هدایت شده از گاهی...قلم...
#روانشناسی_ایرانیزه
هوش هیجانی
یادتون میاد بچه بودیم با غلطک از روی ما رد می شدند تا با کلی تست ، بگن آیکی مون چنده!
چقدرم استرس میکشیدیم و اگر کسی آی کیو پایینی داشت، مسخرهاش میکردیم. دیگه کسی نمیدونست آی کیو یا همون هوش شناختی کاملا ارثیه. همون ژن خوب خودمون!
هوش شناختی درون فردیه، یعنی هر گلی بزنی به سر مبارک خودت زدی. قابل ارتقا هم نیست.
پس اگر عینک بزنی و سه تا کتاب زیر بغلت باشه، قهوه بذاری روی میز و به افق خیره بشی بازهم آی کیوت تغییری نمی کنه!
الان دیگه فرق کرده. حالا با سمباده مارو می سابن تا بهمون یاد بدن ای کیو (EQ) یا همون هوش هیجانی مون بالا بره! بدبختی اینه دیگه بهانهای وجود نداره. چون هوش هیجانی قابل ارتقاست!
برون فردی هم هست. یعنی دیگه به اطرافیان نمیتونی بگی من همینم که هستم، چون درجا استخوان های پشت دست شون میاد روی دندونهات.
ادامه دارد...
✍م. رمضان خانی
@gahi_ghalam
هدایت شده از گاهی...قلم...
#روانشناسی_ایرانیزه
#هوش_هیجانی
#هوش_گاردنر
اگر می خوای توی فعالیت های غیر فردی موفق بشی، باید هوش هیجانی رو زیاد کنی.
گاردریل... معذرت میخوام.
گاردنر هشت هوش مطرح کرده.
1⃣ هوش موسیقیایی و ریتم: الحمدالله همه کسانی که عروسیهای دهه شصت رو دیدن ازاین هوش سرشار هستند! مردهای اون زمان با شلوارهای پیلی دار و موهای فوکولی استاد ریتم های منظم و نامنظم بودند!
2⃣ هوش دیداری فضایی: این هوش به افراد تصویر ذهنی میده. همون سه بعدی خودمونه، اسمشو یکم شیک کردن. توی زندگی روزمره هم برای جهتیابی خیلی به کار میاد. والا ما خودمون چندتا اپلیکیشن خفن داریم که همیشه فیلتره، خیلی هم راضی هستیم.
✍م. رمضان خانی
#هوش_هیجانی
#هوش_گاردنر
#روانشناسی_ایرانیزه
گاردریل... معذرت میخوام.
گاردنر هشت هوش مطرح کرده.
1⃣ هوش موسیقیایی و ریتم: الحمدالله همه کسانی که عروسیهای دهه شصت رو دیدن ازاین هوش سرشار هستند! مردهای اون زمان با شلوارهای پیلی دار و موهای فوکولی استاد ریتم های منظم و نامنظم بودند!
2⃣ هوش دیداری فضایی: این هوش به افراد تصویر ذهنی میده. همون سه بعدی خودمونه، اسمشو یکم شیک کردن. توی زندگی روزمره هم برای جهتیابی خیلی به کار میاد. والا ما خودمون چندتا اپلیکیشن خفن داریم که همیشه فیلتره، خیلی هم راضی هستبم.
3⃣ هوش کلامی زبانی: شاید ذهن شماهم اول رفت سمت خانمها. چون به هرحال هرچی باشه، خانمها در زمینه کلام و زبان یک سرو گردن بالاتر از مردها هستند. اما این هوش همون چیزیه که به نویسنده توانایی میده با کلمات بازی کنه.
مثلا شاید فکر کنید من به عنوان یک نویسنده به دخترم نمیگم دوستت دارم. من اونو مینشونم و در حالی که موهاشو شونه میکنم می گم: عشقم را لابلای شبقهای مشکی موهایت میبافم.
کاملا اشتباه فکر کردید. ما از این لوس بازی ها نداریم. این ادا اطوارهارو فقط تو رمانهامون میاریم. ما نهایت لنگه دمپایی دست می گیریم برای اهداف تربیت مادر فرزندی!
4⃣ هوش منطقی ریاضی: اینارو همه می شناسیم. همونهایی هستند که مینشستند میز اول و اعداد روی تخته رو قورت میدادن! همون خرخونهایی که همیشهٔ خدا خوردند توی سَرِما! از مدیر مدرسه گرفته تا پدر و مادر خودمون، عاشق این قشر منفور بودند! به نظرم زیاد به اینها نپردازیم. همین حالا هم حالم خراب شد!
5⃣ هوش بدنی جنبشی: چنین هوشی در ایرانی ها به ندرت دیده میشه. نژاد ایرانی کلا با کاناپه و کنترل تلویزیون عهد اخوت بسته. ما کلی ایده داریم برای راحت طلبی! شوتینگ میسازیم در حد لابی هتل پنج ستاره. اولین مکانی که توی محله جدید شناسایی می کنیم سوپری هست که سرویس داشته باشه.
جناب گاردنر ما تنها جنبشی که توی خودمون ایجاد می کنیم خزیدن از روی کاناپه کنار سفره است و بالعکس.
6⃣ هوش درون فردی: کسی که هوش درون فردی داره، با خودش خیلی حال می کنه. کلا رفیق جینگش فقط خودشه و تمام. اونا میدونن چی میخوان. مثل ما نیستن که یک چیزمون هست ولی نمی دونیم چی!
7⃣ هوش میان فردی: اینها همون روانشناس ها هستن که اعصاب دارن سه ساعت پای چرندیات مردم بشینن و مشتاقانه به صحبت هاشون گوش بدن. اینا نه تنها می دونن خودشون چشونه، بلکه می دونن اونایی که نمی دونن چه شونه، چه شونه!
8⃣ هوش طبیعت گرایی و درک طبیعت: انصافاً ما ایرانی ها هوش طبیعت گرای بالایی داریم. اصلا یه روز به همین نام داریم که همه میریم توی طبیعت. اونجا علف گره میزنیم، به شاخهٔ درخت ها تاب وصل می کنیم، وسط جنگل آتیش روشن می کنیم. آخرش هم پوست تخمه هارو می ریزیم پای درخت تا کود بشه!
