عیدتون مبارک
هرکجا رودی ست می ریزد به یکجا در غدیر
رود که جای خودش جاری ست دریا در غدیر
ایه ی الیوم اکملت لکم دین را ببین
پس رقم خورده ست تقدیر دو دنیا در غدیر
یک خم کوچک مپندارش که با این کوچکی
میشود سیراب صحرا تا به صحرا در غدیر
گر خدا را دیده ای امروز در چشم نبی
میتوانی دید او را ظهر فردا در غدیر
پس چرا گفتی که دارد در خلافت او شریک
ای که او را دیده ای تنهای تنها در غدیر
صوت هل من ناصری جاری ست در گوش زمان
ای که کتمان کرده ای من کنت مولا در غدیر
دل یکی کن دست را در دست مولایت گذار
میکنی ای دل چرا این پا و ان پا در غدیر
مشکنش اینگونه او ایینه ی اهل صفاست
با دوچشمان خودم دیدم خدا را در غدیر
#حسن_میرزانیا
#غدیر
https://eitaa.com/joinpoems
هدایت شده از بن بست
نسخه ی درد خودش را بی دوا پیچیده است
او که جسم اکبرش را در عبا پیجیده است
از عصای روزهای پیری اش دیگر مپرس
راز این موی سپید و قد تا پیچیده است
گوشه ای از فرش از داغ عزیزی دم به دم
آسمانی ناله تا عرش خدا پیچیده است
این صدای کیست گرم و دلنشین گوید اذان
باز هم در خیمه عطری آشنا پیچیده است
بانگ مظلومیت این قوم لبریز از خدا
کربلا در کربلا در کربلا پیچیده است
وای از طومار آن قومی که دین خویش را
با امید گندم ری در ریا پیچیده است
باد روی نیزه ها تا بشنود عطر بهشت
مو به مو چون شانه در زلفی رها پیچیده است...
#حسن_میرزانیا
#بن_بست
https://eitaa.com/joinpoems
با اجازتون دیروز داشتیم کرسی یه ساختمون رو می چیدیم ،هوای پاییزی دلچسبی بود که یه دفعه شاگردم آمد گفت :اوسا شعر بخون برام
منم گفتم باشه از کی بخونم چه شعری باشه ؟گفت :همون خارکش پیری رو که همیشه زمزمه می کنی رو بخون
خارکش پیری با دلق درشت
پشته خار همی برد به پشت
لنگ لنگان قدمی برمی داشت
هر قدم دانه شکری می کاشت
کای فرازنده این چرخ بلند
وی نوازنده دلهای نژند
کنم از جیب نظر تا دامن
چه عزیزی که نکردی با من
در دولت به رخم بگشادی
تاج عزت به سرم بنهادی
حد من نیست ثنایت گفتن
گوهر شکر عطایت سفتن
نوجوانی به جوانی مغرور
رخش پندار همی راند ز دور
آمد آن شکرگزاریش به گوش
گفت کای پیر خرف گشته خموش
خار بر پشت زنی زینسان گام
دولتت چیست عزیزیت کدام
عمر در خارکشی باخته ای
عزت از خواری نشناخته ای
پیر گفتا که چه عزت زین به
که نیم بر در تو بالین نه
کای فلان چاشت بده یا شامم
نان و آبی( که) خورم و آشامم
شکر گویم که مرا خوار نساخت
به خسی چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نکرد
به در شاه و گدا بنده نکرد
داد با این همه افتادگیم
عز آزادی و آزادگیم
با صداقت و سادگی همیشگیش گفت اوسا یه چیزی بگم گفتم بگو
گفت شعرایی که میخونی یجوریه گفتم چجوریه
گفت بوی سرکشی طغیان و آزادگی میده بوی ادمایی که عمدا میخوان بنا و خارکش باشن تا زیر بار بقیه نباشن .
تا نخوان بخاطر شغل وپست و مقامشون فرمونبر بقیه باشن یا زیر اب بقیه رو بزنن
نگاش کردم وگفتم بدو ملاتت رو بریز تو فرغون و بیار
اون فهمید من نمیخوام جواب بدم ،منم فهمیدم اون داره بزرگ میشه!
