eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بی‌علت. یک دلهره برای اتفاقی که نمی‌دانستم چیست و هنوز نیوفتاده بود! خودم را بغل کرده بودم و توی خانه راه می‌رفتم. معده‌ام به هم می‌پیچید. کم کم نفس‌هایم کوتاه و نامنظم شد. دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ به نظر می‌رسید. درو دیوار خانه می‌خواستند لحد شوند روی سینه ام. دلم می‌خواست گریه‌ای کنم در اندازه عزاداری. مثلا خودم مرده باشم و برای خودم ضجه بزنم. اما علائم حیاتی می‌گفت زنده‌ام. گشتم دنبال روحم. لابلای تکه پاره‌های جسمم خودش را پنهان کرده و زانو زده بود. صدایش زدم. نگاهم نکرد. فریاد زدم سربلند کند، اما انگار مرده بود! رنگش به خاکستری می‌زد. رنجور و بیمار به نظر می‌رسید. دوست داشتم با طنابی او را از خودم بیرون می‌کشیدم اما ناتوان بودم. سرگیجه آمد و چسبید به حال خرابم. می‌لرزیدم؛ بدون آنکه سردم باشد! بدن درد هم شروع شد! فکر کردم شاید کرونا است اما نه... درد جایی بود فراتر از گوشت و استخوان. روحم درد می‌کرد! خودش را بغل گرفته و می‌پیچید به خودش! من هم همان کار را کردم. افتادم روی تخت. خودم را بغل کردم و پیچیدم به هم. دیگر هیچکس را دوست نداشتم. نه خودم، نه همسرم نه بچه‌ها. عذاب وجدان کوبید توی دهانم! من مادر بودم. همسر بودم. اما هیچکس مهم نبود! چنگ انداختم لابلای موهایم. صدای کنده شدن‌شان از ریشه را شنیدم. رو به کسی که نبود زمزمه کردم: _نمی‌خوام... نمی‌خوام‌شون... نمی‌خوامت... نگاهم رفت بالا. احساس کردم اهل آسمان زل زده‌اند به من! به مار شدنم! به زهری که نیش می‌زد به جان خودم... تاب نگاه‌شان را نداشتم. پتو کشیدم روی سرم!! پای چپم تیک گرفته و مدام می‌پرید. دهانم به ناسزا باز شد و فحشی نثارش کردم. دست چپم مشت شد. ناخن‌ها فرو رفت توی پوستم. عمیق و دردناک. کلید افتاد توی در. صدای بچه‌ها جارو کشید روی هوای خاک‌آلود خانه. رضا یک راست آمد توی اتاق: _چرا خوابیدی؟ نگاهم دخیل انداخت به چشم‌های مهربانش. مردمکم سوخت و بدون اینکه بخواهم اشکم چکید: _حالم بده. استرس دارم. نشست روی تخت. دست‌های یخ‌زده‌ام را گرفت. مشت‌های گره خورده‌ام را به سختی باز کرد. خیره شد به زخمی که ناخن‌ها کاشته بودند کف دستم. نفس عمیقی کشید. غم نگاهش را با پارادوکس خنده پوشاند: _میای بریم هیأت؟ مقصد مهم نبود. فقط دلم می‌خواست بروم از این لحد چهارطرفه. سر تکان دادم. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. سرش را پایین انداخت و تند از اتاق بیرون رفت! از جا بلند شدم. می‌لرزیدم و تلو تلو می‌خوردم. به سختی حاضر شدم. سوار ماشین شدیم. همه چیز سایه داشت! درختان دوتا بودند و خیابان چندتا! تمرکز روی پیدا کردن تصویر اصلی عصبی‌ترم کرد. چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. استرس هنوز بود. مثل عنکبوتی که تار تنیده باشد روی دلم... ماشین ایستاد. بچه ها با ذوق پیاده شدند. در را باز کردم و پا گذاشتم روی آسفالت. نگاهم عمق داشت! زمین گاهی بالا بود گاهی پایین. خیره شدم به مقصد... به گنبد سبز... دعایی از بلندگوها پخش می‌شد. تمرکز نداشتم