✍م. رمضان خانی
#روانشناسی_ایرانیزه
#پای_میز_روانشناس
همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بیعلت. یک دلهره برای اتفاقی که نمیدانستم چیست و هنوز نیوفتاده بود!
خودم را بغل کرده بودم و توی خانه راه میرفتم. معدهام به هم میپیچید. کم کم نفسهایم کوتاه و نامنظم شد. دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ به نظر میرسید. درو دیوار خانه میخواستند لحد شوند روی سینه ام.
دلم میخواست گریهای کنم در اندازه عزاداری. مثلا خودم مرده باشم و برای خودم ضجه بزنم.
اما علائم حیاتی میگفت زندهام. گشتم دنبال روحم. لابلای تکه پارههای جسمم خودش را پنهان کرده و زانو زده بود. صدایش زدم. نگاهم نکرد. فریاد زدم سربلند کند، اما انگار مرده بود! رنگش به خاکستری میزد. رنجور و بیمار به نظر میرسید. دوست داشتم با طنابی او را از خودم بیرون میکشیدم اما ناتوان بودم.
سرگیجه آمد و چسبید به حال خرابم. میلرزیدم؛ بدون آنکه سردم باشد!
بدن درد هم شروع شد! فکر کردم شاید کرونا است اما نه...
درد جایی بود فراتر از گوشت و استخوان. روحم درد میکرد! خودش را بغل گرفته و میپیچید به خودش!
من هم همان کار را کردم. افتادم روی تخت. خودم را بغل کردم و پیچیدم به هم.
دیگر هیچکس را دوست نداشتم. نه خودم، نه همسرم نه بچهها.
عذاب وجدان کوبید توی دهانم! من مادر بودم. همسر بودم. اما هیچکس مهم نبود! چنگ انداختم لابلای موهایم. صدای کنده شدنشان از ریشه را شنیدم. رو به کسی که نبود زمزمه کردم:
_نمیخوام... نمیخوامشون... نمیخوامت...
نگاهم رفت بالا. احساس کردم اهل آسمان زل زدهاند به من! به مار شدنم! به زهری که نیش میزد به جان خودم...
تاب نگاهشان را نداشتم. پتو کشیدم روی سرم!!
پای چپم تیک گرفته و مدام میپرید. دهانم به ناسزا باز شد و فحشی نثارش کردم.
دست چپم مشت شد. ناخنها فرو رفت توی پوستم. عمیق و دردناک.
کلید افتاد توی در. صدای بچهها جارو کشید روی هوای خاکآلود خانه.
رضا یک راست آمد توی اتاق:
_چرا خوابیدی؟
نگاهم دخیل انداخت به چشمهای مهربانش. مردمکم سوخت و بدون اینکه بخواهم اشکم چکید:
_حالم بده. استرس دارم.
نشست روی تخت. دستهای یخزدهام را گرفت. مشتهای گره خوردهام را به سختی باز کرد. خیره شد به زخمی که ناخنها کاشته بودند کف دستم. نفس عمیقی کشید. غم نگاهش را با پارادوکس خنده پوشاند:
_میای بریم هیأت؟
مقصد مهم نبود. فقط دلم میخواست بروم از این لحد چهارطرفه.
سر تکان دادم. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. سرش را پایین انداخت و تند از اتاق بیرون رفت! از جا بلند شدم. میلرزیدم و تلو تلو میخوردم. به سختی حاضر شدم.
سوار ماشین شدیم. همه چیز سایه داشت! درختان دوتا بودند و خیابان چندتا! تمرکز روی پیدا کردن تصویر اصلی عصبیترم کرد. چشم بستم و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی.
استرس هنوز بود. مثل عنکبوتی که تار تنیده باشد روی دلم...
ماشین ایستاد. بچه ها با ذوق پیاده شدند. در را باز کردم و پا گذاشتم روی آسفالت.
نگاهم عمق داشت! زمین گاهی بالا بود گاهی پایین. خیره شدم به مقصد... به گنبد سبز... دعایی از بلندگوها پخش میشد. تمرکز نداشتم کلماتش را بشنوم.
پاتند کردم. رسیدم جلوی پلهها. فقط چند قدم مانده بود به رسیدن.
اما زمین زیر پایم لرزید. ایستادم. صدای بلندگو قطع شد. فکر کردم نکند هیات تمام شده. به رضا و بچهها که جلوتر از من بودند خیره شدم. نگاهم میکردند. لب هایشان تکان میخورد. صدای نفسهایم اکو شد توی سرم. منگ آسمان را نگاه کردم. زمین انگار دهان باز کرد و من را بلعید!
افتادم و کیلومترها تا عمقش فرو رفتم...
نفسهایم قطع شد. بلندگو باز خواند. صداها برگشت.
_بگیر سرش نخوره زمین، زنگ بزن اورژانس، آقا این آبمیوه رو بده بخوره.
لابلای همهمه و آدمهایی که دورهام کرده بودند، دنبال خودم میگشتم.
دستم را به سختی بالا آوردم و کشیدم به روسریام. از حضور مردها معذب بودم. نگاهم چرخید دنبال یک آشنا.
دست رضا نشست زیر سرم. چشم دوخت به من. خیسی نگاهش را غافلگیر کردم. صدای زهرا از دورتر آمد:
_مامانم چی شده؟ مامانمو کمک کنید.
چشمم سوخت و اشک داغم ریخت پایین.
توی سرم روضه به پا شد « مادری خورد زمین ، همه جا ریخت به هم...» یازهرایی زمزمه کردم. لبهایم را به سختی تکان دادم:
_رضا، منو ببر.
صدای داد و بیداد رضا را از توی راهرو شنیدم. سر دکتری که دیر آمده بود بالای سرم عربده می کشید!
زمزمه کردم آروم باش. من خوبم. دلم میخواست صدایم را بشنود.
هنوز میلرزیدم. پرستار یک پتو انداخت روم. سِرُم را فرو کرد توی رگم. سوختم. اما دردش لذتبخش بود! نگاهم ماند روی مهتابی نیمسوز سقف. لبهایم لرزید و ناگهانی زدم زیر گریه.
مجله قلمــداران
#روانشناسی_ایرانیزه #پای_میز_روانشناس همه چیز با یک استرس شروع شد. یک دلشوره بیعلت. یک دلهره برا
#روانشناسی_ایرانیزه
#پنیک
#م_رمضانخانی
اسمی شیک و مجلسی دارد. اما خب ظاهرش این حرفها را برنمیدارد!
