eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
من و سلطان سر کلاس استاد یثربی با هم آشنا شدیم. تنها چادری‌های کلاس.... کنار هم می‌نشستیم تا احساس غربت نکنیم. یک روز گفت من چندتا داستان قبلا نوشتم یکیش رهایی از شب بود که خیلی سر و صدا کرد. پیش خودم گفتم:"چی میگه سر و صدا کرد. اگه چیز به درد بخوری بود که من تا حالا اسمشو شنیده‌بودم." گذشت تا شاید چند ماه بعد یک شب توی همین وب گردی‌های شبانه چشمم خورد به رهایی از شب. شروع کردم به خواندن. فکر کنم بیست قسمتی خواندم که نگاه کردم به اسم نویسنده. یادم به حرف سلطان افتاد. گفتم؛"نکنه اینو همون همکلاسیم نوشته." پیام دادم و پرسیدم: _ ف.مقیمی تویی؟ گفت: _اره گفتم: _ خدا نکشته تو رو تا الان دارم می‌خونم. بلند خندید. یک شب تا صبح نشستم و رهایی را خواندم. نصف شبی هم شاید ساعت سه پیام داد: " فردا میای خونمون؟" گفتم: _ آره رفتم و نمک‌گیرش شدم.... تا آن روز داستان نوشتن برای من یک کار بیخود بود. یه کاری که آدم‌های بیکار انجام می‌دهند. آدم درست و حسابی مثل من.... آن منِ پروار، آن منِ پر از نخوت، پژوهش می‌کند، نه این که دروغ سرهم کند... رفتم و فاطمه سادات مقیمی را دیدم. الهام اصغرنیا را دیدم و بعدها مائده رمضان‌خانی را شناختم. یک سوزن خورد به آن بادکنک تو خالی.... من ترکیدم. از درون... دعا کرده‌بودم؛ خدا از خودم قوی‌ترها را نشانم بدهد. از خودم بهترها را نشانم بدهد و خدا قلمدارها را به‌ من نشان داد.... و خدا ف.مقیمی را به زندگی من هدیه کرد. کسی که از نظر من در داستان‌پردازی نابغه است و به من دریچه داستان برای انجام وظایف آرمانی را نشان داد. کسی که به من مسیر هنر متعهد را نشان داد. روزی که با هیجان چشم‌هایش برق می‌زد و شبیه یک خواب داستان برگزیده را برایم تعریف کرد. فکر می‌کنم اگر خیلی هم مودبانه گفته باشم گفته‌‌ام؛ _خیلی مسخره است. اما برگزیده مسخره نبود. این باورهای من بودند که مسخره و تو‌خالی بودند. و ف.مقیمی برگزیده را نوشت و من را به قلم مومن کرد. به جادوی نوشتن مومن کرد. می‌گویند بهترین آثار آنهایی هستند که به تپش قلب‌ها بینجامد نه فقط به تغییر نگرش‌ها و برگزیده این‌گونه بود. برگزیده عصاره سه سال تلاش خانم مقیمی و عده زیادی از آدم‌های پشت صحنه است که از همین‌جا دست تک تکشان را می‌بوسم. دلم می‌خواهد فاطمه‌السادات مقیمی را در صحنه‌های بین‌المللی ببینم که می‌درخشد و خواهم دید. امیرزاده.
آن روزها نمی دانستم نویسنده ای! از اواسط برگزیده همراهت شدم... روزهایی که تازه وارد اوج شده بود. همراهم کردی... می نوشتم که انگیزه بگیری، غیرتی شوی... راه سخت بود. سخت تر از تصور من. می دانم حتی بسیاری از سختی هایش را فقط خودت درک کردی. اما... به جرات می گویم به اندازه ی خودت حرص خوردم، عصبی شدم و حتی بغض کردم. همه داستانی خوشایند روی کانال می دیدند و من گاهی ناامیدی و گاهی خستگی ات... یادت می آید صوتی که برایم فرستادی؟ گفتی اگر برگزیده را تمام نکردم............ می دانی با من چه کردی؟ آن شب گریه کردم... آنقدر زیاد که خودم هم باورم نمی شد اینطور وابسته ات باشم. امروز که قسمت آخر روی کانال رفت سجاده ام را پهن کردم، کتاب دعا و تسبیحم را هم گذاشتم. با چشم های خیس سجده ی شکر به جا آوردم. امروز هم گریه کردم... برای توانستنت... برای راهی که ایمان داشتم قدرتمندانه به پایان می رسانی... برای پیش بینی هایت که اتفاق نیوفتاد! دلم قنج رفت برای «« تمام شد »» گفتنت... رمضان خانی
آن روزها نمی دانستم نویسنده ای! از اواسط برگزیده همراهت شدم... روزهایی که تازه وارد اوج شده بود. همراهم کردی... می نوشتم که انگیزه بگیری، غیرتی شوی... راه سخت بود. سخت تر از تصور من. می دانم حتی بسیاری از سختی هایش را فقط خودت درک کردی. اما... به جرات می گویم به اندازه ی خودت حرص خوردم، عصبی شدم و حتی بغض کردم. همه داستانی خوشایند روی کانال می دیدند و من گاهی ناامیدی و گاهی خستگی ات... یادت می آید صوتی که برایم فرستادی؟ گفتی اگر برگزیده را تمام نکردم............ می دانی با من چه کردی؟ آن شب گریه کردم... آنقدر زیاد که خودم هم باورم نمی شد اینطور وابسته ات باشم. امروز که قسمت آخر روی کانال رفت سجاده ام را پهن کردم، کتاب دعا و تسبیحم را هم گذاشتم. با چشم های خیس سجده ی شکر به جا آوردم. امروز هم گریه کردم... برای توانستنت... برای راهی که ایمان داشتم قدرتمندانه به پایان می رسانی... برای پیش بینی هایت که اتفاق نیوفتاد! دلم قنج رفت برای «« تمام شد »» گفتنت... رمضان خانی