کلماتش را بشنوم. پاتند کردم. رسیدم جلوی پله‌ها. فقط چند قدم مانده بود به رسیدن. اما زمین زیر پایم لرزید. ایستادم. صدای بلندگو قطع شد. فکر کردم نکند هیات تمام شده. به رضا و بچه‌ها که جلوتر از من بودند خیره شدم. نگاهم می‌کردند. لب هایشان تکان می‌خورد. صدای نفس‌هایم اکو شد توی سرم. منگ آسمان را نگاه کردم. زمین انگار دهان باز کرد و من را بلعید! افتادم و کیلومتر‌ها تا عمقش فرو رفتم... نفس‌هایم قطع شد. بلندگو باز خواند. صداها برگشت. _بگیر سرش نخوره زمین، زنگ بزن اورژانس، آقا این آبمیوه رو بده بخوره. لابلای همهمه و آدم‌هایی که دوره‌ام کرده بودند، دنبال خودم می‌گشتم. دستم را به سختی بالا آوردم و کشیدم به روسری‌ام. از حضور مردها معذب بودم. نگاهم چرخید دنبال یک آشنا. دست رضا نشست زیر سرم. چشم دوخت به من. خیسی نگاهش را غافلگیر کردم. صدای زهرا از دورتر آمد: _مامانم چی شده؟ مامانمو کمک کنید. چشمم سوخت و اشک داغم ریخت پایین. توی سرم روضه به پا شد « مادری خورد زمین ، همه جا ریخت به هم...» یازهرایی زمزمه کردم. لب‌هایم را به سختی تکان دادم: _رضا، منو ببر. صدای داد و بیداد رضا را از توی راهرو شنیدم. سر دکتری که دیر آمده بود بالای سرم عربده می کشید! زمزمه کردم آروم باش. من خوبم. دلم می‌خواست صدایم را بشنود. هنوز می‌لرزیدم. پرستار یک پتو انداخت روم. سِرُم را فرو کرد توی رگم. سوختم. اما دردش لذت‌بخش بود! نگاهم ماند روی مهتابی نیم‌سوز سقف. لب‌هایم لرزید و ناگهانی زدم زیر گریه.
اولین تجربه‌ای بود که از حمله پنیک داشتم. بالاترین دردی که توی زندگی تجربه کردم. مدت‌ها طول کشید تا توانستم عواطف درهم پیچیده آن لحظه را تفکیک کنم. انگار مانده بودم وسط یک گرداب. تمام جسم و روحم به هم پیچیده بود. مثل یک کابوس... گمان می‌کنم تنها وقتی که زمان توان توقف دارد ، وسط همین گرداب است! از این تجربه چند ساعته، اندازه چند سال حرف دارم! کم کم بلد شدم این حمله‌ها مثل یک سگ هار است که فقط چنگ و دندان نشان می‌دهد. پارس می‌کند و آب لب‌و لوچه‌اش را به رخ می‌کشد. اگر بترسی پاچه‌ات را می‌گیرد. ولی اگر سنگ به طرفش پرت کنی، آرام می‌نشیند. نترسیدن از این شرایط سخت بود. یکی دوبار جرات کردم و مسخره اش کردم! یکبار که دستم دوباره مشت شد، نگاهش کردم. خندیدم و گفتم: _تموم کن این مسخره بازیارو؟! سگ هار یک قدم عقب رفت. زل زدم توی چشم‌هایش و گفتم: _زورت همینه؟ دندان‌هایش را پنهان کرد. با غرور سر بالا گرفتم. تنها جایی که اجازه داشتم کسی را تحقیر کنم، همینجا بود. می‌توانستم روبرویش پوزخند بزنم و یادآوری کنم هرچقدر هم پوزه نشانم بدهد، بازهم حقیر است. معجزه بلد نبودم. نمی‌توانستم استرس را از بین ببرم. نمی‌توانستم یک شبه شفا برای خودم نسخه کنم. اما از بهشت ودیعه‌ای به نام اراده با خودم آوردم. ایمان داشتم با قدرت اراده می‌توانم سگ هار را دور نگه دارم. کمی عقب‌تر از روح ترسیده‌ام! او هرروز زوزه می‌کشید، پا زمین می‌کوبید، دندان نشان می‌داد. اما پوزخند از روی لب‌های من کنار نمی‌رفت. کنار نمی‌رود.... تجربه‌ای از یک دوست... ✍م.رمضان‌خانی ❌انتشار بدون نام نویسنده و آدرس کانال حرام است. @ghalamdaaran