حمله پنیک با یک استرس غیرقابل کنترل شروع میشود. بعد که میبیند اوضاع مناسب است فک و فامیلش را هم صدا میکند!
انقباض عضلات، تپش قلب، تیک عصبی، واهمه از مرگ یا گاها علاقه به مرگ، احساس نفرت نسبت به خود و اطرافیان، درد اندامهای داخلی مثل معده، لرز شدید، غش و.... از آشنایان این موجود نهچندان محترم هستند.
اما شاید سختترین قسمت این ماجرا جایی باشد که فرد احساس عذاب وجدان دارد!
عذاب وجدان نسبت به اطرافیان.
و البته وحشت از اینکه نکند نتوانم این موجود درنده را کنترل کنم و توی همین حال باقی بمانم!
ریشه این حملات از عدم تعادل دوپامین و سروتونین اتفاق میافتد.
تجربه من و دوستانی که این سگ سیاه را دیدهایم ثابت کرده از این موجود نباید ترسید!
جنگیدن همه چیز را بدتر میکند. اگر هنوز شروع نشده بلندشو و سر خودت را گرم کن. میدانم این کار، عجیب سخت است. خصوصا وقتی دستهایت میلرزد و دلشوره امانت را بریده. اما تلاشت را بکن.
با دوست صمیمیات صحبت کن. کتاب رنگآمیزی معجزه میکند! اگر شرایط مناسب بود برو بیرون و یک پیاده روی تند انجام بده. انگار تو میدوی و سگ هار به گرد پایت هم نمیرسد!
اما اگر شروع شد، بیتابی را کنار بگذار و اجازه بده گذر کند!
باورش سخت است اما او بیعرضهتر از آن است که به جز نشان دادن چنگ و دندان، کار دیگری از دستش بربیاید!
روانشناسم میگفت، گاهی مسخرهاش کن! گاهی تحقیرش کن.
میدانم دیوانگی است؛ اما اگر میتوانی با او حرف بزن! «میدونم اومدی اذیتم کنی،اما گذرا هستی. میفهمم تو چه شرایطی هستم اما تموم میشه. تا حالا نتونستی کسی رو مغلوب کنی، احتمالا من رو هم نمیتونی. باشه دلت میخواد بمونی؟ ایرادی نداره. اما زمان تو هم به آخر میرسه!»
پذیرش اینکه من تنها آدمی نیستم که این شرایط را تجربه میکنم مثل نوشدارو میماند. انسانهای زیادی در دنیا، شرایط تو را دارند!
درصد زیادی از مردم، حداقل یک بار حملات پنیک را تجربه میکنند. پس با خودت تکرار کن «من تنها نیستم»
عذاب وجدان نداشته باش. راستش را بخواهی بد نیست گاهی خودخواه باشی. این ذهنیت را در خودت تقویت کن؛ من بیمارم و قطعا بعد از دورهای درمان، به شرایط عادی برمیگردم. احتمالاً آنقدر عزیز هستم که اطرافیان مدتی صبوری کنند. اصلا به خودت بگو من خوبم! دیگران غیر عادی هستند.
توسل را فراموش نکن. بدون شک قدرتی بالاتر از خواست و اراده خدا وجود ندارد. اگر آیهای، ذکری یا حتی شعر مورد علاقهای داری مدام زیرلب زمزمه کن.
در صدر این مطالب مراجعه به روانشناس فراموش نشود.
اگر اطرافیان حملات پنیک دارند چه؟!
میدانم دیدن عزیزت در این شرایط سخت است، اما مطمئن باش تو بیشتر از او عذاب نمیکشی!
او هم درد میکشد، هم شرمنده است و هم ترسیده!
دست و پایت را گم نکن. بی خیال هم نباش. اجازه بده بفهمد برای حالش ارزش قائلی اما نگران و عصبی نیستی.
نشین کنارش و برایش از نعمتهای بیشمار خدا نگو! با این کار فقط احساس گناهش را تقویت میکنی. او به نصیحت نیازی ندارد!
برایش یک لیوان شربت گلاب درست کن.
اگر به نور حساس شده، احترام بگذار.
حتما سوال کن که دوست دارد کنارش بنشینی؟ دلش میخواهد حرف بزند؟ علاقه دارد لمسش کنی؟
از اتفاقات کوچک و خوشایندی که قرار است در آینده بیوفتد تعریف کن. مثل یک سفر کوتاه، یک شام در فضایی که میپسندد.
از خاطرات کوچک گذشته بگو. اگر در جوابت گریه کرد، به هم نریز. این یک واکنش طبیعی است. او دارد با وجدانش کلنجار میرود و بابت آزاری که به تو میرساند خودش را شماتت میکند!
تواناییهایش را ردیف کن جلوی چشمش و از اینکه انقدر در زندگی شما موثر است، تقدیر کن.
❌ انتشار بدون نام نویسنده حرام است.
✍م.رمضانخانی
#روانشناسی_ایرانیزه
تجربه یک دوست...
نه اینکه قدم کوتاه باشد؛ نه.
فقط از شانس بدم توی خانوادهای قد بلند به دنیا آمدم. نه تنها خانواده، که تمام فامیل هم قد بلند هستند. متفاوت بودن همیشه بد نیست. اما اگر اطرافیان این تفاوت را مدام به رویت بزنند ، میرود توی مغزت مینشیند و خدایی میکند!
کودکی و نوجوانی من پر از حرف است. پر از کلمات تلخ. پر از تمسخر.
هیچوقت کارهای مثبتم به چشم کسی نیامد. گاهی که موفقیتی به دست آوردم، جمله اولی که میشنیدم این بود « تو با این یه وجب قد!»
بارها خودم را توی آینه برانداز کردم. کنار آدمها ایستادم و مقایسه کردم، واقعا قد من یک وجب نبود!
اما گفتم که؛ گاهی حرفها خدایی میکنند!
دیگر مقاومت نکردم. پذیرفتم قد کوتاهی دارم و این پذیرش اول بدبختی بود!
از قرار ملاقات حضوری با آدمها فراری بودم. نگاه خیره هر غریبهای اخمهایم را توی هم میبرد. برای همین کم کم خانه نشین شدم.
زیاد طول نکشید که دور شدم از خودم. از سلیقهام!
