#داستان
شخصی در مدینه مدرسهای تأسیس کرد و به آموزش کودکان، مشغول بود.
روزی یکی از فرزندان امام حسین ـ علیه السّلام. ـ به مدرسۀ وی رفت و آیۀ شریفۀ «الحمد للّه ربّ العالمین» را آموخت.
وقتی به منزل برگشت، آیه را تلاوت کرد و معلوم شد آن را در مدرسهای از معلّم آموخته است.
امام حسین ـ علیه السّلام. ـ هدایای زیادی برای معلّم فرستاد؛ به طوری که موجب شگفتی عدّهای از یاران آن حضرت گردید.
آنها نزد امام آمدند و عرض کردند: «آیا آنهمه پاداش به معلّم، روا است که شما در برابر آموزش یک آیه، اینهمه هدیّه برای معلّم فرستادهای؟» حضرت فرمود: «آنچه که دادم، چگونه برابری میکند با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است؟»
📖 تفسیر برهان، ج ۱، ص ۴۳؛ برگرفته از: صد حکایت تربیتی، ص ۱۰۶ و ۱۰۷.
🌷
اگر ارزش کسی که فقط «یک آیه» را آموخته، اینقدر بالا است، ارزش علمای ربّانی، سخنرانان دینی و اشخاص دیگری که «یک دنیا معارف قرآنی و حدیثی» را با زبان، قلم و رسانه، به دیگران میآموزند، چقدر است؟!
آیا ما ارزش آنان را میدانیم و آنان را از نظر احترام، مهربانی و مسائل مالی، به اندازۀ توان خود تأمین میکنیم؟
@ghatreghatre
🌷
#داستان بسیارخواندنی
هنگامى كه دشمنان، سر مطهّر حضرت امام حسين ـ سلام الله تعالی علیه. ـ را وارد اقامتگاه «قِنَّسرين» كردند، یک راهِب (عابد مسیحی) از عبادتگاهش متوجّه سر مطهّر شد و نوری درخشان را دید که از دهان آن بیرون میآمد و به سوی آسمان، بالا میرفت.
پس با دههزار درهم پیش آنان رفت و سر مطهّر را گرفت و به عبادتگاهش برد.
سپس صدایى که او گویندهاش را نمیدید، گفت: «خوشا به حال تو و خوشا به حال كسى كه احترام و عظمت این (سر مطهّر) را پاس دارد!»
راهب سرش را بلند كرد و عرض کرد: «ای پروردگار من! به حقّ عيسى به اين سر دستور بده که با من سخن بگوید.» سر مطهّر پرسید: «اى راهب! چه میخواهی؟»
راهب عرض کرد: «تو كيستى؟» سر مطهّر فرمود: «من پسر محمّد مصطفی هستم و من پسر علیّ مرتضی هستم و من پسر فاطمۀ زهرا هستم. من کشتهشدۀ کربلا هستم. من مظلومم. من تشنهام.»
راهب، صورتش را روی صورت مطهّر گذاشت و عرض کرد: «صورتم را از صورت تو برنمیدارم تا اين كه بگویى: "در روز قيامت، من شَفاعتکنندۀ تو خواهم بود." سر مطهّر فرمود: «به دين جدّم، محمّد، ـ صلّی الله علیه و آله. ـ برگرد (و مسلمان شو).»
راهب عرض کرد: «شهادت میدهم که هیچ معبودی، جز الله نیست و شهادت میدهم که محمّد رسول خدا است.» سر مطهّر، شَفاعتکردن برای او را پذیرفت.
صبح که شد، دشمنان، سر مطهّر و پولها را از راهب گرفتند و هنگامی که به بیابان رَسیدند، به پولها نگاه کردند و دیدند که آنها به سنگ تبدیل شدهاند!
📖 المناقب، ج ۴، ص ۶۰ ؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#امام_حسین (علیه السّلام): #کرامت، #شفاعت
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آقای هادی مدرّس افغانی، فرزند مرحوم حاجآقا استاد محمّدعلی مدرّس افغانی،:
«پدرم میگفت: "استادی داشتم اهل قفقاز که [کتاب] ‹مطوّل› در خدمتش میخواندم.
