی شکسته‌. پناه خرده‌های سفالی گلدان را از بین خاک‌ خیس جمع کرد. پریسا بلند بلند گریه می‌کرد. من هی آب دهان قورت می‌دادم و به در آهنی حیاط نگاه می‌کردم. همه می‌دانستیم اگر بابا بفهمد خم به ابروی گل‌هاش آمده چطور ترش می‌کند. خود پناه هم ترسیده بود. توپ پلاستیکی دو لایه را پرت کرد پشت بام. به پریسا تشر زد:«بسه دیگه.. برو‌ جارو رو بیار.» من دویدم سمت باغچه‌ی کنار در. جارو و خاک‌انداز را آوردم. پناه شاخه‌ی شکسته را با انبر چید. گفت:«الان می‌رم یه گلدون عین همین می‌خرم. قبل اومدن بابا درستش می‌کنم» پریسا با گریه تکرار کرد:«می‌فهمه.. می‌فهمه» پناه ایستاد. سینه‌اش را سپر کرد:« نمی‌فهمه. اگرم فهمید نمی‌گیم کار تو بوده. می‌گم من شکستم» تا این را گفت پریسا ساکت شد. من هم دلم آرام گرفت. صدای گریه‌ی محمد از توی اتاق می‌آید. لیلا سریع از جا بلند می‌شود. قبل از اینکه به اتاق برسد، پناه بچه بغل بیرون می‌آید. چشم‌هاش را بخاطر نور ریز کرده. لیلا بچه را ازش می‌گیرد و می‌رود توی اتاق. نگاه می‌کنم به قد و قامت پناه. چقدر خوشحالم از اینکه می‌بینم هیچ‌وقت درباره‌اش اشتباه نکردم. بابا یک چیزی می‌دانست که او را بیشتر از ما دوست داشت. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔
Untitled 3_540p_3.m4a
690.2K
تقدیم به سردار سلیمانی روایتی کودکانه از روز شهادت به زبان https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
راست میگن ، خیلی باحاله
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_46 #ف_مقیمی #فصل_سوم #پروانه صبر می‌کنم تا باقی حرفش تمام ش
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 لیلا خوابیده به پهلو و محمد را تاب می‌دهد. نور آبی شب‌خواب صورتش را روشن کرده. می‌چپم زیر پتو و روبه‌رویش دراز می‌کشم. گونه‌ی گرمش را ناز می‌کنم:«چی می‌گفتین در گوش هم نصبِ شبی؟» لب‌ می‌زند:« داشتم از تو می‌گفتم» نگاهش می‌کنم. محمد را آرام از بغلش بلند می‌کند و می‌گذارد آن‌طرف پهلوش. خودم را با آرنج جلو می‌کشم و بغلش می‌کنم. حواسم هست شب‌ها سیگار نکشم تا نفسم بوی بد ندهد. آن اوایل که تازه زنم شده بود یک‌بار همچین خبطی کردم پشت کرد خوابید. «چی می‌گفتی ازم؟» دست می‌اندازد لای موهام:«از اینکه چطور با هم آشنا شدیم. از رابطه‌ت با علی» اسم علی که می‌آید ضربانم بالا می‌رود. انگار مار می‌افتد تو دل و روده‌ام. یک‌هو تکانی به خودش می‌دهد و اخم می‌کند:«تو چرا هیچی از ما به خواهرت نگفتی؟» شانه‌ام را بالا می‌دهم:«شما گفتی دیگه!» «نه. جداً برام سواله» جوابی ندارم. به من باشد دوست دارم کل گذشته را دور بریزم. ذهنم به هرجا که سر می‌‌زند رد خون پیداست. همه‌ی خاطراتم بوی علی می‌دهد. لیلا بند می‌کند که از زیر زبانم حرف بکشد. به پشت می‌خوابم:«پس براش همه چی رو تعریف کردی؟» «نه.. حرفامون نصفه نیمه موند» چیزی نمی‌گویم. بغض رسید به خرخره/ کاش که تا دهان رسد/ تف کنمش میان خاک/ از نو نفس تازه کنم شعر دارد سرم را می‌خورد. مثل کاری که موریانه با عصای سلیمان کرد. «ولی.. بدجوری هوایی‌ شدم» «هوایی چی؟» صداش می‌لرزد:«هوایی علی.. هوایی اون‌روزامون» بالا نمی‌آید.. نمی‌توانم قی‌اش کنم. به پهلوی