دیگر شلوار دمپا نخریدم، چون قدم را کوتاه نشان میداد. مانتوهایم شدند مثل هم و شومیزها همه یک اندازه!
با اینکه سلیقه من کاملا اسپرت است، اما خریدن کفش بدون پاشنه را گذاشتم کنار و کتونیها را به بهانههای مختلف رد کردم.
من ماندم با لباسهایی که دوستشان نداشتم و کفشهایی که از نظرم افتضاح بودند. اما من همه کار میکردم تا مسخره نشوم.
یادم نمیآید برای برداشتن وسایل از بالای کابینت از کسی کمک گرفته باشم! یک چاقوی بلند برمیداشتم و وسیله مورد نظرم را با آن پرت میکردم پایین. این هم مهارتی است برای خودش!
وصل کردن پرده برای من یک امر حیثیتی بود! به ضرب و زورِ هرچه شده، خودم را میکشیدم آن بالا.
بدتر از همه قد کشیدن بچههایم بود! انگار نگران بودم زود به من برسند و بابت قدم مسخرهام کنند.
حالا که در آستانه سی و چند سالگی قرار دارم، میبینم که اوج جوانی ام را مثل یک چهل ساله لباس پوشیدم. انرژی ام را گذاشتم پای اینکه به خودم ثابت کنم دستم به گیرههای چوب پرده میرسد!
بدتر از همه مقایسه پشت مقایسه...
به اطرافیان نگاه کردم. هرچه دلشان خواست پوشیدند. خندیدند و من ماندم با پذیرشی اشتباه.
روانشناس پیشنهاد داد چهل شب در مورد قد خودم مطلب بنویسم. جملههای کوتاه و پر معنا. اول برایم سخت بود. شبهای اول خودکار میگرفتم دستم و خیره میماندم به کاغذ.
اما بعد کم کم جملهها خودش آمد!
زاویه دوربین را تغییر دادم. من نسبت به تمام قد بلندهای فامیل انسان موفقتری بودم. قدم هرگز مانع من نبوده. حتی خودم هم از آن ناراضی نبودم! همینها را نوشتم. نمیدانم چند شب گذشت که خودکار بدون اختیار من، روی کاغذ رقصید: « تو هرچی که هستی ، سلیقه خدایی »
از دیدن این جمله بغض کردم. بیشتر از صد بار دیگر نوشتمش و بیش از هزار بار خواندم.
دوماه از آنشب گذشت. دلهره داشتم برای انجامش...
تصمیم بزرگی بود اما من بعد از هجده سال کفش بدون لژ، خریدم!
برای اولین بار بدون اینکه سلیقه و حرف دیگران را در نظر بگیرم، خودم انتخاب کردم.
پوشیدنش سخت بود. اما با خودم گفتم باید مشخص شود نوع کفش پوشیدن من چقدر روی رفتار آدم ها تاثیر میگذارد.
همسایه طبقه پایین خیلی عادی سلام کرد. خانمی که باهم قرار داشتیم هم همینطور.
رفتار هیچکس نسبت به روز قبل با من فرق نکرده بود!
با خودم گفتم حالا سه سانت کوتاه تری، تواناییهایت کم شده؟
خودم را امتحان کردم. دیدم من هنوز معلمم، هنوز بلدم یک مبحث پرقدرت را تدریس کنم، هنوز یک مغز تحلیلگر دارم.
من فقط دنیارا از سه سانت پایینتر میبینم. البته با یک تفاوت.
کفشهایم خاص هستند! چون غنیمتی از یک جنگ بزرگ را پوشیدم!
احتمالا توی این دنیا تنها کسی هستم که به خاطر کفشهای اسپرتم خدارا شکر کردم....
✅انتشار با نام نویسنده حلال است.
✍ م. رمضان خانی
@ghalamdaaran
#هوش_هیجانی
#گلمن
#روانشناسی_ایرانیزه
دانیل گلمن میگه هوش هیجانی مجموعه ای از تواناییهاست که فرد میتواند:
✅ انگیزهٔ خودش را حفظ کند؛ ما ایرانی ها توی انگیزه خیلی کم توقع هستیم. یعنی اگر شب قصد خودکشی داشته باشیم یک نفر بگه من صبح میرم بربری تازه میگیرم، منصرف میشیم.
✅ در مقابل ناملایمات پایداری کند؛ ما اینجا ماشین در عرض یک شب صد میلیون گرون میشه، پایداری که بچه بازیه، جوک می سازیم در موردش.
✅ تکانش های خودش را کنترل کند؛ منظورش همون جوگیری خودمونه. ماها توی این مورد خیلی ضعیف هستیم. خصوصا وقتی جنس مخالف میبینیم! از این مورد میشه به تک چرخ زدن جلوی مدرسه دخترونه اشاره کرد!
✅ حالات روحی خودش را تنظیم کند؛ ما تنظیمیم! فقط دیگران باید رعایت کنند که پا روی اعصابمون نذارن. موقع غذا خوردن دهنشون صدا نده. زیاد نیان خونهٔ ما مهمانی. سوالات خصوصی هم نپرسند. ما تنظیمیم. حله!
✅ همدلی داشته باشد و امیدوار باشد؛ اینو که همهمون داریم. ما وقتی برای دوستمون مشکلی پیش بیاد به سرعت ثابت می کنیم از اون بدبخت تریم تا همدلی کرده باشیم و طرف احساس امیدواری کنه!
گلمن میگه هوش هیجانی بالا می تونه کیفیت زندگی و اجتماعی فرد رو تقویت کنه. جناب، این همه آپشنی که گفتی تو ملائک هم به سختی پیدا میشه! من این آپشن هارو داشتم برای جبرییل شدن فرم پر می کردم!
✍م. رمضان خانی
#روانشناسی_ایرانیزه
#کابوس
#م.رمضانخانی
کابوس، شناسنامهٔ افسردگی است!
اصلا روایت داریم هرکس که کابوس نمی بیند از افسرده ها نیست ( قال نویسنده!)
کابوسها به چند دسته تقسیم میشوند.
اولی کابوسهای تکرار شونده هستند. یعنی یک مردم آزاری ماموریت دارد هروقت که میخوابی فیلمی تکراری را پِلِی کند. جالب است که مغز، با اینهمه ادعا هرشب میترسد. بابا این را همین دیشب دیدی ، این ادا اصولها دیگر چیست که در میآوری!
این کابوسهای تکراری معمولا ریشه در اتفاقی دارد که توی کودکی یا در گذشته تجربه کردید. شاید حتی خودتان به خاطر نیاورید، اما ضمیر ناخودآگاه لطف میکند و یادآوری میکند که چنین بدبختیای را تجربه کردید!
دومی کابوسهایی است که نمیدانی چه دیدی! به نظر من این ترسناکترین نوع کابوس است. از خواب بیدار میشوی و فقط ترسیدی! احساس میکنی سایهٔ مرگ افتاده توی اتاق! اول تا چند ثانیه هنگ هستی. انگار خودت مردی و توی قبر بیدار شدی. چند لحظه منتظر نکیر و منکر میمانی و وقتی میبینی خبری نشد، میفهمی مشقی بوده! تازه این شروع ماجراست! با ترس مینشینی روی تخت و به قفسه سینهٔ بغل دستیات نگاه میکنی تا ببینی بالا پایین میرود یا نه. حالا نوبت این است که بروی سروقت باقی اعضای خانواده؛ و تا وقتی نبض و قند و فشار خون تک تک افراد را چک نکنی آرام نمیگیری.
سومی کابوسهایی هستند که از ترس شما میآیند. خدا نکند فوبیای چیزی را داشته باشید؛ تا با همان فوبیا، دو سه تا سکته ناقص به شما ندهد ول کن ماجرا نیست. مثلا ترس از ارتفاع دارید، هی میبینید از کوه پرت میشوید پایین! من خودم فوبیای این را دارم که مهمان دعوت کنم و یادم برود برنج دم کنم. لامصب ماه نیست بیاید برود کابوسش را نبینم. یکی نیست بگوید خب حالا برنج نپخته باشی، عهد قلقله میرزا که نیست. نهایت از رستوران سر کوچه میگیرید.
مغز است دیگر... حرف حساب که حالیاش نمیشود.
کابوسهای بعدی خوراک فکر و خیال روزانهات را تأمین میکنند! یک نفر نشسته آنجا با خودش دودوتا چهارتا میکند، به این نتیجه میرسد که ای بابا! این چند وقت چقدر کم اعصابش را ریختیم به هم! یک برنامهای بچینیم...
همان شب خواب میبینی سگ، بچهات را گاز گرفته. صبح تا بچه برود مدرسه و برگردد نصف موهایت سفید شده. یا احیانا خواب میبینی همسرت خیانت کرده! واویلا اگر آن روز یک گربه ماده از جلوی ماشینش رد شود! ماجرا را خیلی باز نمیکنم! فقط اینکه بسوزد پدر تجربه!
این یکی را نمیدانم بگذارم لای کابوسها یا نه. اما از نظرم آنقدر دردناک است که باید اسمش را بیاوریم. کابوسهای شیرینی که دلبستگی میآورد! مثلا خواب میبینی یک بچه جدید داری. آنقدر خواب زنده و حقیقی است که وقتی بیدار میشوی تا چند دقیقه دنبال بچه میگردی!
خدا نیاورد آن لحظهای که میفهمی خواب بوده. انگار که فرزندی را از دست دادی. مسئول اتصالات این کابوس، مردمآزارترین موجودی است که در دنیا وجود دارد! خب بیانصاف! نشستیم زندگیمان را میکنیم، این دیگر چه مدلش است؟!
متاسفانه کابوس دیدن مداوم، آدم را از خوابیدن متنفر میکند. حالا هی از افسردههای اطرافتان بپرسید، چرا شب زود نمیخوابی؟ چرا صبح دیر بیدار میشوی؟ و....
مطمئن باشید ترجیح میدهد چشمش ازحدقه بیرون بزند تا اینکه مجبور شود تا صبح چند بار علائم حیاتی اطرافیان را چک کند!
✍م. رمضان خانی
@ghallamdaaran
#روانشناسی_ایرانیزه
اوایل پاییز بود. خورشید ته ماندهٔ گرمای تابستان را میریخت روی زمین، اما حریف نفسهای پرقدرت پاییز نمیشد. آسمان خاکستری بود. نه اینکه زده باشد توی نخ زیبایی و این حرفها؛ نه! هوا آلوده بود. آنقدر زیاد که مدارس را تعطیل کرده بودند. بچهها هم ماندند خانه و از صبح راه رفتند روی اعصابم. زدم بیرون. آماده بودم بندازم توی دل جاده و پیاده بروم تا ناکجاآباد. اما خب، این ادا اطوارها مال سریال خط قرمز است. ما را سر چهارراه اول نرسیده، کت بسته تحویل خانواده میدهند!
تپهٔ بغل خانه را بالا رفتم تا رسیدم کنار جنگل. دلم میخواست جلوتر بروم ولی همسرم سمت جنگل رفتن را قدغن کرده. منتظر یک ویوی حسابی بودم اما تمام شهر دفن شده بود زیر آلایندهها و خورشید لابلای کثافت آسمان دست و پا میزد.
آن طرفتر یک لاستیک تریلی را فرو کرده بودند توی خاک. رفتم و تکیه دادم بهش. جلوی پایم یک شیشه نوشابه خرد شده بود. مدتها میشد که چیزهای تیز را قایم میکردم. به خودم اطمینان نداشتم. حالا همه چیز دست به دست هم داده بود، که برسم جلوی خرده شیشههای وسوسه کننده.
دولا شدم و لمس شان کردم. سرد بودند. هیجان، چموشی کرد و دوید توی رگهام.
یک تکه شیشه را برداشتم و گذاشتم روی رگم. زیباترین قاب جهان بود انگار. گوشی را درآوردم و این لحظهٔ طلایی را ثبت کردم. فرشتههای روی شانهام ایستاده تماشا میکردند. سمت چپی درحالی که تخمه میشکست گفت:
_ دِ بزن لامصب.
سمت راستی صدایش لرزید:
_حالا وقتش نیست.
احساس قدرت داشت دیوانه ام می کرد. تیزیاش را کشیدم روی دستم. خون که از زخم نامسطح دلمه زد بیرون آرام شدم.
شیشه را رو به بالا تکان دادم:
_بیعرضه نیستما، از تو میترسم. میدونم این مدلی بیام اون طرف، سرویسم!
کمی از بهار گذشته. خورشید هنوز از سرمای زمستان بیرمق است. هندزفری توی گوشم گذاشته و تپه را بالا میروم. تمام شهر پیداست. نگاهم میرود به طرف همان لاستیک. پاهام هم دنبالش! شیشهها هنوز روی زمین هستند. کثیف و خاک گرفته. با نوک کفش جابجایشان میکنم. یادم نمیآید کدام تکه رگم را بوسید! دنبال حسهای همان پاییز توی خودم میگردم. حس رها کردن، رهایم کرده و رفته! احتمالا همپایش نشدم خودش زده به دل جاده.
میدانم دیوانگی است، اما خودم را امتحان میکنم. بازهم تیغ...
فرشته چپ تخمه به دست میایستد و راستی یا ابالفضل گویان بلند میشود. به آسمان نگاه میکنم. خورشید پشت خطی سرخ پنهان شده! نور قرمزش از پشت ابرها دلمه زده بیرون!وسوسه نمیشوم.
پا میگذارم روی شیشهها. صدای خرد شدنشان میپیچد لابلای صدای بچههایی که دورتر فوتبال بازی میکنند. سرازیری را پایین میآیم. حتما همسرم سفره افطار را پهن کرده... حتما بچهها منتظرند... و حتما من دیوانه نیستم که حالا قصد مردن داشته باشم...
✍م. رمضان خانی
#روانشناسی_ایرانیزه
روانشناس شناسی!!!
بالاخره شغل مورد علاقهام را پیدا کردم. تصمیم گرفتم روانشناس شوم چون این شغل نسبت به باقی مشاغل کلی آپشن دارد.
مثلا هرروز مینشینی روی صندلی و روزی چند داستان، به صورت زنده با کیفیت اچ دی میبینی. سر پیری هم هزارتا خاطره داری که برای نوههات تعریف کنی!
از هرکه خوشت بیاید که هیچ، اما اگر با کسی حال نکنی یک پارانوییدی، چیزی میبندی بهش! طرف هم مجبور است سرتکان بدهد و بگوید شما درست می فرمایید!
موقع عروسی بچههات اگر از دختره و پسره خوشت نیاید یک تست شخصیت میگیری و چهارتا اصطلاحی که هیچکس نمیشناسد ردیف میکنی و تمام!
روانشناس باشی بلدی حرف اشتباهی که زدی را بندازی گردن طرف مقابل! نهایت یک خطای شناختی بهش نسبت میدهی!
و طرف میماند توی آمپاس و هزار فکر و خیال میآید توی سرش که عجب دیوانه ای شدم!
روانشناسها مثل مامانها میمانند! اصلا و ابدا نمیتوانید چیزی را از آنها مخفی کنید! چون بلدند جوری میانبر بزنند که بیوفتید گوشهٔ رینگ و به گناهان پدر جدتان هم اعتراف کنید!
روانشناسها یک تکنیکی دارند که مثل چایی نبات، برای هر دردی میتوانی تجویزش کنی! اسم این تکنیک « پذیرش » است. هرجا که درمانی پاسخ نداد و نتوانستی راه حلی برای گذشتهٔ مزخرفش پیدا کند پذیرش میآید وسط. یک چیزی تو مایههای « همینی که هست » خودمان! اگر این بدبختی را پذیرفتی که هیچ. اما اگر نپذیرفتی بازهم هیچ! همینی هست که هست!
خلاصه که روانشناس تنها آدمی است که از هر کسی ایراد اخلاقی بگیرد، طرف نه تنها ناراحت نمیشود؛ کلی هم تشکر میکند و میرود که خودش را اصلاح کند.
البته هر شغلی سختیهای خودش را هم دارد.
سختترین قسمت مشاوره جلب اعتماد است! فکر کن یک نفر از دوست و آشنا زخم خورده؛ حالا نشسته روبروت و به چشم عامل بدبختیهاش به تو نگاه میکند. خیلی باید خودت را کنترل کنی تا چک اول را مهمانش نکنی!
از ویترین بودن صندلی روانشناسها هم خوشم نمیآید! تمام رفتارهات زیر ذرهبین است. یک لیوان نسکافه با بیسکویت نمیتوانی بخوری، چه برسد به اینکه دست از پا خطا کنی! کوچکترین قضاوت اشتباهی، زبان بدن غلطی، حتی سکوت بیش از حد، حال طرف را بدتر میکند. آنوقت باید جواب ننه بابایش را بدهی!
خداوکیلی هیچی سختتر از این نیست چیزی به نظرت مسخره و مضحک بیاید، بعد تو وانمود کنی همچنان داری با حوصله گوش میدهی!
من اگر باشم از خنده پخش میشوم وسط زمین!
من اگر روانشناس شوم هیچ وقت شمارهام را به مراجعم نمیدهم! فکر کن شب رفتی بخوابی، طرف پیام داده دلم می خواهد بمیرم! من باشم یک « زودتر » میگویم؛ کمی به چپ چرخیده، بالش را جابجا میکنم و میخوابم.
هیچوقت هم سراغ زوجدرمانی نمیروم.چون به دردسرش نمیارزد. طرف این را بگیری آن یکی ناراحت میشود. از رفتار او دفاع کنی به این یکی بر میخورد. هی هم میخواهند تهمت بزنند که با طرف مقابل تبانی کردی! نمیارزد!
خیلی همت کنم یاوهگوییهای یک زن بلندپرواز را بشنوم و دری وریهای یک مرد شکاک را نسبت به محیط کارش گوش کنم. بعد هم درب و داغون بروم خانه، که اطرافیان بگویند تو اگر خیلی آدمی زندگی خودت را درست کن!
قسم میخورم هر روانشناسی لااقل یکبار از زبان دوست و آشنا این جمله را شنیده!
همهی اینها به کنار! فکر کن خودت قسط مطبت عقب افتاده. شوهرت خبر داده چتر خواهرش پهن شده وسط زندگیات، اعصاب خودت خط خطی است، بعد یکی بیاید ور دلت بشیند و هی از بدبختیهایش بگوید!
خداوکیلی خیلی هنر میخواهد روانی نشوی.
اصلا حالا که فکر میکنم من آدم این کار نیستم. همین ادامه رمان خودمان را مینویسیم و ته تهش توی سروکله ناشر میزنیم!
✍م. رمضان خانی
روز روانشناس با تأخیر مبارک صاحبش باشه😁
این یه شاخه رو خیلی وقت بود گذاشته بودم توی آب تا ریشه بزنه و بکارمش.
دو هفته پیش رفتم دیدم کامل خشک شده. میخواستم بندازمش دور ولی کاری پیش اومد و وقت نکردم. دیروز یادش افتادم گفتم برم اونو بردارم. با دیدنش تقریبا شوکه شدم!
در عرض دو هفته شاخهٔ خشک شده، هم گل داده هم دوتا غنچه! هنوز وقت نکرده برگ هم درست حسابی دربیاره.
از این موضوع کلی میشه مطلب انگیزشی نوشت. اما من ترجیح میدم جنبه روانشناسی قضیه رو ببینم...
تا زور بالا سر آدم نباشه، هیچ موفقیتی حاصل نمیشه. در تربیت فرزند از شلنگ و دمپایی غافل نشید. تا تربیت ایرانیزه بعد بدرود!
#روانشناسی_ایرانیزه
#روانشناسی_ایرانیزه
#خاطرات_مشاوره
همان روزهایی که داشتم از افسردگی جان میکندم؛ آخر یکی از جلسات مشاوره، تراپیستم گفت:
_البته که روزهای سختیه، اما میگذره.
من هم معتقد بودم میگذرد. اما با تریلی، آنهم از روی فَکِ ما!
به یقه قبا دستی کشید و به گوشهٔ سقف خیره شد:
_خانمی مراجع من بودند که مشکلات شمارو داشتند و الان خودشون روانشناس هستند.
فکر کردم شاید شعار میدهد. اما کمی که توضیح داد، دلم خواست باور کنم.
وقتی رسیدم خانه تمام فکر و ذهنم مانده بود پیش آن خانم.
چطور میشود خودت را از چاه بالا بکشی و تازه بایستی و دست بقیه را بگیری؟ حتی تصورش هم برای من عجیب به نظر میرسید. حالم آنقدر بد بود که فکر میکردم مرگ هم نمیتواند خلاصم کند. هیچ امیدی به بهبودی نداشتم چه برسد به فکر کردن در مورد آینده.
شب خوابیدم توی تخت. دلم گرفته بود. دوست داشتم من هم مثل همان زن باشم. روزهای سخت را کنار بزنم و خودم بشوم دستگیر آدمهایی مثل خودم. آرزویم شبیه یک سراب بود.
سرم را بردم زیر پتو. چشمهایم را درشت و پرآب کردم بلکه خدا دلش به رحم بیاید:
_میشه منم یه روز، مثالِ آقای دکتر باشم؟
البته که خدا صدای همه را میشود اما صدای بعضیها زودتر بالا میرود!
دوروز بعد جناب مشاور، کارگاهی داشتند و صوتش را گذاشتند توی کانال.
رفتم پیاده روی و هندزفری را گذاشتم توی گوشم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به مثال زدن در مورد زندگی یک نفر:
_خانمی مراجع من هستند با شرایط خیلی خاص...(اینجاهاشو سانسور میکنم، بمونید تو خماری)
اولش تعجب کردم! گفتم عه زندگی این خانم چقدر شبیه من است! اما هرچه جلوتر رفتیم دیدم واقعا خودم هستم! بنده را به عنوان یک آدم بدبخت که اگر رعایت نکنید ممکن است مثل این زن، بیچاره شوید مثال زدند!
فضای جلسه آنقدر سنگین بود و همه با تعجب نچ نچ میکردند که برگ برایم نماند!
هندزفری را درآوردم. نشستم لب جدول. چادرم را کشیدم روی زانوهام. دست گذاشتم زیر چانه. به گوشهای خیره شدم و بلند زدم زیر خنده! آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. خداروشکر کسی توی خیابان نبود.
باورم نمیشد خدا آنقدر زود حاجتم را داده باشد! من مثال آقای دکتر شدم اما این مدلیاش. احساس کردم عکسم را چسبانده روی قندان که بچهها دست نزنند! بالا را نگاه کردم:
_دمت گرم. شوخی تمیزی بود!
✍م رمضانخانی
https://eitaa.com/ghallamdaaran
مجله قلمــداران
🦋💔🦋💔🦋💔 🤝🎭🤝🎭🤝 🦋💔🦋💔 🤝🎭 💔 #به_جان_او #جان_اول #ف_مقیمی چراغ را خاموش میکنم و خودم را میاندازم روی مب
#روانشناسی_ایرانیزه
قدیمترها یک چیزی توی گوشمان خوانده بودند که مثلا پسر که گریه نمیکند یا دختر باید همه کار بلد باشد!
لفظها میآمدند پشت سرهم برای اینکه تهش برسیم به دو کلمه: «فضیلتِ قدرت!»
و همین دوتا کلمهٔ شیک و دهان پر کن شد بلای جانِ ما! که هرچه بیشتر جانت دربیاید و اشکت نه، قویتری...
اما وقتی پا میگذاری به اصل زندگی، همین که شانههایت و خودت زیر بار خیلی چیزها خرد شدی می فهمی همیشه هم جنگیدن جواب نمیدهد...
که قدرت فضیلت نیست! که اصلا تعریف قدرت فرق میکند با باد به غبغب انداختن و هی بغض، پشت بغض خوردن.
قدرت آنجاست که یاد میگیری رنج ، رنج است و هرچقدر هم زردش کنی نمیتوانی جای قناری به خودت قالبش کنی!
به گمانم همه ما یک ضعف داریم!
ضعفِ رنجهای نزیسته! همانها که هی پشت نقاب قوی بودن مخفیشان کردیم و الکی الکی گرفتیم به شانه و راه افتادیم توی زندگی.
اما از یک جایی به بعد باید یاد بگیریم به یک زیست مسالمت آمیز با رنج برسیم! یعنی بعضی رنجها حل نمیشود، درست نمیشود، پاک نمیشود، ما باید راهی پیدا کنیم تا کنار او زندگی کنیم؛ بدون اینکه به هم آسیب بزنیم.
او هست ، هر لحظه ، هر ثانیه. احتمالا گاهی جای زخمش درد میگیرد و یا میسوزد. اما شاید اشکالی نداشته باشد گاهی به او فرصت بدهیم. همراهش چادر بزنیم توی جایی که او دوست دارد و مدتی را باهم بمانیم. ما و رنج! دونفری...
و بالاخره این کمپ تمام میشود و نوبت اوست که همراه ما بیاید تا زندگی کنیم.