امشب از شادترین ایام این چند وقت اخیرم بود اگر نگویم همانند شبی که محمدحسین رو به بغل گرفتم بیشتر است یقینااااا کمتر نیست امروز کلیه پیامهای کانال و تالار رو تک به تک خوندم امشب لپ تاپ رو بستم و کار رو تعطیل کردم و فقط سرم توی گوشی بود خواستم مثل سایر قلمداران پیامی بنویسم که البته نوشتم اما نفرستادم به دلایلی بعد برای خودتون ارسال کردم. فقط گفتم خدا قوت که الحق خدا قوت
منم امشب خیلی خوشحالم توی این سه سال با برگزیده زندگی کردم خندیدم گریه کردم ترسیدم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم اما بیشتر از برگزیده با خالقش زندگی کردم باهاش خندیدم گریه کردم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم شاهد خیلی چیزا بودم شاید نه به اندازه‌ی قلمداران ولی به اندازه‌ی خودم دیدم سختی هایی که کشید سردرداش رو دیدم بی خوابی هاش نگرانی هاش و ترس‌هایی که از نرسوندن داستان به موقع توی کانال داشت تقیدی که به خواننده هاش داشت رو دیدم انرژی ای که برای داستان نوشتن میگذاشت رو دیدم شادی که از نوشتن هر سهم توی صداش موج میزد رو دیدم گاهی حالم بد بود و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش بد بوده منم حالم بد شده گاهی خوشحال بودم و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش خوب بود حال منم خوبه عجیب گاهی حال دلم به حال دلش بند شده بود وقتی مینوشت بیشتر از اینکه ذوق کنم برای پست ذوق میکردم برای اینکه تونسته بنویسه و یه قدم برگزیده رو ببره جلو خیلی وقتا با حرفام حرصش دادم با حاج خانوم بازیام کفرشو در آوردم با پرگوییام سرشو بردم ولی فقط میخواستم حالش خوب بشه فقط میخواستم .... و امروز بیشتر از این که غصه م بشه برای پایان رسیدنش و دلتنگیش خوشحالم که بالاخره موفق شد تمومش کنه بالاخره رسید به قله و من ایستادم این پایین و شکر میکنم خدا رو به خاطر این موفقیت لبخند رضایت امام زمان نصیبت
خسته‌ام! سرم هم مثل کل روزهای سال درد می‌کنه. از دیشب تا حالا نخوابیدم. ولی خوابم نمی‌بره دیشب این موقع به خودم گفتم فردا شب می‌تونی راحت بخوابی ولی انگار قرار نیست به همین راحتی‌ها بخوابم.حداقل امشب! حال خیلی عجیبی دارم. انگار کار بزرگی کرده باشم! در حالیکه اینطور نیست. من قد و قواره‌م به کارای بزرگ نمی‌خوره. اگه تا اینجا رسیدم فقط و فقط به خاطر دستهایی بود که برام قلاب گرفته شد. چهارساله که دارم از روی شونه‌های عزیزترین و وفادارترین و انسان‌ترین موجودات زندگیم بالا می‌رم تا به پایان برگزیده برسم. اولین کسی که طرحم رو شنید خ اصغرنیا بود. بعد مردی که ظاهراً توی سایه‌ست ولی نور مطلق زندگی منه. همونی که با عشق و علاقه کنارم می‌نشست. می‌گفت برام بخون ببینم چه خبره. بعد هر روز غروب وقتی از راه می‌رسید به حای اینکه چشم و ابرو بیاد که چرا به استقبالم نیومدی خودش وارد اتاق می‌شد. سلام می‌کرد و چند دقیقه‌ی دیگه با یک فنجون نسکافه و کیک بالای سرم ظاهر می‌شد. می‌پرسید چقدر نوشتی؟ من برات دعا خوندم. غصه نخور.. تو می‌تونی! تو بهترین نویسنده‌ی دنیایی! و اینقدر اینها رو حقیقی و واقعی می‌گفت که بعضی وقتا باورم می‌شد کسی هستم! اما واقعیت اینه من بدون حمایت اون و صبوری بچه‌هام هیچییییییی نیستم! وقتی من نوشتن مجازی رو شروع کردم حلما شیرخواره بود و محمدمهدی چهارساله.. به هرکی بگی چطور این بچه ها ساعت‌های مشخصی از روز با صدای پایین تلویزیون می‌دیدند تا حواس مادرشون پرت نشه و وارد اتاقش نمی‌شدند جواب می‌ده امکان نداره! ولی بچه‌های مهربون و حمایت‌گر من مثل پدر بی‌نظیرشون همیشه کنارم بودند. اصلا این سوال که« تونستی بنویسی» جمله‌ی همیشگی خونه‌ی ماست.. پدرو پسر و دختر دائم ازم می‌پرسن و از نوشتنم ذوق می‌کنند. خدا برای من حفظشون کنه که این مدت خیلی خیلی شرمنده‌شون شدم.