این استاد قفقازی، عجیب در فقر و تنگدستی و گرسنگی بهسر میبرد. خودم هم از او بدتر بودم.
بعد از چندین ماه، یک تکهگوشت نذری نصیبم شد. موقع رفتن به حجره، دستم بود. همینطورکه بهسرعت به طرف حجرۀ یکی از رفقایم میرفتم و در رؤیای شیرین این منظره بودم که با این گوشت آبگوشت، میپزیم و بعد از چند ماه، شکممان سیر میشود، یکدفعه با همین استادم مواجه شدم. سلام کردم و رد شدم.
مرا صدا کرد که آشیخ محمّدعلی! چه تو دستت هست؟ گفتم: مقداری گوشت.
با حالتی فقیرانه از من خواهش کرد که این گوشت را به من بده؛ چند ماه است که غِذای پختنی نخوردهام و بوی گوشت نشنیدهام.
گرچه برایم خیلی سخت و ناگوار بود، امّا تمام گوشتها را به او دادم.
او در حقّم دعا کرد. بعد از آن، آثار دعایش را در زندگیام خیلی واضح و آشکار مشاهده کردم."»
📖 گوهر ادب، ص ۱۹۸؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#ایثار، #دعا، #معلم
@ghatreghatre
🌷
#داستان
سخنران توانا، مرحوم حجّت الاسلام و المسلمین محمّد صادقی واعظ، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ :
در [یک] ماه رمضان، در تهران مِنبر داشتم. موضوع صحبت، مسألۀ حجاب بود. بلندگوی مسجد، مُشرِف به خانۀ سرهنگی قرار داشت که دو دخترش بدحجاب بودند.
در بین سخنرانی، مثالی زدم که میوۀ انار تا زمانی [که] بسته است، دانههای آن، محفوظ بوده و کسی کاری به آن ندارد؛ امّا هنگامی که پوست میوۀ انار شکافت و تَرَک برداشت و خندید، هر گنجشک و حیوانی آمده و به آن، نوک میزنند.
بعد گفتم: دختران و بانوان! اگر حجاب داشته باشید، کسی با شما کاری ندارد؛ امّا وقتی بدحجاب شوید، هزاران خطر در مسیر شما قرار دارد.
صدای من در بیرون مسجد پخش میشد.
یکی از روزها وقتی از منبر، پایین آمدم، سرهنگی نزدم آمده و سلام کرد، دستم را بوسید و گفت: «ماشین دارید؟» گفتم: خیر. گفت: «من شما را میرَسانم و یک عرضی هم دارم.»
در مسیری که میرفتیم، گفت: «شما به گردن من حقّ حیات دارید.» گفتم: چطور؟ گفت: «دو دختر بدحجاب دارم. هرچه به آنها نصیحت میکردم حجاب را رعایت کنید، حرفم را قبول نمیکردند؛ امّا از طریق بلندگوی مسجد، صدای شما را شنیدند و دیروز به من گفتند: "بابا! برویم بازار." گفتم: برای چه منظور؟ جواب دادند: "میخواهیم چادر بخریم." اثر تبلیغ و منبر شما باعث شد تا دو دختر من چادری و باحجاب شوند.»
روز بعد، بالای منبر گفتم: اگر من هیچ خدمتی نکرده باشم، مگر این که دو نفر بدحجاب توسّط روایات اهل بیت ـ علیهم السّلام. ـ محجّبه شوند [و] همین در پروندۀ عمل من باشد، برای من بس است.
📖 www.hawzahnews.com/news/1179464
#تبلیغ، #حجاب
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آیتالله سیّد عبدالله جعفری (ره)، از شاگردان علّامه طباطبایی (ره)، با وجود کهولت سنّی که داشتند، برنامهشان این بود که هر هفته، یک روز را کَنار قبر مادرشان میرفتند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر میشدند.
در یکی از روزهای سرد زمستانی، به ایشان عرض کردم: هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود؛ اگر صلاح میدانید، امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید. فرمودند: «... این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان، پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان میباشد که آنها به زیارت و دیدارشان بروند.»
#پدر_و_مادر
📖 سلوک با همسر، ص ۵۷؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
@ghatreghatre
🌷
#داستان
عاشق دلسوخته، مرحوم کربلایی احمد تهرانی، فرمود:
«در جوانی، چند ماهی کربلا بودم و زندگی میکردم.
چندین موقعیّت گناه برایم فراهم شد؛ ولی از آنها سر باز زدم؛ حتّی در یک روز، چند بار، شرایط معصیت فراهم شد؛ ولی روی گرداندم و مطمئن بودم اینها امتحان است.
از خود بیخود شدم و به حرم [حضرت] عبّاس [ ـ علیه السّلام. ـ ] رفتم و عرض کردم: بنده به خاطر تقرّب به شما، از لَذّت معصیت چشمپوشی کردم. حضرت ابوالفضل [ ـ علیه السّلام. ـ ] در جواب فرمودند: "گُمان نکن که تو با دست خود، کاری انجام دادهای؛ ما تو را نگه داشتهایم و به تو ارادۀ سرباززدن از گناه را دادیم؛ والّا، تو، به خودی خود، هیچ نیستی."»
ایشان در تکمیل این مطلب فرمود: «دست ولایت است که مثل ما، ورشکستههایی، را نگه داشته؛ والّا، اگر ما را به خودمان واگذار کنند، عاقبت، همۀ ما طلحه و زبیر از کار درمیآییم.»
📖 رند عالمسوز، ص ۱۴۳؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#امتحان، #ترک_گناه، #توفیق
@ghatreghatre
🌷
#داستان
شخصی نقل کرده است که در سفر به نجف، برای یک مسألۀ شرعی، خدمت آیتالله سیّد عبدالهادی شیرازی بودم. بحثی مطرح شد.
یک پیرمرد روحانی که آنجا بود، دربارۀ آن مسأله گفت: "این عبارت، مالِ گذشته است."
با او وارد بحث شدم و حسابی شکستش داده و محکومش کردم.
وقتی حرفهایم تمام شد، حضرت آقا [= آیتالله سیّد عبدالهادی شیرازی] با من قهر کردند و با ناراحتی فرمودند: «شما با این رفتار و گفتارت، این پیرمرد را خوار و خفیف کردی. اینگونه رفتارها، نه به درد اسلام میخورَد و نه به درد مسلمین. فقط غرور این پیرمرد را شکستی. از این کارهایت بترس و جوانمرد باش.»
.
📖 اخلاق و مبارزه، ج ۱ ، ص ۱۸۶ و ۱۸۷؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
#انتقاد، #جوانمردی، #خوارکردن، #فتوت، #نقد
@ghatreghatre
🌷
#داستان
آیتالله مرعشی نجفی به نقل از پدر گرامیشان [= حضرت آیتالله سیّد محمود مرعشی]:
«برای نُخستین بار، راه ایران را در پیش گرفتم و به قم آمدم و پس از زیارت به شهر ری رفتم و آنجا بودم که سیل، قبر جَناب شیخ صدوق را تخریب نَموده و بدن شریف، ظاهر شده بود.
ما به همراه گروهی از علمای تهران رفتیم و پس از هشتصد سال از رحلت آن مرحوم، پیکر پاکش را دیدم که تروتازه مانده بود و دست او را بوسیدم.
از جملۀ علمای حاضر در کَنار قبر صدوق، عبارت بودند از: آقای میرزا ابوالحسن جلوه، آقای حاج ملامحمّد اندرمانی، آخوند رستمآبادی، آقاعلی حکیم، سیّد ابراهیم لواسانی و آقای مدرّس که همگی به زیارت صدوق آمده بودند و بدن شریف او را دیدند.»
#اجساد_جاویدان
@ghatreghatre
🌷
#داستان
علّامه مصباح یزدی ـ رضوان الله علیه. ـ :
«يک شخصی كه فيلسوف و استاد دانشگاه است و قبلاً مسيحى بوده و مسلمان شده، دخترى داشت که در كانادا زندگى مىكرد و در آنجا درس مىخواند.