مخالف می‌چرخم. از پشت گلو‌ می‌گویم:«اون روزای کوفتی چی داشت که هواش‌و کنی» وزنش را از کف دست می‌اندازد روی شانه‌ام و می‌نشینید:« آره.. سخت بود ولی وجود تو شیرینش کرد.» برمی‌گردم طرفش. دو خال سیاه وسط سفیدی چشم‌هاش می‌لرزد. کامم تلخ می‌شود. گاهی وقت‌ها خوبی زیاد، روح آدم را بیشتر خط و‌ خش می‌اندازد. دستم را از روی سینه‌ام بلند می‌کند و روی لبش می‌سراند. «دورت بگردم پناه‌جان» نمی‌توانم بیشتر از این خویشتن‌داری کنم. دستم را از لای دست‌هاش بیرون می‌کشم. فرو می‌روم تو سیاهی چشم‌هاش. «بچه‌ت بخاطر من..» قبل از اینکه بتوانم جمله را کامل کنم خفه‌خون می‌گیرم. ای بر پدرت دنیا.. «بچه‌م؟!» تیغ لحنش سینه‌ام را می‌‌درد. تکانی می‌خورد و عطر خرمن موهاش بلند می‌شود:« ریشه‌ی همه‌ی تلخی‌ها همینه! تو هیچ‌وقت خودت‌و از ما ندونستی» طاقت ندارم صدایش دلخور شود. پتو را پس می‌زنم و می‌نشینم روی تشک. سرم را تکان می‌دهم. من کجای داستانم و او کجا؟ علی جگرگوشه‌ی من هم بود. سرم را کج می‌کنم طرفش. حالا او هم کامل نشسته و با نگاهی که سرزنش پا درونش نمی‌گذاشت، سوزن سوزنم می‌کند. موهایش را می‌فرستد پشت گوش. نگاهم انگشت‌های باریک و کشیده‌اش را دنبال می‌کند. صدام رگ دارد:«علی پسر منم بود. اما امانت بود. من نتونستم سر قولم بمونم» بغض هنوز پشت در است. کاش امشب می‌شکست:«من نمی‌تونم بهش فکر کنم.. یادش من‌و می‌کشه» دست می‌گذارد روی شانه‌ام:«علی امانت بود. ولی منم جایی داشتم تو زندگیت؟» دارم ذوب می‌شوم از شرمندگی. کاش پای فرار داشتم. می‌رفتم گوشه‌ای خودم را گم و گور می‌کردم و هی سیگار پشت سیگار.. هی تف، پشت تف.. اگر یک ترکه‌ی نازک هم آن طرف‌ها افتاده باشد هی نقش چشم چشم دو ابرو..اما حالا گیر افتاده‌ام توی قفس. هی چنگ می‌کشم به میله‌ها بلکه رها شوم، اما فقط ناخنم خورده می‌شود. «من شرمنده‌ی شمام.. امانت‌داری بلد نبودم» همین! بیشتر از این نمی‌توانم. تمام حق و حقیقت من همین اعتراف به شرمندگی است. دست نوازشش می‌نشیند روی شانه‌ام:«بلدی! بلدی که خدا سرنوشت من‌و داد دستت» بازوی کم‌زورم را بغل می‌کند:« پناه. از دست دادن علی، سه سال نبودنت، تنها بزرگ کردن این بچه» مکث می‌کند. نمی‌دانم بغض مزه مزه می‌کند یا دنبال کلمات می‌گردد، صدایش می‌لرزد:«این سال‌ها هرشب تو خلوت خودم باهات حرف زدم» معذب لبخند می‌زند:« آرزو می‌کردم فقط یک‌بار از خیالم بیای بیرون و جواب‌مو بدی.» یک‌هو چیزی توی گلویم پف می‌کند. مثل کفتری که از سرما هوا را لای پرهاش می‌چپاند. تا دست می‌گذارد روی صورتم بغضم می‌ترکد. صدای پقش بلند می‌شود. چنبر می‌زنم روی خودم تا صدام لای زانوهام خفه شود. سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام:«پناه من.. پناه من» هر دو آهسته گریه می‌کنیم. حالا که سد گلویم شکسته سیلِ اشک سامان نمی‌گیرد. از اینکه انگشت‌‌های باریکش شانه‌های استخوانی‌ام را فشار می‌دهد خجالت می‌کشم. اما خدا می‌داند چقدر این فشارهای کوچک شفا‌بخش است. سرم را با آهی که تهش ختم می‌شود به ای خدا بالا می‌گیرم. آب دماغم را محکم بالا می‌کشم؛ خلط و بغض برمی‌گردد توی سینه. گردن کج می‌کنم طرفش:« روم سیاهه لیلی من! چی بهت گذشت این مدت..»