#حسن_میرزانیا
https://eitaa.com/joinpoems
هدایت شده از بن بست
برای گنبد پنبه ای پوشالی
گنبدی گفت که من آهنی ام
شهره ام شهره به روئین تنی ام
هیبتم هیبت شیری خفن است
دوسه تا توی جهان مثل من است
گر مگس پر زند از اطرافم
جفت پرهاش به هم میبافم
هر که بی رخصت از اینجا گذرد
جان سالم کی از اینجا ببرد
راست یا چپ بزنی میرقصم
پاپ یا رپ بزنی میرقصم
مست بود و دهنش بو می داد
عارقش بوی هیاهو می داد
موشکی زان طرف قصه بگفت:
که من الماس تو را خواهم سفت
راه بر رفتن من می بندی؟
تو به گور پدرت می خندی
تو که باشی که کُری میخوانی
عوضی! نام مرا می دانی؟
آتش خشم مسلمانانم
مشت در هم گره آنانم
شده ای حامی قومی باطل
به همين اسم غریبت خوشدل
دست تو نیز بخون آغشته است
هر چه ارباب تو آدم کشته است
شده ای یار پلیدان، بدبخت!
دست بردار از اینان، بدبخت
مدتی چند از این قصه گذشت
روزگاری به غم وغصه گذشت
بود در خواب شبی آن گنبد
که قضا تیر به پهلویش زد
این طرف موشک سجیل رسید
آن طرف مرغ ابابیل رسد
شهر شد زیر و زبر از موشک
رفت در پوشک خود ان موشَ ک
فوجی از موشک قسام رسید
صاف رفت و به سر انجام رسید
گنبد آهنی پوشالی
داد از موشک ما جا خالی
گنبد پنبه ای پرکنده
بود از کردهٔ خود شرمنده
گنبد مسجد الاقصی را دید
پاک شرمنده شد و آه کشید
گشت سوراخ و به زانو افتاد
پاره و پوره به یک سو افتاد
حسن میرزانیا
#حماس
#فلسطین
#موشک
#حسن_میرزانیا
هرچند ستونِ دلِ ویرانهِ بریزد
گیسوی تو باید به سر شانه بریزد
کافیست نسیمی ببرد دست به موهات
تا عطر تو را در تن این خانه بریزد
تکلیف مرا کاش که روشن کنی ای شمع
بگذار که خاکستر پروانه بریزد
با دیدن موهای پریشان تو گفتم
هیهات از این دام اگر دانه بریزد
از دوست مشو دور، پشیمان شوی آخر
گر دور و برت یک دو سه بیگانه بریزد
بگذار به گیسوی رهایت ببرم دست
حالا که غزل نیز به این قافیه پیوست
هشیار ندانست چه میگویم و این را
هم نیز نپرسید از آنی که نشد مست
میخواست که حدسش بزنی بین رقیبان
دستی که ز پشت آمد و چشمان تو را بست
شفاف بگو حرف دلت را به دو چشمم
با ما سر یاریت اگر نیست، اگر هست
صد کوچه به دنبال تو راه آمده ام کاش
در کوچه بعدی برسم با تو به بن بست
#حسن_میرزانیا
#بن_بست
عاقبت از نفس افتاده ترین مرد شدی
وارث واقعی قافیه ی درد شدی
به بهاران نرسیدی همه ی عمر ولی
پیش از آنی که به پاییز رسی زرد شدی
پیش خورشید دروغین گروهی گمراه
تا که اثبات صداقت بکنی گرد شدی
مثل فرمانده که پشت سرخود خالی دید
چاره ای نیست وتسلیم عقبگرد شدی
آتشی بودی و در کوره ی یاران، یک عمر
زیر خاکستر نامردیشان سرد شدی
مهر دیوانگی آخر به دلت خورده وچون
مهره ای سوخته از بازیشان طرد شدی
#حسن_میرزانیا