يک وقت، آن دختر براى پدرش نامه نوشته بود كه من دربارۀ اعتقادات، مبتلا به شکهايى شدهام که اصلاً وجود خدا چه دليلی دارد؟ پدرش دلايلی براى اثبات خدا نوشته بود. اين را خود ایشان براى من نقل میکرد.
ایشان میگفت: "من برای او نوشتم که اگر براى من هيچ دليلی نبود، جز اين كه علی خداپرست بود، من خدا را مىشناختم و قبول مىكردم."؛ يعنى يک شخص مسيحى، علی را قبل از خدا شناخته و به او عشق ورزيده و خدا را از راه علی شناخته است.
ایشان مصداق عینی آن شعر شهريار هستند که "به علی شناختم من به خدا قسمْ خدا را".
ایشان براى دخترش نوشته بود: این که علی به خدا معتقد بود، خود، دليل اين است كه خدا واقعيّت دارد.»
📖 یک کانال معتبر.
#امام_علی (علیه السّلام)، #خداشناسی
@ghatreghatre
🌷
#داستان
حضرت آیتالله سیّد محسن خرازی ـ دامت برکاته. ـ نوشتهاند:
حجّتالاسلام حاج شیخ عبدالعلی قرهی، از حجّتالاسلام حاج شیخ جواد کربلایی نقل کرد که مرحوم [آیتالله العظمی] میرزا محمّدحسن شیرازی ـ رحمة الله علیه. ـ (صاحب فتوای تحریم تنباکو) در مکاشفهای حبیب بن مُظاهِر ـ رحمة الله علیه. ـ را دیدند و از ایشان پرسیدند: «شما میخواهید برای چه به دنیا برگردید؟» فرمود: «برای ۳ کار: شرکت در مجلس عزای امام حسین ـ علیه السّلام. ـ [و این که] به تشنگان، آب بدهم و صلوات بفرستم.»
📖 روزنههایی از عالَم غیب، ص ۱۸۷؛ برگرفته از: یک کانال معتبر.
پس شرکت در مجلس عزاداری آن حضرت، آنقدر مهم است که «خود شهید کربلا» آرزوی آن را دارد. قدر این مجالس را بدانیم.
#آب_دادن، #حبیب_بن_مظاهر، #ذکر، #سقایی، #صلوات، #عزاداری برای #امام_حسین (علیه السّلام)
@ghatreghatre
🌷
🌷
#داستان
نقل شده که به جَناب ژولیدۀ نیشابوری گفته شد: «شما به صورت بداهه، شعری دربارۀ #حضرت_ابوالفضل ـ علیه السّلام. ـ بگو که ۵ تا واژۀ "چشم" در آن به کار رفته باشد.»
او این شعر را سرود که ۱۰ تا واژۀ «چشم» در آن به کار رفته است!:
چشمها از هیبت چشمم به پیچوتاب بود
محو چشمم چشمها و، چشم من بر آب بود
چشم گفتم، چشم دادم، چشم پوشیدم ز آب
من سراپا چشم و، چشمم جانب ارباب بود
#سرودن
@ghatreghatre
🌷
#داستان
حاجآقا عبدالرّزّاق بدری:
ضریح [حضرت ابوالفضل ـ علیه السّلام. ـ] را برداشته بودند و مرحوم آقای [آیتالله سیّد محسن] حکیم به من گفتم که میخواهم بروم مقبرۀ حضرت عبّاس ـ علیه السّلام. ـ را زیارت کنم؛ [با من] همراهی کن.
همراه او رفتم. ۴ ـ ۵ پله میخورد و میرفت پایین.
سنگ قبری نبود و خاکی بود و هیچ نوشتهای روی قبر نبود و قبر، بسیار کوچک بود.
📖 آیت خدا، ص ۱۴۷.
🌷
بنده، فِدای آن حضرت گردم؛ که قدّش بلند و رشید بود؛ امّا قبرش بسیارکوچک است!؛ ازبسکه دشمنان ـ لعنة الله تعالی علیهم. ـ ایشان را قطعهقطعه کردند.
#حضرت_ابوالفضل (علیه السّلام)
@ghatreghatre
🌷