نگاه می‌کند به محمد. سرش را که از بالش افتاده برمی‌گرداند سرجاش و پتو را دورش می‌پیچد. چند لحظه بعد خیره به او می‌گوید:«سه روز قبل اینکه بیام دیدنت تب کرده بود. تا صبح نشستم بالا سرش‌و به علی فکر کردم. به همون شب که تو رو به من ترجیح داد. یادته؟» سرش را می‌چرخاند طرفم. چتر موهاش، بازوهای سفیدش را حجاب می‌گیرد. چند خرمن از سیاهی، روی سینه‌اش می‌افتد. یادم است. ماه آبان بود. از صبح سر هر چیزی بونه می‌گرفت و غر می‌زد. فهمیدم ناخوش است. چند بار گفتم بیا برسانمت خانه. زد زیر گریه که مامانم نیست. خاله هم هی اخبار می‌بیند. غروب که شد خودش را بغل کرد. لبش کبود شده بود. رنگ به رو نداشت. گفت سردم است. بغلش که کردم دیدم دارد توی تب می‌سوزد. نفسش بوی چسب مایع می‌داد. زود بساطم را جمع کردم و بردمش دم خانه‌شان. خاله و‌قتی دید بچه توی بغلم است هول کرد. گفتم زنگ بزن به لیلا بگو من پسرش را می‌برم دکتر. گفت بلد نیستم شماره بگیرم. خودم گرفتم. گفتم اینجور شده. سریع خودش را رساند. لیلا با لبخند به نقطه‌ای زل زده:«وقتی دیدم مچاله شده تو بغلت از خودم بدم اومد. نباید می‌ذاشتم بیاد سرکار» سر پایین می اندازم:« گیر داده بود بمونه پیشم. بش گفتم عمو قرار بود فقط تا آخر تابستون پیشم باشی» نگاهم می‌کند تا غرق شوم توی سیاه‌چاله چشم‌هاش. «یادته تو تاکسی گریه می‌کردی؟» از شرم لبخند می‌زنم:«عذاب وجدان داشتم. اون‌روز خیلی تخس بازی درآورد صبحش یکی دو جا بهش تشر رفتم » « ولی بچم اینقد دوسِت داشت که حتی وقتی از درمونگاه برگشتم حاضر نبود از بغلت پایین بیاد» سرش را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زند. نگاهم روی موهای بی‌قیدش ثابت می‌ماند:«اگه اون کارو نمی‌کرد که من شام‌و کنار شما نمی‌خوردم» خاطرات ممنوعه در یک چشم به هم زدن ذهنم را اشغال می‌کند: سر سفره بودیم. علی روی پایم نشسته بود. داغی تنش تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. حتی نتوانستم درست و حسابی تریدم را بخورم. برایم سخت بود پیش دو زن نامحرم بنشینم و شام بخورم. احساس می‌کردم خانه‌اشان را غصب کردم. اشاره کردم به لیلا که تن بچه هنوز داغ است. بلند شد که احتمالاً چکش کند. علی دستش را گره زد دور گردنم. خودش را محکم فشار داد. لیلا با دلخوری گفت:«علی؟ مامانت‌و دوست نداری؟ دلم‌و شکستی» جواب داد:«تو همیشه بغلم می‌کنی ولی عمو اولین بارشه» لیلا انگار خاطراتم را می‌بیند. بی‌هوا می‌گوید:«راستش حسودیم شد! اولین بار بود که یکی رو به من ترجیح داد.» لبخند می‌زنم. انگشت زیر چانه‌اش می‌گذارم تا صورتش را بالا بیاورد. چشم‌های غمگینش به لب‌های کشیده‌اش نمی‌آید. می‌گویم:« همون موقع حس کردم. نمی‌دونی چقدر معذب بودم اونجا. دلم می‌خواست فرار کنم» بلافاصله جواب می‌دهد:« نه.. اشتباه نکن. ته دلم خیلی خوشحال بودم یه مرد پیشمونه» آه می‌کشد:« ولی اون شب جگرم برا بچم سوخت! چون تازه فهمیدم که چقدر بچم از محبت پدر و عمو و دایی فقیره. تو تموم این سالا تنها همدم اون بچه، زن بود. » دوباره سرش پایین می‌افتد. ساکت می‌شود و انگشت‌هایش را بالا می‌آورد و نگاه می‌کند. دستش را می گیرم و با انگشتش بازی می‌کنم:« سر همینم سریع از اتاق رفتی تو حیاط؟» سرش را تکان می‌دهد. یک قطره‌ی بزرگ می‌افتد پشت دستم. دارد دوباره گریه می‌کند. ویروس اشکش می‌رود زیر پوستم و چشم من هم مریض می‌شود. دست‌هایم را باز می‌کنم و تن خوشبو و خوش ترکیبش را می‌کشم توی استخوان‌های ناقص خودم. صورتم را فرو می‌کنم توی شبستان موهایش. از لای تارو پود‌ها می‌روم تو عمق آن شب. . . گفتم «یا الله» و سربه‌زیر پا گذاشتم توی ایوان. از سایه‌اش فهمیدم که با هول چادرش را مرتب می‌کند. دو پله را پایین آمدم و کفش‌هام را پوشیدم. به موزاییک‌ها گفتم:«با اجازه من مرخص شم. علی هم خوابید» حس کردم دارد گریه می‌کند. از بالای چشم نگاهش کردم. صورتش خیس اشک بود.صداش از توی دماغ می‌آمد: «نمی‌دونم چجوری ازتون تشکر کنم؟ امشب به خاطر ما از کار و زندگی‌ افتادید.» دلم گرفت از اینکه من را سوا از خودش می‌داند. با آن حالتی هم که اتاق را ترک کرد مطمئن شده بودم هیچ‌جایی تو زندگی‌اش ندارم. یک‌هو از دهنم پرید:«یعنی هنوز متوجه نشدین؟» صورتش را آورد بالا. تعجب و غرور از تو خیسی و سرخی چشم‌هاش بیرون زد. دست و پام را گم کردم. صدام لرزید ولی گفتم:«هنوز متوجه نشدین من زندگی ندارم؟ لاأقل قبل از آشنایی با علی!»
