#نیمهشب_نوشت
شب #نیمه_شعبان است،
حاج آقا دارد درباره "موانع همدلی منتظران" صحبت میکند.
موضوعی که وقتی خود ایشان پیشنهاد کردند ساعتها ذهنم را درگیر کرد.
حاج آقا از بغضهایی میگوید که نباید باشند، از مهربان بودنهایی میگوید که لازم داریم،
از جدل نکردن، از دل هم را نشکستن،
از دست هم را گرفتن،
از #جمع بودن میگوید
و از هم"دل" و هم"راه" شدن و مصادیقی میآورد که اشک به چشمها آورده است!
حاج آقا فقط صحبت میکند،
اما آدمها دارند گریه میکنند...!
ما حلقههای مفقودهای داریم که گاهی حواسمان به آنها نیست. فطرتی که وقتی از بایستههایش فاصله میگیرد، دچار کجخلقی و تنهایی و دلگیری و حتی افسردگی میشود.
#او حقیقتا ما را در جمع میخواهد،
با جمع میخواهد،
دیگر چگونه بگوید وقتی میاید که منتظرانش
همهی "خود" شان را شکسته باشند
و به #جماعت رسیده باشند... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#مرگ_پایانبخش_نیست_ارزشبخش_است
از صبح که خبر درگذشت #مسعود_دیانی آمد، تمام نوشتههای چندماه اخیرش پیش چشمم مرور میشوند، از همان وقتی که فهمیده بود بیمار است، از همان اولین ملاقاتهایش با دکتر و بیمارستان، وقتی در گفتگوی با دکتر از خدا و معنویت حرف زده بود و دکتر بیشتر پرسیده بود، از همان نوشتهاش درباره مرگ که تاکید کرده بود حرف زدن از #مرگ، دلیل بینشاط بودن نیست،
از حال خوبتر اول بیماریاش و همهی بالا و پایین شدنهایش، از روزهایی که کمکم چهرهاش تغییر کرد و با همان چهره همچنان برنامه #سوره را اجرا میکرد، از آن روزی که گریمور صداوسیما گفته بود باید دیگر بوتاکس به صورتش تزریق کند تا تصویرش بهتر باشد، از روزی که دیگر دلش نمیخواست از خودش عکس بگذارد و عکسهایش شده بودند پنجره و سقف و دیوار، یعنی دقیقا "پی او وی" مستمر بیماری که روی تخت خوابیده است.
از آنجا که نوشته بود از یک جایی به بعد کادر درمان دیگر به عنوان انسان نگاهت نمیکنند و چقدر این عبارت دردناک بود همان موقع، از آنجا که از چت کردن با ادمها بوی مرگ میشنود، آدمهایی که تا دیروز رهایت نمیکردند و حالا دیگر حوصلهات را ندارند و در سوال و جواب با تو به یک یا دو جمله ثابت بسنده میکنند!
از آن روز پدر و دختریشان که دخترکش خواسته بود هر سال همان روز اسمش باشد روز پدر و دختری، از آن تابلویی که در مشهد دیده بود و رویش نوشته شده بود "سازمان فروش حیات و ایمان" و گفته بود همان دو چیزی که کم دارم و لازم دارم و دلش برای مشهد تنگ شده بود...
از صبح تمام اینها برایم مرور میشوند و مردی که دیدم تا آخرین لحظه تلاش کرد و زندگی کرد و حتی با همان چهره درهم تنیده و مچاله جلوی دوربین آمد.
مسعود دیانی مرگآگاه بود یا نه، درست نمیدانم اما من با مطالعه هر کدام از نوشتههای آخرش، حتی آنها که در اوج بیچارگی و اضطرار و اشک نوشته شدند، به #مرگآگاهی فکر میکردم، همان چیزی که لازمش داریم اما یک ترس موهوم، همیشه از ما دورش کرده است. و اینکه ادمبزرگها مرگ را پایانبخش زندگی نمیدانند که ارزشبخش زندگی است!
مرور چندماه آخر زندگیاش را به همه پیشنهاد میکنم و در یک پرانتز به کادر درمان بیمارستانها، به پزشکان و پرستاران بخشهای ویژه، به آنها که شاید نمیدانند آدمیزاد حتی در لحظات پایانی عمرش، #محبت را ادراک میکند و نمیخواهد ناامید شود. خدا نکند ما آن کسی باشیم که #امید را از آدمی بگیریم که هنوز از خداوند فرصت برای این دنیایش میخواهد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#علی_صفوی_شاملو
یکسال گذشت از آن اتفاق تلخ و آن تشییع بارانی و سخت که محمدمهدی کوچک روی پای مادرش نشسته بود و با ویلچر آنها را وسط جمعیت میبردند و همهی ما یکی از تلخترین روزهای زندگی را تجربه کردیم و هنوز کسی باور نمیکند که آقای شاملو در این دنیا نباشد.