اما از حق نگذریم نمی‌شه زحمت‌های قلمدارها رو، این خواهرهای واقعی، این نیمه‌های گمشده‌ی من رو نادیده گرفت. خانم اصغرنیا به تفصیل گفتند چه کشیده‌اند در این مدت و چه خون دلها که نخوردیم.. چه شب‌هایی که خانم امیرزاده تا صبح با من بیدار می‌موندند و کمکم می‌کردند طرح رو بپزم. حتی بعضی وقت‌ها باهام می‌نوشتند تا خط داستان دوباره پیدا شه. چقدر غرغرهامو شنیدند. چقدر آیه های یأسم رو تحمل کردند و آرومم کردند. گاهی با نوازش، گاهی با ناز، گاهی با فحش! که البته این اواخر گزینه‌ی آخر کاربردی‌تر بود.🙄 مائده جان، من هرگز یادم نمی‌ره که خیلی وقت‌ها برای راه افتادن موتور من چند خط اول رو اتود می‌زدی و می‌گفتی بنویس! الهام جانم سوای امروز که از شش صبح تا هشت شب سر و چشمت رو خوردم مدیون وقتی هستم که اغلب در اختیارم گذاشتی. اون هم با وجود اینهمه مشغله دایی و عموی مهربونم که اجازه ندارم اسمتون رو ببرم چطور محبت شما رو فراموش کنم. دایی بزرگوار، یادتونه یک شب بچه بغل تو شرایط خیلی بد بخاطر اینکه من سر صحنه‌ی امنیتی مشکل داشتم برام اتود اولیه صحنه رو نوشتید؟ چقدر عذابتون دادم.. ببخشید.. ناوارد بودم. اطلاعاتم کم بود. ولی شما هیچ وقت صبرتون ته نکشید. یک روزهایی هم که خودم خحالت می‌کشیدم دوباره مزاحم وقتتون بشم وسط جلسه یا ماموریت بهم پیام می‌دادی چه کردید خانم مقیمی؟ عموی صبور و مهربان برگزیده، امیدوارم در پناه خداوند ایران سربلند و سرافراز باشید. شما مجبور نبودید به من کمک کنید. مثل خیلی از عموهای امنیتی! ولی این کار را نکردید. در تمام این مدت پابه‌پای ما جلو اومدید. دستمون رو گرفتید و تاتی کردن رو یادم دادید. سلام به اون ده فیلترینگی که قبل از ارسال داستان، اونو از زوایای مختلف می‌خوندند و باگ‌هاش رو می‌گرفتند. من نمی‌تونم منکر محبت و تاثیرگذاری شما بشم. خدا برای خانوادتون و من نگهتون داره.. لیلا جان تو بهترین ادمین دنیایی! صاف و ساده، بی غل و غش، دلسوز... من برات خیلی کم گذاشتم.. تو برام خیلی زیاد از خودت خرج کردی حلالم کن و اما سارای نازنیم... تو چقدر خالصانه توی این سالها در اختیار من اطلاعات برون مرزی قرار دادی. اگه مخاطبها بارها بهم کفتند خانم مقیمی شما چقدر دقیق المان رو توصیف کردید دلیلش تو بودی. خدا حفظت کنه شب‌نشین نازنین! دوست نداشتی اسمی ازت ببرم ولی من دلم نمی‌خواد آخر برگزیده نگم با صدای معرکه‌ت بارها من و توی دنیای برگزیده پرت کردی! معتادم کردی به خودت، به صدات.. تا جایی که اگر نمی‌خوندی و نمی‌شنیدم نمی‌فهمیدم چی نوشتم و چیکار کردم. امیدوارم مزد زحمت‌هات رو از دست اقا بگیری. چون خودت خوب می‌دونی فقط زحمتهات به اینجا ختم نشد. تو اون قدر خودت رو درگیر من کردی که حتی این اواخر فرصت نداشتی توی تالارها دالی کنی! دست تک تکتون رو می‌بوسم. من خیلی خوشبختم که خدا بهترین و برگزیده‌ترین بندگانش رو سر راهم قرار داد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا