eitaa logo
گیومه «....»
570 دنبال‌کننده
114 عکس
49 ویدیو
0 فایل
بسم الله 🌿 یک راهِ سومی میانِ حرف‌زدن و سکوت‌کردن وجود دارد که آن هم چیزی نیست جز نوشتن. @akalayee ✍️ یازهرا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ایران ما
دوقطبیِ شرافت‌مندانه... یک زمانی وسط هیجانات المپیک، شاید یکی دوتا کشور پیدا می‌شد که ورزشکارهایشان نخواهند با اسرائیلی‌ها روبه‌رو شوند که همان هم با کلی بحث و جدل پیش می‌رفت. ولی حالا، المپیک ۲۰۲۴، پرچم فلسطین مدام توی دست تماشاگران المپیکی می‌چرخد و توی پارلمان فرانسه صدای بعضی از نماینده‌ها بلند می‌شود که اسرائیلی‌ها نباید به المپیک پاریس بیایند. هیچ وقت یادم نمی‌رود توی همین دانشگاه تهران خودمان، ده سال پیش، استاد معروفی زل زد توی چشم‌هایم و به حالت نصیحتِ همراه با تمسخر گفت: «دیگه دوران مرگ بر اسرائیل گفتن گذشته» ولی حالا، سال ۲۰۲۴، توی دل اروپا و آمریکا دانشجوها می‌ریزند توی خیابان، کلاس تعطیل می‌کنند، فقط برای اینکه بگویند مرگ بر اسرائیل. دانشجوهایی که اتفاقا نه مسلمانند و نه حکومتی! می‌دانید چرا؟ چون همه از سگِ زنجیریِ هار بدشان می‌آید، این فراتر از ترس است. سگ زنجیری‌‌ هار حتی اگر توی خانه و کاشانه تو هم نباشد نفرت انگیز است. چون پاچه گرفتن و پریدنش به این و آن تمامی ندارد. حتی اگر برای مدتی خودش را مظلوم نشان دهد و بعضی‌ها را گول بزند ولی بالاخره هار بودنش می‌زند بیرون. این تقابل بین انسان و یک سگ‌هار است که روز به روز دارد دنیا را می‌گیرد. اسماعیل هنیه را توی ایران می‌زند... قاسم سلیمانی را در عراق... و هزاران طفل و زن بی‌گناه را در غزه... با تمام وجود دارد توحشش را فریاد می‌‌زند و اتفاقا دنیا هم خوب دارد این صدا را می‌شنود. این صدا را قبل از همه خمینی شنید آنجایی که گفت: «یکی از دلایلی که ما را در مقابل شاه می‌ایستیم، کمک او به اسرائیل است.»* البته که همیشه پیدا می‌شوند آن‌هایی که ترجیح می‌دهند زنجیر این سگِ هار را دست بگیرند و برای منافع خودشان پشتش قایم شوند. ایستادن در برابر این توحش شجاعت می‌خواهد و یقین. همان چیزهایی که همیشه مورد هدف این رژیم اسقاطی بوده است مثل هنیه‌ها، مثل حاج قاسم‌ها... و چه خوشبخت است کسی که سینه سپر می‌کند جلوی این توحش بی حد و مرز. از دیروز تا همین حالا که ما ایرانی‌‌ها مهمانمان را بدرقه کردیم [همان مهمانی که اسماعیل آمد و اسماعیلِ شهید رفت] در سراسر دنیا دارد پیام‌هایی مخابره می‌شود در مذمت اسرائیلِ وحشی‌. انگار تکلیف دنیا دارد با اسرائیل معلوم می‌شود. جدای از همه‌ی دوقطبی‌های مسلمان_مسیحی غربی_شرقی شیعه _سنی دنیا دارد به دو دسته تقسیم می‌شود: دنیای باشرف‌ها و بی‌شرف‌ها. ✍️آ.کلایی پ.نوشت: صهیونیست‌ها در منطقه مثل سگِ زنجیریِ استکبار عمل می‌کنند. پارس کردن و پاچه گرفتن و به این و آن پریدن، شأن صهیونیست‌هاست. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳۷۲/۰۳/۲۶ *صحیفه امام، جلد۵، ص۱۷۸ ┄┅═☫ همیشه با خبر، با ما ☫═┅┄ @iraan_ma
انسان مدام باید مشغول کار باشد. سازندگی کند، وگرنه از درون پوک می‌شود و بیکاری بدتر از تنهایی است. آدم بیکار در جمع هم تنهاست. @giyume69
فقط ما آدما نیستیم که این روزا دلمون می‌خواد جمع بشیم دور هم و از تو بگیم، برات اشک بریزیم، صدات کنیم و بهت سلام بدیم. گاهی وقتا انگار دیوارای خونه، ظرفا و حتی چای خشکای توی چایدونی هم دلشون می‌خواد برای تو باشن، مال غم تو باشن، حسین جانم... @giyume69
رو به بیداری‌‌‌‌... صدای قلبش را می‌شنود. تند‌تر از همیشه می‌زند. تعداد پیچ‌ها و پله‌ها از دستش در رفته. از سینه خم می‌شود روی نرده‌ها. چشم‌هایش می‌گردند تا شروع راه‌پله را پیدا کنند. جز تاریکی چیزی نیست. حس می‌کند توی یک گرداب، فِر خورده آمده هوا. گردابی که روی دور کُند می‌‌چرخد. چانه اش را می‌دهد بالا و چشم‌ تیز می‌کند سمت آسمان. ته ندارد. راه می‌افتد. صدایش را بلند می‌کند: آخه تو اینجا وسط این مارپیچ، چیکار می‌کنی اِما؟ پله‌ها را یکی یکی از زیر پاهایش رد می‌کند و پیچ‌ها را دور می‌زند. می‌ایستد و نفسش را با صدا می‌دهد بیرون. دو پله جلوتر سایه کم رمقی می‌افتد روی زمین. ذهنش را ورق می‌زند، سایه که باشد یعنی نور تابیده. جلوتر می‌دود سایه‌اش پررنگ‌تر می‌شود و زمین روشن‌تر. مشتش را گره می‌‌کند دور نرده‌های چوبی. سرش را می‌‌دهد بالا.‌ چشمهایش تنگ می‌شود. آسمان معلوم است و خورشید می‌تابد. همه‌ی زورش را جمع می‌کند توی پلک‌ها. به نور غلبه می‌کند. چشم‌هایش گشادتر می‌شوند که کریستال‌های لوستر سقفی تویشان برق می‌زنند. پتو را می‌زند کنار و می‌نشیند لبه تخت. از پشت پنجره، نگاهش را می‌دوزد به ستاره‌ها... @giyume69
Mehdi Rasoli - To In Donya Man Toro Daram.mp3
6.87M
کمم اما عاشقت هستم...🌿 @giyume69
از دیروز تا حالا که فهمیده قرار است ما هم برویم، بیشتر وقتش را نشسته پشت همین جعبهٔ پر از مهره‌های رنگی‌. هی مهره می‌اندازد توی نخ. رنگ‌ها را با دقت می‌چیند کنار هم. گره آخر را که می‌زند دستبند کامل شده را می‌گیرد سمت من: «اینم یکی دیگه مامان. بنظرت این به چندساله‌‌ها می‌خوره؟» می‌خواهد همه‌شان را بیاورد و به یاد رقیه، به دخترهای راه مشایه هدیه بدهد. دخترم روی مهره‌های رنگی‌اش حساس است. برای هرکسی ازشان مایه نمی‌گذارد. برایم شیرین است که خودش با اشتیاق، دارد نخ‌شان می‌کند برای عاشقانِ حسین(ع). دخترها همه چیز را مادرانه می‌فهمند حتی از همان بچگی. و حالا فاطمه سادات دارد برای عشق خانوادگی‌ِ ما به حسین (ع)، مادری می‌کند... @giyume69
گیومه «....»
از دیروز تا حالا که فهمیده قرار است ما هم برویم، بیشتر وقتش را نشسته پشت همین جعبهٔ پر از مهره‌های ر
🌿 هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق که این‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را وحشی‌بافقی
🌿 از خلوتـیِ راهِ سعـادت، نَهراسـید... @giyume69
هر هفته با دوستانِ داستان نویسم عکسی را می‌گذاریم وسط و برایش یک موقعیت داستانی خلق می‌کنیم. این‌بار معصومه عکس بالا👆 را فرستاد. از کربلا که آمدم، درحالی که بین سرماخوردگی و بدن‌درد، رتق‌و‌فتق کارهای خانه و دلتنگی برای هوای مشایه، کله‌ملق می‌زدم فقط توانستم عکس فرستاده شده را از ته دل تماشا کنم و دیگر جانی برای نوشتن موقعیت داستانی باقی نمانْد. این روزها مدرسه مبنا یک رویداد درون پارلمانی برایمان گذاشته که قرار است از حضرت امیر علیه‌السلام بنویسیم. همه‌مان جمع شده‌ایم سر سفره‌ی پربرکت نهج‌البلاغه و هرکس به اندازه‌ی خودش از این سفره روزی بر‌می‌دارد. توی این نهج‌البلاغه‌ خوانی‌ها، نگاه امام به مرگ، ذهنم را پُر کرده‌است. یک جایی از حکمت ۲۸۰ می‌فرمایند: کسی که سفر آخرت را بیاد داشته باشد، خودش را برایش آماده می‌کند. شاید همین درگیری ذهنی باعث شد تا خوب که به این عکس نگاه می‌کنم یاد مرگ بیفتم. آن آسمان روشنِ ته عکس با ساختمان‌های سفیدش انگار حکایت دنیایی است که ما می‌گوییم بهتر از آن، جایی نیست. می‌چسبیم به همه چیزش و فکر می‌کنیم قرار است حالا‌حالاها داشته باشیم‌شان. یادمان می‌رود کمی آن طرف‌تر، چقدر آدم آشنا و نا‌آشنا از این دنیا رفته‌اند. به کفش‌ها نگاه کنید! بچگانه، بزرگسال، کتانی، مجلسی، فقیرانه و... انگار همه نوع آدم با هر وضعی که داشته‌اند مبتلا به یک مسئله مشترک و یکسان شده‌اند و رفته‌اند. و حالا نوبت یک آدم دیگر از دنیای ما شده که برای خودش دَبدَبه کبکبه‌ای داشته، او هم آمده تا برود... ما آدم‌ها وقتی مرگ را از یاد می‌بریم، طرفِ مرگ‌خیز زندگی برایمان سیاه‌ و سوخته می‌شود، چون هرچه خواستیم کردیم و مرگ را ندیدیم پس آماده نیستیم که برویم. مثل طرف سیاه این عکس. آن پُشت مُشت‌های عکس را ببینید! یک نفر دارد می‌رود سمت روشنایی. شاید مرگ است می‌رود تا آدم‌هایی که وقت رفتنشان شده را بیاورد. ظهر یک روز تعطیل در نیمه راه از کنار هم گذشتیم من و مرگ او به شهر می‌رفت من به گورستان ... این آرزو را برای خودم و شما می‌کنم که ایکاش بتوانیم مرگ را زود به زود یاد کنیم. آن‌وقت ان‌شاءالله آسمانِ جایی که داستانِ رفتنمان اتفاق می‌افتد روشن خواهد بود... @giyume69