https://eitaa.com/joinchat/1149108524C68997f8ead بیا اینجا در موردش حرف بزنیم. منتظر تحلیل‌هاتون هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچوقت کاری را که دیگران میتوانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمی آید. ✍️بزرگ_‌علوی 📕چشمهایش @ghalamdaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی‌دونید سر صحنه‌های پناه چه جونی می‌کنم.. درون‌گرایی این شخصیت نه تنها لیلا رو بلکه نویسنده‌ی بدبخت رو هم دیوونه کرده🤦‍♂
مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه #پای_میز_روانشناس همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بی‌علت. یک دلهره برا
اسمی شیک و مجلسی دارد. اما خب ظاهرش این حرف‌ها را برنمی‌دارد! حمله پنیک با یک استرس غیرقابل کنترل شروع می‌شود. بعد که می‌بیند اوضاع مناسب است فک و فامیلش را هم صدا می‌کند! انقباض عضلات، تپش قلب، تیک عصبی، واهمه از مرگ یا گاها علاقه به مرگ، احساس نفرت نسبت به خود و اطرافیان، درد اندام‌های داخلی مثل معده، لرز شدید، غش و.... از آشنایان این موجود نه‌چندان محترم هستند. اما شاید سخت‌ترین قسمت این ماجرا جایی باشد که فرد احساس عذاب وجدان دارد! عذاب وجدان نسبت به اطرافیان. و البته وحشت از اینکه نکند نتوانم این موجود درنده را کنترل کنم و توی همین حال باقی بمانم! ریشه این حملات از عدم تعادل دوپامین و سروتونین اتفاق می‌افتد. تجربه من و دوستانی که این سگ سیاه را دیده‌ایم ثابت کرده از این موجود نباید ترسید! جنگیدن همه چیز را بدتر می‌کند. اگر هنوز شروع نشده بلندشو و سر خودت را گرم کن. می‌دانم این کار، عجیب سخت است. خصوصا وقتی دست‌هایت می‌لرزد و دلشوره امانت را بریده. اما تلاشت را بکن. با دوست صمیمی‌ات صحبت کن. کتاب رنگ‌آمیزی معجزه می‌کند! اگر شرایط مناسب بود برو بیرون و یک پیاده روی تند انجام بده. انگار تو می‌دوی و سگ هار به گرد پایت هم نمی‌رسد! اما اگر شروع شد، بی‌تابی را کنار بگذار و اجازه بده گذر کند! باورش سخت است اما او بی‌عرضه‌تر از آن است که به جز نشان دادن چنگ و دندان، کار دیگری از دستش بربیاید! روانشناسم می‌گفت، گاهی مسخره‌اش کن! گاهی تحقیرش کن. می‌دانم دیوانگی است؛ اما اگر می‌توانی با او حرف بزن! «می‌دونم اومدی اذیتم کنی،اما گذرا هستی. می‌فهمم تو چه شرایطی هستم اما تموم میشه. تا حالا نتونستی کسی رو مغلوب کنی، احتمالا من رو هم نمی‌تونی. باشه دلت می‌خواد بمونی؟ ایرادی نداره. اما زمان تو هم به آخر می‌رسه!» پذیرش اینکه من تنها آدمی نیستم که این شرایط را تجربه می‌کنم مثل نوش‌دارو می‌ماند. انسان‌های زیادی در دنیا، شرایط تو را دارند! درصد زیادی از مردم، حداقل یک بار حملات پنیک را تجربه می‌کنند. پس با خودت تکرار کن «من تنها نیستم» عذاب وجدان نداشته باش. راستش را بخواهی بد نیست گاهی خودخواه باشی. این ذهنیت را در خودت تقویت کن؛ من بیمارم و قطعا بعد از دوره‌ای درمان، به شرایط عادی برمی‌گردم. احتمالاً آنقدر عزیز هستم که اطرافیان مدتی صبوری کنند. اصلا به خودت بگو من خوبم! دیگران غیر