رنج را نباید به دوش کشید! باید راه رفتن یادش داد! حتی گاهی دستی به سرو گوشش بکشیم که بداند مهم است! که ارزش دارد... باید یاد بگیرد میتواند هرجا ما میرویم آرام و متین بیاید. اما اجازه ندارد سوار ما شود !
✍م رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
#روانشناسی_ایرانیزه
#خود_کش_ی
داشتم میگشتم دنبال یک کارگاه درست و درمون که مثلا تابستانی بیکار نمانم. کانالی را باز کردم و این پوستر بزرگ آمد چسبید بیخ گوش گوشی.
توی یک عکس سه در چهار دوازده بار کلمهٔ خودکشی را آوردهاند!
مدام دارم فکر میکنم به طراح پوستر! به اینکه وقتی داشته طراحی می کرده دقیقا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش رخ داده؟!
دِ خب پدر آمرزیده این را هرکس ببیند هوس میکند رگی چیزی بزند!
کلاً دوازده روش داریم که دوازده بار تکرارش کردی؟!
اصلا بیا بشماریم:
مثلا یکیش این باشد که رگ بزنی! بَدِ ماجرا این است که همین که بروی توی خاک، تف و لعنت سرازیر میشود طرف قبرت! آن هم از طرف کسی که دارد نجس کاری هات را آب میکشد. شانس بیاوری طرف مادرت نباشد! وگرنه می آید از قبر میکشدت بیرون و دوباره با پدر جدت دفنت میکند!
قرص خوردن هم بد نیست؟!
اما نه! معده عضو لوسی است! تا عصبی بشوی سریع می زند توی کار پرخوری و تا استرس بگیری اشتهاش نمیکشد!
حالا فکر کن این وسط قرص بریزی توش! احتمالا تا از بصلالنخاع ریش ریشت نکند ول کن نیست!
خیلی هم چیپ شده این روش! بچه بازی است اصلا!
از پنجره هم میشود پرید بیرون!
فکر کن چقدر حس پرواز و رهایی لذت بخش است. بعد میوفتی پایین و از شانسی که ما داریم، دقیقاً مغزت روی یک سوسک بالدار له میشود! بعد تیغ تیغی های پاهاش برود توی رگهات و....
آقا من فوبیای سوسک دارم! فشارم افتاد! کنسل است!
یا اصلا خودت را بندازی جلوی ماشین. بعداً دیه هم میرسد به خانواده و عشق دنیا را میکنند. فقط یک ایراد دارد.
باید حتما بگردی دنبال ماشین خارجی. وگرنه مثلا پراید بخورد بهت تا انتها جمع میشود و تو سالم میمانی! بعد باید دیه و خسارت طرف را هم بدهی.
البته اگر با ماشین خارجی هم نمیری که بدبختی! تا آخر عمر باید قسط همان یک چراغ خط افتادهاش را بدهی!
من فقط همین چهار روش به ذهنم رسید. حالا طراح پوستر را زنده میخواهم بلکه باقی روشها را به ماهم یاد بدهد! اگر هنوز خودکشی نکرده!
پینوشت: استادی را میشناسم که از این کلمه استفاده نمی کنند. یک مدل شیکی تلفظ میکنند که خیلی زیادی تهرانی طور است. آن هم نه از تهران و حومه! سمت الهیه و زعفرانیه و آن طرفها!
میگوید «افکار پایان بخشیدن به زندگی!»
حالا برگرد و به جای دوازده بار کلمه خودکشی توی پوستر ، این جمله را جایگزین کن و از اول بخوان!
(😎)
پی نوشت ۲: جای شکرش باقی است طراح پوستر از بچههای پایین بوده! وگرنه تا خواندنش را تمام کنم اول مهر بود!
✍م. رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
(فهرست مطالب 2)
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27495
بخش اول داستان جذاااب به جان او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
میانبر پارت های#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25326
داستان کوتاه1:#چهل_و_هشت_ساعت_ویرانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/396
داستان کوتاه3:
https://eitaa.com/ghalamdaraan/18553
داستان کوتاه:#چرخ_فلک
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25871
داستان کوتاه:#نیشگون
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26177
داستان کوتاه:#ضیافت
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26222
#من_زنده_نیستم!
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19696
#تجربه_با_چاشنی_اغراق
https://eitaa.com/ghalamdaraan/25405
#کمی_تجربه
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26012
#فقط_همین_یکبار
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26005
#مذهبی_گرایی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/26775
#رز_زخمی
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27131
چالش#عجیب_ترین_آدم
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27272
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
‼️👆👆👆👆👆👆‼️
همراهان قدیمی حضورتان مانا
عزیزانی که تازه به جمع مون پیوستید خیلی خیلی خوش اومدین😍
مطالب جذابمون از دست ندین سنجاق کانال حتما چک کنید🙏
شماباپارت اصلی رمان دعوتشدید
📕📗📘📙📔
📎حتما قبل از مطالعهی رمان، چند پیام بالاتر از قسمت اول رو مطالعه کنید.
بخش اول داستان#به_جان_او
https://eitaa.com/ghalamdaraan/24512
مطالب #روانشناسی_ایرانیزه رو از دست نده. هم میخندی هم کلی اطلاعات روانشناسی یاد میگیری😍. بزن رو هشتگ #روانشناسی_ایرانیزه تا کل مطالبش برات بیاد.
فهرست مطالب 2👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
داستان حقیقی #طیبه زنی که شوهرش شکاک بود
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27453
🍁💔🍁
#بیخوابی داستان حقیقی زنی که شبیه خودت هست
https://eitaa.com/ghalamdaraan/17771
اگر تاالان #اعترافات_شیطان_به_یک_زن رونخوندی بدون که خیلییی ضررکردی!:)اینم لینکش👇
https://eitaa.com/ghalamdaraan/19317
🍁💕
داستان کوتاه و حقیقی #بعد_از_آن_پیام
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27429
داستان کوتاه و جذاب#آلزایمر
https://eitaa.com/ghalamdaraan/27794
💕🍁💕
#مقیمی_لایف روزمرگیها و خاطرات بانمک #ف_مقیمیه که بیشتر از داستانهاش بازدید میخوره🙄
بزن رو هشتگ #مقیمی_لایف تا مطالبش برات بیاد
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
لینک تالار👆👆👆👆👆
این هم اینک پیام ناشناس👇
https://daigo.ir/secret/12539884