او آنقدر هست و خیراتش آنقدر جریان دارد که نتوانی نبودنش را باور کنی.
از همسر ایشان شنیدم که چقدر بودنش را در خانه و خانواده احساس میکنند و چقدر پسرها دارند شبیه پدر میشوند و چقدر محمدمهدی کوچک دارد با حضور پدرش بزرگ میشود و چقدر این مادر با آن دل دریاییاش دارد صبورانه کودکانش را همراهی میکند.
و اصلا عجیب و غریب نیست وقتی میگویند محمدمهدی را فقط پدرش آرام کرده است و او دارد با پدرش حقیقتا زندگی میکند.
آدمخوبها حکایتشان همین است، هم در بودنشان آبادی و خیر جریان دارد هم در نبودنشان، حضور و تاثیری مضاعف دارند.
خدایش بیامرزد و کاش تک تک ما
وقتی میرویم برایمان جمعیتی فریاد بزند
اللهم إنا لا نعلم منه إلا خیراً...🌱
ف. حاجی وثوق
📷 ١٩ اسفند ١۴٠١
@ghalamzann
#باقیماندههای_من
عضو یک گروه کوهنوردی هستم که در طول هفته برنامههای مختلف دارند و البته عموما توفیقی در مشارکت ندارم.
دیروز یعنی صبح جمعه برنامه صعود به یکی از کوههای فریمان داشتند. صبح زود راهی شدند و صعود را آغاز کردند.
فقط 240 متر مانده به قله، در یک توقف کوتاه، وقتی سرپرست گروه میخواهد کولهاش را برای لحظاتی پایین بگذارد، از حال میرود و تلاش امدادگران گروه در سیپیآر و موارد دیگر جواب نمیدهد و ایشان متاسفانه همانجا از دنیا میرود.
اعضای گروه همچنان در یک شوک عجیب هستند و این اتفاق باورکردنی نیست. اما آنچه از دیروز توجهم را جلب کرده است مصادیقی از خیرهایی هست که به دست ایشان انجام میشده و افراد مختلف دارند ذکر میکنند.
از توجهی که به ناشنوایان داشته، از محبتش به همنوردان در دستگیری و حمایت، حتی از خوردنیهای متنوعی که برای خوشحال کردن آدمها همیشه همراهش بوده است. بیش از 200 پیام خواندهام که مصادیق خوبیهای ایشان را هرکسی ذکر کرده است و راستش را بخواهید دلم برای این تنوع خوبیها تنگ شد.
"رفتن" سهم و تقدیر همهی ماست و بخشی از رحمت خداوند و به همین سادگی اتفاق میافتد، اما اینکه در این رفتن چه چیزهایی باقی خواهم گذاشت، خوب یا بد، ذهن و دلم را مشغول کرده است... 🌱
(از دوستان نوجوانم بابت اینکه خیلی اتفاقی در اینجا چندروزی حرف از مرگ پیش میآید، عذرخواهم
و البته باور ندارم که حرف زدن درباره مرگ،
سن و سال میشناسد که مرگ یک مرحله است و در هر زمانی باید مرورش کرد و با آن آشنا بود)
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#میشود_باران_ببارد
قرار امروز شاید میتواند این باشد که
احوال یکنفر را بپرسیم،
یکنفر که با احوالپرسی ما
حالش خوب میشود... 🌱
@ghalamzann
#میشود_باران_ببارد
قرار امروز شاید میتواند این باشد که
بار کوچکی از دوش رفتگر محله برداریم
به قدر برداشتن حتی یک زباله از کف کوچه یا خیابان... 🌱
@ghalamzann
انگار همین دیروز بود که با آن صورت کوچک و قشنگ، شدی شهروند این دنیا،
و خدا به تو نیز مانند همه بندگانش،
فرصت زیستن بخشید.
حالا آن دختر کوچولوی نازنین مقابل چنداستاد درجه یک نشسته و دارد از پایاننامهاش دفاع میکند و من دلم برایش غنج میرود.
امروز همانقدر که خوشحال شدم و برایت آرزوی بالندگی کردم، همانقدر از خدا خواستم که پایاننامه حقیقیات به همین اندازه و بیش از این قابل دفاع باشد و آن روز موعود، همینطور و با همین قوت سرت را بالا بگیری و جواب همه سوالات را بدانی...
مبارکت باشد و مبارک آنهایی که قرار است تو گرهی از مشکلاتشان باز کنی...
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#خدای_مهربان_پیرزن
پیرزن هرازگاهی از محل زندگیاش که دو ساعت با اینجا فاصله دارد، ساک چرخدار بزرگش را میکشاند و سوار اتوبوس میکند و میآورد همینجا اول خیابان مینشیند و روسریها و جورابهایش را میفروشد.
پیرزن کسی را ندارد، فرزنددار نشده و خودش تنها زندگی میکند و تنها چرخ زندگی را میچرخاند.