عادی هستند. توسل را فراموش نکن. بدون شک قدرتی بالاتر از خواست و اراده خدا وجود ندارد. اگر آیه‌ای، ذکری یا حتی شعر مورد علاقه‌ای داری مدام زیرلب زمزمه کن. در صدر این مطالب مراجعه به روانشناس فراموش نشود. اگر اطرافیان حملات پنیک دارند چه؟! می‌دانم دیدن عزیزت در این شرایط سخت است، اما مطمئن باش تو بیشتر از او عذاب نمی‌کشی! او هم درد می‌کشد، هم شرمنده است و هم ترسیده! دست و پایت را گم نکن‌. بی خیال هم نباش. اجازه بده بفهمد برای حالش ارزش قائلی اما نگران و عصبی نیستی. نشین کنارش و برایش از نعمت‌های بی‌شمار خدا نگو! با این کار فقط احساس گناهش را تقویت می‌کنی. او به نصیحت نیازی ندارد! برایش یک لیوان شربت گلاب درست کن. اگر به نور حساس شده، احترام بگذار. حتما سوال کن که دوست دارد کنارش بنشینی؟ دلش می‌خواهد حرف بزند؟ علاقه دارد لمسش کنی؟ از اتفاقات کوچک و خوشایندی که قرار است در آینده بیوفتد تعریف کن. مثل یک سفر کوتاه، یک شام در فضایی که می‌پسندد. از خاطرات کوچک گذشته بگو. اگر در جوابت گریه کرد، به هم نریز. این یک واکنش طبیعی است. او دارد با وجدانش کلنجار می‌رود و بابت آزاری که به تو می‌رساند خودش را شماتت می‌کند! توانایی‌هایش را ردیف کن جلوی چشمش و از اینکه انقدر در زندگی شما موثر است، تقدیر کن. ❌ انتشار بدون نام نویسنده حرام است. ✍م.رمضان‌خانی
تجربه یک دوست... نه اینکه قدم کوتاه باشد؛ نه. فقط از شانس بدم توی خانواده‌ای قد بلند به دنیا آمدم. نه تنها خانواده، که تمام فامیل هم قد بلند هستند. متفاوت بودن همیشه بد نیست. اما اگر اطرافیان این تفاوت را مدام به رویت بزنند ، می‌رود توی مغزت می‌نشیند و خدایی می‌کند! کودکی و نوجوانی من پر از حرف است. پر از کلمات تلخ. پر از تمسخر. هیچ‌وقت کارهای مثبتم به چشم کسی نیامد. گاهی که موفقیتی به دست آوردم، جمله اولی که می‌شنیدم این بود « تو با این یه وجب قد!» بارها خودم را توی آینه برانداز کردم. کنار آدم‌ها ایستادم و مقایسه کردم، واقعا قد من یک وجب نبود! اما گفتم که؛ گاهی حرف‌ها خدایی می‌کنند! دیگر مقاومت نکردم. پذیرفتم قد کوتاهی دارم و این پذیرش اول بدبختی بود! از قرار ملاقات حضوری با آدم‌ها فراری بودم. نگاه خیره هر غریبه‌ای اخم‌هایم را توی هم می‌برد. برای همین کم کم خانه نشین شدم. زیاد طول نکشید که دور شدم از خودم. از سلیقه‌ام! دیگر شلوار دمپا نخریدم، چون قدم را کوتاه نشان می‌داد. مانتوهایم شدند مثل هم و شومیزها همه یک اندازه! با اینکه سلیقه من کاملا اسپرت است، اما خریدن کفش بدون پاشنه را گذاشتم کنار و کتونی‌ها را به بهانه‌های مختلف رد کردم. من ماندم با لباس‌هایی که دوست‌شان نداشتم و کفش‌هایی که از نظرم افتضاح بودند. اما من همه کار می‌کردم تا مسخره نشوم. یادم نمی‌آید برای برداشتن وسایل از بالای کابینت از کسی کمک گرفته باشم! یک چاقوی بلند برمی‌داشتم و وسیله مورد نظرم را با آن پرت می‌کردم پایین‌. این هم مهارتی است برای خودش! وصل کردن پرده برای من یک امر حیثیتی بود! به ضرب و زورِ هرچه شده، خودم را می‌کشیدم آن بالا. بدتر از همه قد کشیدن بچه‌هایم بود! انگار نگران بودم زود به من برسند و بابت قدم مسخره‌ام کنند. حالا که در آستانه سی و چند سالگی قرار دارم، می‌بینم که اوج جوانی ام را مثل یک چهل ساله لباس پوشیدم. انرژی ام را گذاشتم پای اینکه به خودم ثابت کنم دستم به گیره‌های چوب پرده می‌رسد! بدتر از همه مقایسه پشت مقایسه... به اطرافیان نگاه کردم. هرچه دلشان خواست پوشیدند. خندیدند و من ماندم با پذیرشی اشتباه. روانشناس پیشنهاد داد چهل شب در مورد قد خودم مطلب بنویسم. جمله‌های کوتاه و پر معنا. اول برایم سخت بود. شب‌های اول خودکار می‌گرفتم دستم و خیره می‌ماندم به کاغذ. اما بعد کم کم جمله‌ها خودش آمد! زاویه دوربین را تغییر دادم. من نسبت به تمام قد بلندهای فامیل انسان موفق‌تری بودم. قدم هرگز مانع من نبوده. حتی خودم هم از آن ناراضی نبودم! همین‌ها را نوشتم. نمی‌دانم چند شب گذشت که خودکار بدون اختیار من، روی کاغذ رقصید: « تو هرچی که هستی ، سلیقه خدایی » از دیدن این جمله بغض کردم. بیشتر از صد بار دیگر نوشتمش و بیش از هزار بار خواندم. دوماه از آن‌شب گذشت. دلهره داشتم برای انجامش... تصمیم بزرگی بود اما من بعد از هجده سال کفش بدون لژ، خریدم! برای اولین بار بدون اینکه سلیقه و حرف دیگران را در نظر بگیرم، خودم انتخاب کردم. پوشیدنش سخت بود. اما با خودم گفتم باید مشخص شود نوع کفش پوشیدن من چقدر روی رفتار آدم ها تاثیر می‌گذارد. همسایه طبقه پایین خیلی عادی سلام کرد. خانمی که باهم قرار داشتیم هم همینطور. رفتار هیچکس نسبت به روز قبل با من فرق نکرده بود! با خودم گفتم حالا سه سانت کوتاه تری، توانایی‌هایت کم شده؟ خودم را امتحان کردم. دیدم من هنوز معلمم، هنوز بلدم یک مبحث پرقدرت را تدریس کنم، هنوز یک مغز تحلیل‌گر دارم. من فقط دنیارا از سه سانت پایین‌تر می‌بینم. البته با یک تفاوت. کفش‌هایم خاص هستند! چون غنیمتی از یک جنگ بزرگ را پوشیدم! احتمالا توی این دنیا تنها کسی هستم که به خاطر کفش‌های اسپرتم خدارا شکر کردم.... ✅انتشار با نام نویسنده حلال است. ✍ م. رمضان خانی @ghalamdaaran
صبح تا بیدار شدم یک چشمم را باز کردم و گوشی را برداشتم. پیام‌هارا چک کردم. توی یکی از کانال‌های مشاوره بنری نظرم را جلب کرد. کارگاه ویژه آقایان! نقش پدر در خانواده! ادمین تقاضا کرده بود خانم‌ها اگر موردی مد نظر دارند مطرح کنند، تا استاد توی جلسه در موردش صحبت کند. زمان برگزاری دو ساعت! گوشی را انداختم روی تخت و بلند خندیدم! دوساعت؟! خداوکیلی توی دوساعت کدام مردی را می‌توان قانع کرد؟! خیره شدم به ساعتی که چند ماهی می‌شود مانده روی نه و چهل دقیقه! مرد خانواده قرار است باطری بخرد و راهش بیندازد! اما خب... تازه چندماه گذشته، فرصت هست. سعی کردم جدی و منطقی باشم. نباید تک بعدی نگاه کنیم. مردها هنرهایی هم دارند. آنها بلدند زیرشلواری را روی زمین شبیه گل تزیین کنند! قانون‌گذاران خوبی هم هستند. مثلاً می‌توانند با روشن کردن جفت راهنمای ماشین، توی اتوبان دنده عقب بروند! توی ورزش هم که اصلا سرآمد هستند! ما خودمان تمام تجهیزات کوهنوردی را داریم. منظم و مرتب قاب کردیم زدیم به دیوار! آشپزهای خوبی هم هستند اما نمی‌دانم چرا درست وقتی ما گاز را تمیز می‌کنیم، هوس آشپزی به سرشان می‌زند! تلفن زنگ خورد. حلال زاده خودش بود! گفتم بله. جوابم را داد: _سلام خوبی؟ بهرام‌پورررر، بیا این سند و ببر بده چراغی امضا کنه. چه خبر؟ چاییو نذار اونجا می ریزه رو کاغذها. بچه ها خوبن؟ بیات، جلسه عصر یادت نره. مکثی کرد و ادامه داد: _کار داشتی زنگ زدی؟ خیره مانده بودم به کانال کولر. خواستم جوابش را بدهم که گفت: _صدبار گفتم وقتی شلوغم زنگ نزن! و گوشی را قطع کرد! پوکر فیس خدا را نگاه کردم! خودش منظورم را فهمید! او توی مردها یک قطعه اضافه کار گذاشته. یک عدد اعتماد به نفس، بیشتر از زن‌ها. همان هم کار را خراب کرده و آنها برای خودشان در این حیطه خدایی می‌کنند! مردها هروقت جلوی آینه می‌ایستند، تصویر بردپیت را می‌بینند! از لحاظ زور بازو اودی ویلسون را می‌گذارند توی جیب! اخلاقا هم که هرکدام یک علامه طباطبایی درون خودشان دارند! تلفن دوباره زنگ خورد. گفتم اگر خودش باشد از خجالتش درمی‌آیم. اما خدا یارش بود! یکی از دوستانم زنگ زده بود. کمی که حرف زدیم، صدای جیغش بلند شد: _صددفعه گفتم می‌خوای اخ و توف کنی دَرِ اون دستشویی رو ببند! رو به من کرد: _نمی‌دونم این چرا همه‌جاش صدا میده! اون از خروپفش، اون از مسواک زدنش، اینم از صورت شستنش. خدا می‌دونه یه ریش می‌زنه، تا تو قابلمه برنجم مو درمیاد! بالاخره قطع کرد. موبایلم را برداشتم. مامان پرسیده بود برای تولد داداشم تیشرت بگیرد خوب است یا نه؟ کمی فکر کردم. مگر مردها تیشرت هم می‌پوشند؟! آنها فقط دو سری لباس دارند. لباس بیرون که برای بیرون است. زیرپوش و زیرشلواری که مناسب هرمکان و زمانی به جز بیرون است! از نظر آنها هرچیزی اضافه است جز همین دو عنصر ارزشمند! مثلاً اگر کمی رو بدهی می‌گویند با همان آبکش میوه را بگذار جلوی مهمان! چاقو هم که نیاز نیست. خدا دندان را داده برای چی؟ تابه هم چیز مزخرفی است. وسط همان قابلمه می‌شود همه کار کرد! یادم می‌آید چندسال پیش، یکبار مادرم خانه نبود و پدرم توی سس‌خوری برای مهمان‌ها چای ریخت! البته از حق نگذریم مردها پدر خوبی هستند. آنها تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا بچه را روی پا بخوابانند. اما خب این ایراد بچه است که بابا زودتر خوابش می‌برد! به عنوان قصهٔ قبل از خواب، داستان سمندون را تعریف می‌کنند و نمی‌دانند چرا بچه شب ادراری دارد! بعد از غذا چرخ و فلک بازی‌شان می‌گیرد و این بچهٔ بی‌لیاقت بدموقع بالا می‌آورد! آنقدر پدرهای خوبی هستند که بچه را می‌برند شهربازی و تمام مدت خودشان ماشین برقی سوار می‌شوند. آنالیز مردها را گذاشتم کنار. رفتم که صبحانه بخورم. همین که پا گذاشتم تو آشپزخانه، سرم محکم خورد توی در کابینت. پیشانی‌ام را گرفتم و آخ بلندی گفتم. عصبی داد زدم: _کی این درو باز گذاشته؟ مریم از اتاق گفت: _بابا! تصمیم خودم را گرفتم. من به استاد پیام می‌دهم و می‌گویم زمان بگذارید و این دوساعت را در مورد نحوه بستن در کابینت صحبت کنید! بنده به شخص هیچ خواسته دیگری ندارم! ✍م رمضان‌خانی ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @ghalamdaaran ━━━━━━━━━━━━