راست گفتم. نمی‌گویم علی را بیشتر از او، ولی قد خودش دوست داشتم. شب‌ها برای چشم‌های هر دو نفرشان غزل می‌نوشتم. بی‌هوا گفت:«چی‌کار کردید با علی که وقتی شما هستی به مادرش محل نمی‌ده؟!» یکه خوردم! انگار یک طرف صورتم فلج شد. سرم را انداختم پایین:«چرا نمی‌پرسین علی با من چه کرده؟!» یک آن سر بلند کردم. دیدم رنگ نگاهش عوض شده. دست و پاش را گم کرد. خیره شد به موزاییک. ولی همان یک نظر دلم را قرص کرد. بهم وجود داد. پرسیدم:« تو درمونگاه، پای صندوق بهم گفتین من یه اشتباهی کردم که شما فراموش نمی‌کنین..می‌شه بگین چی‌کار کردم؟!» کمی این پا و آن پا کرد. انگار دوست نداشت حرف بزند. با کلی اصرار و خواهش جواب داد:«من می‌دونم که شما کل سرمایه ی زندگی‌تونو دادید به اسدی تا من از بازداشتگاه بیام بیرون» جا خوردم! باورم نمی‌شد اسدی اینقدر پست باشد که برخلاف قول و قرارمان ماجرا را لو داده باشد. بعدها فهمیدم زن اسدی قسمش داده بود چیزی به من نگوید. می‌ترسید به گوش شوهر بی‌همه‌چیزش برسد و شر شود. «کی همچین چیزی گفته؟!اسدی؟!» «نپرسید کی گفته ولی می‌خوام بدونید این کارتون خیلی خوردم کرد.» خون خونم را می‌خورد ولی نگذاشتم بفهمد. زدم به در بی‌خبری:«هر کی گفته می‌خواسته سر به سرتون بذاره. سرمایه‌ی من اونقدری نبود که اون‌و راضی کنه. اسدی رو فقط زور و بازو راضی می‌کرد که اونم دوستای زمان جاهلیت زحمت‌شو کشیدن.» آثار نرم شدن را توی صورتش دیدم. با این حال پرسید:«چرا باید منبع خبر بهم همچین دروغی بگه؟!» نیش‌خند زدم:«چمی‌دونم! لابد خواستن کم نیارن جلو چک و لقد من!» ابروهایش را با ناراحتی بالا داد. یک‌جور که انگار دارد فحش می‌دهد:«من پولتون‌و تا ریال آخر برمی‌گردونم» بهم بر خورد. سرم را عقب نگه داشتم:«اعتقاد پشت این کار رو چی؟ اونم بهم برمی‌گردونید؟!» گفت:«من غرورم برام بیشتر از اعتقاد شما اهمیت داره» خرد شدم! صدای له شدن استخوان‌هایم را زیر کلماتش می‌شنیدم. سرم پایین افتاد:«پس غرور من هم برای شما!» راه افتادم طرف در. نمی‌دانم صدای خداحافظی‌ام را شنید یا نه. آن شب با خودم قرار گذاشتم برای همیشه از زندگی‌اش بیرون بروم ولی صبح دوباره سر از کوچه‌اشان درآوردم. یک دستم نان بربری بود و دست دیگرم میوه.. ادامه دارد.. 🚫کپی حرام است!🚫 💔 🤝🎭 🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔🦋💔