eitaa logo
گیومه «....»
573 دنبال‌کننده
111 عکس
49 ویدیو
0 فایل
بسم الله 🌿 یک راهِ سومی میانِ حرف‌زدن و سکوت‌کردن وجود دارد که آن هم چیزی نیست جز نوشتن. @akalayee ✍️ یازهرا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
Mehdi Rasoli - To In Donya Man Toro Daram.mp3
6.87M
کمم اما عاشقت هستم...🌿 @giyume69
از دیروز تا حالا که فهمیده قرار است ما هم برویم، بیشتر وقتش را نشسته پشت همین جعبهٔ پر از مهره‌های رنگی‌. هی مهره می‌اندازد توی نخ. رنگ‌ها را با دقت می‌چیند کنار هم. گره آخر را که می‌زند دستبند کامل شده را می‌گیرد سمت من: «اینم یکی دیگه مامان. بنظرت این به چندساله‌‌ها می‌خوره؟» می‌خواهد همه‌شان را بیاورد و به یاد رقیه، به دخترهای راه مشایه هدیه بدهد. دخترم روی مهره‌های رنگی‌اش حساس است. برای هرکسی ازشان مایه نمی‌گذارد. برایم شیرین است که خودش با اشتیاق، دارد نخ‌شان می‌کند برای عاشقانِ حسین(ع). دخترها همه چیز را مادرانه می‌فهمند حتی از همان بچگی. و حالا فاطمه سادات دارد برای عشق خانوادگی‌ِ ما به حسین (ع)، مادری می‌کند... @giyume69
گیومه «....»
از دیروز تا حالا که فهمیده قرار است ما هم برویم، بیشتر وقتش را نشسته پشت همین جعبهٔ پر از مهره‌های ر
🌿 هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق که این‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را وحشی‌بافقی
🌿 از خلوتـیِ راهِ سعـادت، نَهراسـید... @giyume69
هر هفته با دوستانِ داستان نویسم عکسی را می‌گذاریم وسط و برایش یک موقعیت داستانی خلق می‌کنیم. این‌بار معصومه عکس بالا👆 را فرستاد. از کربلا که آمدم، درحالی که بین سرماخوردگی و بدن‌درد، رتق‌و‌فتق کارهای خانه و دلتنگی برای هوای مشایه، کله‌ملق می‌زدم فقط توانستم عکس فرستاده شده را از ته دل تماشا کنم و دیگر جانی برای نوشتن موقعیت داستانی باقی نمانْد. این روزها مدرسه مبنا یک رویداد درون پارلمانی برایمان گذاشته که قرار است از حضرت امیر علیه‌السلام بنویسیم. همه‌مان جمع شده‌ایم سر سفره‌ی پربرکت نهج‌البلاغه و هرکس به اندازه‌ی خودش از این سفره روزی بر‌می‌دارد. توی این نهج‌البلاغه‌ خوانی‌ها، نگاه امام به مرگ، ذهنم را پُر کرده‌است. یک جایی از حکمت ۲۸۰ می‌فرمایند: کسی که سفر آخرت را بیاد داشته باشد، خودش را برایش آماده می‌کند. شاید همین درگیری ذهنی باعث شد تا خوب که به این عکس نگاه می‌کنم یاد مرگ بیفتم. آن آسمان روشنِ ته عکس با ساختمان‌های سفیدش انگار حکایت دنیایی است که ما می‌گوییم بهتر از آن، جایی نیست. می‌چسبیم به همه چیزش و فکر می‌کنیم قرار است حالا‌حالاها داشته باشیم‌شان. یادمان می‌رود کمی آن طرف‌تر، چقدر آدم آشنا و نا‌آشنا از این دنیا رفته‌اند. به کفش‌ها نگاه کنید! بچگانه، بزرگسال، کتانی، مجلسی، فقیرانه و... انگار همه نوع آدم با هر وضعی که داشته‌اند مبتلا به یک مسئله مشترک و یکسان شده‌اند و رفته‌اند. و حالا نوبت یک آدم دیگر از دنیای ما شده که برای خودش دَبدَبه کبکبه‌ای داشته، او هم آمده تا برود... ما آدم‌ها وقتی مرگ را از یاد می‌بریم، طرفِ مرگ‌خیز زندگی برایمان سیاه‌ و سوخته می‌شود، چون هرچه خواستیم کردیم و مرگ را ندیدیم پس آماده نیستیم که برویم. مثل طرف سیاه این عکس. آن پُشت مُشت‌های عکس را ببینید! یک نفر دارد می‌رود سمت روشنایی. شاید مرگ است می‌رود تا آدم‌هایی که وقت رفتنشان شده را بیاورد. ظهر یک روز تعطیل در نیمه راه از کنار هم گذشتیم من و مرگ او به شهر می‌رفت من به گورستان ... این آرزو را برای خودم و شما می‌کنم که ایکاش بتوانیم مرگ را زود به زود یاد کنیم. آن‌وقت ان‌شاءالله آسمانِ جایی که داستانِ رفتنمان اتفاق می‌افتد روشن خواهد بود... @giyume69