دیروز خبرش کرده بودیم و آمده بود تا اجناسش را در بازارچه محله پهن کند و بفروشد. خیلی قبل از آنکه درب مسجد باز شود آمده بود و روی پلهها نشسته بود. آنقدر عزت دارد که نمیگوید بارم را بردارید یا ندارم یا کمکم کنید. غیرت دارد و با همان دستان ورم کرده که استخوانهایش کج و معوج شدهاند، خودش و بارش را میکشاند.
اما این بار درست وقت بالا آمدن یکی آمد و بارش را برداشت و تا طبقه بالا برایش برد. هر فروشندهای که میامد میز خودش را مرتب و شکیل میچید اما پیرزن فقط روسریها را بیرون میکشید و روی میز میریخت و این همهی توان و تلاشش بود.
این میان یک فرشته مهربان رسید، پیرزن را نشانش دادم و گفتم هرکاری میشود برایش بکنید. دیدم دارد باسلیقه وسایل پیرزن را میچیند، یکی هم میزهای کوچکتر آورده بود تا همه چیز در غرفه پیرزن مرتبتر باشد. او هم فقط دعا میکرد و قربان صدقه فرشتههای مهربان...
به دوستان گفتم اگر همهی زحمتی که برای راهاندازی بازارچه کشیده شده فقط به همین منجر شود که این پیرزن جنسی بفروشد، کار تمام است و تمام بود!
ظهر که شد بلند شد که برود گفتم مادرجان عصر رونق بازارچه بیشتر است و بهتر میفروشید، گفت باید برگردد و نمیتواند عصر بماند... داشت دلم میسوخت که کاش یکی پیدا شود غرفه پیرزن را برایش در شیفت عصر بچرخاند که یک فرشته مهربان دیگر رسید، قیمتها را ثبت کرد و به پیرزن امیدواری داد که پای بساطش خواهد ایستاد و پیرزن غرق شادی شد.
وقتی خواستم تا سر خیابان برسانمش، یک فرشته مهربان دیگر خبر داد که پیرزن برود از فروشگاه به حساب او، ارزاق موردنیازش را بخرد.
وقتی مقابل فروشگاه پیادهاش کردم داشت برای همه دعا میکرد و بعد با مهربانی گفت، میگویند من کسی را ندارم اما من خدایی دارم که دل بندههایش را به من مهربان کرده است،
و چقدر راست میگفت... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#پدرنوشت
#به_بهانه_اسفند
پدر به شکل عجیبی اهل قاعده بود، از همان کودکی، بایدها و نبایدهایش یادم هست. اینکه لقمه را با یک دست باید در دهان گذاشت و از دو دست استفاده نکنید، دست را وسط سفره دراز نکنید و چیزی خواستید بگویید به شما بدهند، خوردن باید بدون صدا باشد و دهانتان صدا ندهد، در مهمانی وقتی چیزی میخواهید با دست نشان ندهید بلکه دربارهاش حرف بزنید، صدای خوردن قاشق به بشقاب نباید شنیده شود، جلوی بزرگتر پاهایتان را دراز نکنید، "تو" نگویید و "شما" بگویید، ساعت 2 به بعد در حیاط بازی نکنید همسایهها استراحت میکنند، هر چه تعارف میکنند نباید بردارید... و خودش اهل رعایت و ملاحظه بود.
در کنار قواعدش اما عجیب منعطف و مهربان بود. اگر کسی سر کودکی داد میکشید، حتی اگر آن فرد پدر یا مادر آن کودک بود، بغض میکرد، خیلی واضح بغض میکرد، چهرهاش در هم میشد و حتی تذکر هم میداد.
عواطف و احساساتش خیلی شدید بودند و رقت قلب عجیبی داشت و اینها با مرد بودنش سنخیت کمتری داشت.
پدر اهل پیچیدگی و تدبیر و سیاست نبود. یک لایه روان و شفاف که هرکسی در معاشرت با او، این را به راحتی دریافت میکرد.
اهل ادب بود و اصولا در مقابل دیگران احساس معذوریت داشت تا آنجا که آن سه روز آخر، وقتی بستری شد، از کسانی که کنارش بودند مداوم معذرت خواهی میکرد که مجبور شده مقابل آنها در این وضعیت باشد!
پدر مثل همین روزها تنهایمان گذاشت، درست وقتی که فکرش را نمیکردیم و در حال تدارک سال جدید بودیم.
هیچ چیزی در دنیا نمیتواند جایگزین جای خالی پدر یا مادر باشد. این را فقط وقتی خواهیم دانست که این جای خالی را دیده باشیم.
از بودنشان حظ ببریم، کنارشان نفس بکشیم، دست و پایشان را غرق بوسه کنیم و اجازه ندهیم آب در دلشان تکان بخورد... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann