eitaa logo
قاصدک
102.7هزار دنبال‌کننده
67.1هزار عکس
46.4هزار ویدیو
138 فایل
👈ما نمیتونیم آینده رو انتخاب کنیم، فقط رقمش میزنیم همین...😉 . . . . آیدی ادمین تبادلات: @Maleka_ad تعرفه تبلیغات؛ https://eitaa.com/joinchat/3446669459Cc4cd1f4ae2 جهت رزرو تبلیغات به لینک بالا بپبوندین👆👆 🎎خیلی کانال خوبیه. @shapaarak
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم سلطان کمی آرام ترجارو بزن خرده های قلب من❤️ با خاک اینجا درهم است... @ghaseedak
🌸 سخنان زیبا و پندآموز🌸
همه آدمها با دلیل وارد زندگی ما میشوند اما خیلی وقتها بی دلیل میروند به بودن ها دیر عادت کن و به نبودن ها زود آدمهانبودن رابهتر بلدند @ghaseedak
«براستی که خدا تنهاست...» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @ghaseedak
قاصدک
#پارت53 یلدا آخه اینجا شده مرکز خرید و فروش هروئین . تریاك و حشیش! نیما ـ اینجا مرکزش نیس، یکی از
یلدا نه . شیوا ـ چیز بدي ازش دیدین ؟ ـ تقریباً . شیوا ـ دوستش دارین ؟ «یه لحظه مکث کردم که گفت» ـ پس دوستش دارین . ـ مشکل سر همینه . شیوا ـ دوست داشتن که مشکلی نیس ! دوست نداشتنه که همیشه مشکل ایجاد می کنه ! شیوا ـ یعنی اون شما رو دوست نداره ؟! خیلی باید بی سلیقه باشه ! ـ شما لطف دارین اما مسئله سر یه چیز دیگه س ، شایدم همینه که شما می گین . شیوا ـ خب حالا که در موردش صحبت شروع شد ، بقیه ي جریان رو برام تعریف کن . « خنده م گرفت . چه راحت این خانمها زیر زبون آدمو می کشن ! شروع کردم تمام جریان رو براش تعریف کردن . وقتی حرفام تموم شد گفت » ـ اگه مشکل تون سر پوله ، من می تونم بهتون کمک کنم . ـ نه ، گفتم که ، پول نمی خوان . اسم و رسم می خوان . منم که نه شازده م و نه چیز دیگه . شیوا ـ اگه واقعاً دوستش دارین باید تا آخر باهاش باشین ـ نمی دونم ، نمی دونم چیکار باید بکنم . شیواـ من هر کمکی ازم بر بیاد حاضرم سیاوش خان. ـ ممنون ولی فکر نکنم کاري ازدست کسی بر بیاد . شیوا ـ خوش به حال اون دختر ! اما نمی دونه چطوري از زندگیش لذت ببره ؟ ـ متوجه منظورت نمی شم! یه دختر چطوري باید از زندگی ش لذت ببره؟ شیوا ـ با مردي که دوستش داره. وقتی یه مرد واقعا یه دختر رو دوست داشت و از صمیم قلبش خواسـت کـه اون دختـر مـالخودش باشه و رفت خواستگاریش، این بالاترین لذت براي یه دختره. وقتی با هم ازدواج کردن و دختره مـادر شـد، ایـن دیگـهنهایت لذته! هیچی براي یه دختر مثل این نیس که شوهرش دوستش داشته باشـه و از اون مـرد صـاحب بچـه بـشه! یکـی از نعمتهایی که خدا به زن داده، مادر شدنه. اما اونایی که می تونن مادر بشن قدرش رو نمی دونن! وقتی این نعمـت از ادم گرفتـه شد، اون وقت می فهمه که چی رو از دست داده. ـ خیلی دلم می خواد بدونم چی شد که به اینجاها رسیدي. شیوا ـ چه سوال ساده اي! اما جوابش اندازه ي یک زندگی یه! باید تمام یه زندگی رو گفت تا جواب این یه سوال داده بشه. ـ نمی خواي زندگی ت رو برام تعریف کنی؟ شیوا ـ چرا می خواي بدونی؟ نمی دونم. شاید فقط به دلیل کنجکاوي. شیوا ـ ممکنه بعضی جاهاش ناراحتت کنه و از من متنفر بشی ها! تحمل شنیدنش رو داري؟ ـ دیگه بالاتر از اینکه هستی که نیس! شیوا ـ نمی دونم، شایدم باشه. ـ اگه نارحت می شی نگو. شیوا ـ من همیشه ناراحتم. شایدم بد نباشه یه بار کامل زندگی م رو مرور کنم. مثل دوره ي کتاب واسـه شـب امتحـان. منکـهرفوزه شدم، دیگه براي چی باید این کتاب رو دوره کنم؟! ـ شاید براي اینکه کتاب رو اشتباه خوندي! شیوا ـ شاید. « اینو گفت و سکوت کرد. شاید دو دقیقه هیچی نگفت » ـ الو! شیوا! گوشی دست ته؟! شیوا : بعله. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟ از کی براتون بگم؟ از بابام؟ از مامانم؟ از برادرم؟ از جایی که توش زنـدگیمی کردیم؟ از دوستام؟ از اون فاطی خدا بیامرز که سر یه شیشه لاك ناخن مفت مفت خودشو به کشتن داد؟ کاشکی حد اقـلبراي یه بارم که شده بود، ناخن هاشو لاك زده بود! طفلک آرزوش بود! چند وقت پولاشو جمع کرد و یواشـکی رفـت یـه لاك خرید به عشق اینکه گاهی بره بالا پشت بوم، رو خر پشته بشینه و شیشه ي لاك رو تماشا کنه!
قاصدک
#پارت54 یلدا نه . شیوا ـ چیز بدي ازش دیدین ؟ ـ تقریباً . شیوا ـ دوستش دارین ؟ «یه لحظه مکث کرد
شیشه رو قایم کرده بود بالا پشت بوم. بهم می گفت وقتی شیشه رو تو دستم می گیرم، خودمو با یه لباس خیلی خوشگل، مثـلدختراي بالاي شهري می بینم که ناخناي دست و پاشونو لاك زدن و تو خیابونا قدم می زنن! هر چند وقت به چنـد وقـت مـیرفت سراغ شیشه هه! چیز زیادي نمی خواست از این دنیا! هیجده نوزده ساله ش بود! نگو باباش بهش شک می کنه و زاغـشرو چوب می زنه و یه شب سر بزنگاه می ره بالا رو پشت بوم! طفل معصوم صداي پاي باباشو که مـی شـنوه، مـیاد از رو خـر پشته بپره رو پشت بوم همسایه بغلی که پاش لیز می خوره و با مغز میاد کف خیابون! جابجا تمـوم کـرد! وقتـی رسـیدن بـالاسرش، شیشه لاك، صحیح و سالم و دست نخورده، تو مشت ش بوده! خونه شون چه خبر بود! مادرش داشت خودشو می کشت! برادرش پیرهن ش رو به تن خودش پاره پوره کـرده بـود! چـه مـیکردن فامیلاشون! تموم نمره هاش 20 بود. یه نفر از دست این دختر ناراحتی نداشت. بقدري سنگین و نجیب بود که نگو. تو خیابونـا کـه راه مـیرفت، همچین چادرش رو محکم می گرفت که آدم حظ می کرد. تو محل یکی صداشو نشنیده بود، یکـی ندیـده بـود کـه ایـندختر یه بار تو خیابون برگرده و پشتش رو نگاه کنه. باباش از غصه می خواست خودشو بکشه. فامیلا مـی ترسـیدن یـه دقیقـهولش کنن، نکنه یه بلایی سر خودش بیاره! ببیچاره مرد مومن و زحمت کشی بـود. خودشـو مـی زد و مـی گفـت مـن چـه مـی دونستم این طفل معصوم به هواي یه شیشه لاك وامونده می ره بالا پشت بوم! فکر می کردم به هواي یه چیز دیگه مـی ره اونبالا! نعره ها می زد که نگو! بیچاره خبر نداشته! می ترسیده نکنه دخترش از راه بدر شده باشه. « اینجا که رسید یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت » ـ تو خونه ي روزبه م اما هنوز نجیب و پاك » چی گفتی شیوا؟ شیوا ـ دیگه نخواه که هر تیکه از این زندگی رو دوباره دوره کنم! « فهمیدم که داره به لحظه اي زندگی ش نزدیک می شه که شاید سرنوشتش رو عوض کرده! » شیوا ـ زهره رو بگو! طفلک یا سرش تو درس و کتاب بود با خیاطی. از مدرسـه برنگـشته، مـی شـست پـشت چـرخ خیـاطی وکتابشو هم می ذاشت بغل دستش. یه خرده خیاطی می کرد و یه خط درس می خوند! اونم یه پا، نون در آره خونـواده اش بـود. هم خوشگل بود و هم خانم و هم درس خون. سه چهار سال پیش خبرش رو از دبی داشتم. می گفتن اونجا کار می کنه، بعدشـممعلوم نشد چه بلایی سرش آوردن! اون و فاطی شاگرد زرنگ هاي مدرسه بودن. معلم که سوال می کرد یکی این جواب می داد یکی اون. فاطی که بعضی وقتـا ازخود معلم مونم ایراد می گرفت. « دوباره ساکت شد و بعدش اروم گفت » * « تو خودم نیستم! اصلا خودم نیستم! همه چی خوبه و قشنگ اما ته دلم ناراحته » * « هیچی نگفتم. گذاشتم راحت باشه و اون جوري که دلش می خواد حرف بزنه. بعد از یه خرده سکوت گفت » ـ زهره اینا وضع شون اصلا خوب نبود. باباش تو یه تولیدي کار می کرد. یعنی سریدار اونجا بود. چرخ زندگی رو بیشتر زهـره ومادرش می چرخوندن. هر وقت ما این دختر رو می دیدیم با یه دست لباس می گشت. یه دست اما تمیز و مرتب ولی دیگـه ازبس شسته بودش و پوشیده بود، رنگ و رو نداشت. طفلک دیگه خجالت می کشید جایی بپوشدشون. یـه روز دیـدم یـه دسـتلباس نو تنش کرده! چه لباس قشنگی م بود! خودش دوخته بودش. وقتی بهش گفتیم زهره جون مبارکت باشـه، چـه پارچـه ي خوبی م داره، از کجا خریدیش، بهمون گفت این یه رازه! همه ش خیال می کردیم که پارچـه رو یکـی بهـش داده و نمـی خـواد بهمون بگه. اون شب که گریه کنون اومد خونه مون، رازش رو بهم گفت. تا نزدیک بابام خونه ي ما بود و بعدش رفت . از بابام می ترسید . همه ي اهل محل از بابام می ترسیدن ! خیلی بد اخلاق بود. اون شب خیلی دلش می خواست پیش من بمونه . کاشکی مونده بود! از مادرش کتک مفصلی خورده بـود . گریـه کنـون اومـد خونه ي ما . ترسش از باباش بود . اگه باباش می فهمید لباس یک مشتري رو خراب کرده ، امون شو مـی بریـد! هـم اونـو هـممادرشو ! آخه فرداش امتحان داشتیم. ریاضی . خیلی م سخت بود . حواسش پرت می شه و یه پارچه گرون قیمت رو اشتباهی برش می زنه . همون شب که از خونـهي ما رفت ، دیگه پیداش نشد! رفت که رفت ! اما قبل از رفتنش راز پارچه ي لباسش رو بهم گفت . دیگـه گریـه نمـی کـرد . گفت لباسشو از پارچه هایی که تو خیابونا ، موقع جشن ها و عزاداري ها دوخته !دو تااز اون پارچه ها رو شبونه ور داشته و بـردهتو خونه نوشته هاي روش رو تا می تونسته پاك کرده و شسته و بعدش واسه خودش لباس دوخته ! وقـت لبـه ي دامـنش روبرگردوند ، دو تایی از خنده مردم بودیم ! یه خورده از نوشته ها هنوز مونده بود ! سالروز ... بر عموم ... نمایشگاه کتا ... مبارك باد ! اِ نقدر دوتایی خندیدیم که اصلاً یا دمون رفت چرا زهره اومده بود اونجا !
هوا را از من بگیر خنده ات را نه🌱 @ghaseedak
Be yoυrѕelғ Becαυѕe αɴ orιɢιɴαl ιѕ worтн мore тнαɴ α copy خودت بـاش همیشـه اورجینـال بهتر از کپی هسـت😎 @ghaseedak
"دوست داشتن" هم "دل" می خواهد "هم‌دلیل"... تو دلیلش باش دلش بامن... @ghaseedak
خدایا در یاب این بنده ات را... بنده ای تو خنده هاش گفت: خدایا شکرت و تو گریه هاش گفت: خدا بزرگه!!! و وقتی آدماش دلشو شکستن گفت: منم خدایی دارم..‌. @ghaseedak
گفت؛ با مادر جمله بساز خندیدم ! او نمیدانست با مادر، دنیا میسازند نه جمله...! @ghaseedak