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ﷽ __________________________ کوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است انگار از جنوب به اين شهر آمده است خود را بغل گرفته و خوابيده روي سنگ مثل درخت‌هاي خيابان مجرّد است آقا! بلند شو! كمرت يخ نمي زند؟ سرماي سنگفرش براي بدن، بد است مهمان‌سرا، هتل، نه! اقلّاً برو حرم اين‌جا به هر دري بزني باز مشهد است 🌿🌿🌿  گفتم مگر امام رضا دكتري كند از بندر آمدم پسرم پاي مرقد است يك سال پيش زائر مشهد شدم، نشد امسال هم دخيل ِ اميدي مجدّد است از كودكي فلج شده با چرخ مي رود امسال رفته مدرسه، اسمش محمد است نقّاشي‌اش كشيده دو تا كفش، شكل اَبر اَبري كه گرمِ بارش بارانِ ممتد است  نقاشی اش کشیده خودش را کبوتری آن هم کبوتری که نگاهش به گنبد است امشب دلم حرم زده شد، حرمتش شكست ديدم براي عرض ارادت مردّد است بيرون زدم به سمتِ خيابان براي خواب شايد همين نصيب من از لطف ايزد است 🌿🌿🌿 فردا کسی که با پسرش راه می رود كوتاه قدّ و سبزه و مويش مجعّد است "عباس سودایی" @giyume69
___ ۵۳سال و ۳ماه ... هفتْ هشت ساله که بودم، همسایه‌ای داشتیم به اسم مهری‌خانم‌. شوهرش از صبح تا شب، توی حیاط پشتی، روی یک میز بزرگ، پارچه برش می‌زد و می‌دوخت. می‌گفتند کت و شلوار مردانه می‌دوزد. چندتایی هم بچه داشت که هیچ وقت خانه نبودند. مامانم می‌گفت: «مهری خانم زن خوبیه، فقط تنهاست» بعضی وقت‌ها هم، آشی یا حلوایی ‌می‌ریخت توی ظرف، می‌داد دستم تا برایش ببرم. قانون نانوشته‌ای داشتیم که بدون مامان، خانه‌ی هیچ کدام از همسایه‌ها نرویم. اما از خانه‌ی مهری‌خانم به راحتی نمی‌شد گذشت. قبلاً با مامان رفته بودم. خانه‌ی جالبی بود. یک روز که برایش آش‌دوغ برده بودم بعد از شنیدن جمله‌ی: «بیا بشین تا ظرفت رو بشورم، ببری» بدون معطلی رفتم توی خانه‌شان. ایستادم پشت اُپن آشپزخانه و نگاهش می‌کردم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم مبادا صدایی جا بماند. آواز پرنده‌ها شده بود زیر صدای شُره‌ی آب از شیر، و من انگار توی یک باغ بزرگ ایستاده بودم. صدای فنچ، قناری، مرغ عشق و کلی پرنده‌ی دیگر که قفس‌هایشان کوبیده شده بود دورتادورِ دیوارِ هال‌. مهری‌خانم با یک دست سیگارش را گرفته بود کُنجِ لبش و با یک دست شیر آب را بست. ظرف آب کشیده را تکاند و سیگارش را انداخت توی سینک. دستم را گرفت و بُرد سمت قفسی که روی زمین بود‌. بلندش کرد: «قشنگن؟ تازه خریدمشون. مرغ عشقن.» مرغ‌عشق‌ها کنار هم پاهایشان را روی چوبِ باریکی که وصل بود به دیوار‌ه‌های قفس، گِره کرده بودند. هرچند ثانیه یک بار گردنشان را کج می‌کردند، زل می‌زدند توی چشمهای هم‌ و بعد دوباره ما را نگاه می‌کردند. پرسیدم: «خاله‌، چرا بهشون می‌گن مرغ عشق؟» قفس را گذاشت زمین و ظرف خیس را گرفت طرفم: «چون جفتِ خودشون رو خیلی دوست دارن» توی عالم بچگی فقط فهمیدم که موضوع دارد عشقولانه می‌شود. از همان بحث‌هایی که وقتی پا می‌گرفت، بزرگترها ما را می‌فرستادند دنبال نخود سیاه. ظرف را گرفتم و مثل برق دویدم بیرون. بعدها که بزرگ‌تر شدم، جایی درباره‌ی مرغ عشق، خواندم که پرنده‌ی لطیفی است و زود به یارش و محیط اطراف خو می‌گیرد. اینقدر که اگر روزی تنها شود، می‌میرد یا افسردگی می‌گیرد. حالا چند روزی هست فهمیده‌ام یا بهتر است بگویم دیده‌ام که آدم‌ها هم گاهی همین‌قدر لطیف و عاشقانه به یارشان خو می‌گیرند، که اگر نباشد، مریض می‌شوند و می‌میرند. ادامه دارد... @giyume69
۵۳‌سال و ۳ماه ... ۵۳ سال با هم زندگی کردند. توی هیچ‌‌کدام از خاطراتی که ازشان دارم، تکی نیستند. همه جا کنارِ هم. بابامنصور از آن مردهای حلال‌خور و زحمت‌کشِ روزگار، مامان‌بزرگ هم زنِ خوب نگهداری بود. به قول قدیمی‌ها، شوهر و اولاد را خوب می‌چرخانْد. تا همین ۳ماه پیش. زندگی مثل همیشه جریان داشت، که خبر آمد مامان‌بزرگ رفت. دوهفته قبلش قرار گذاشته بودیم برایش آلو خورشتی ببرم. او هم قول داده بود برایم از گُل‌های جدیدش قلمه بزند. به خوب و بدیِ دست، اعتقاد داشت. می‌گفت: «آلو خورشتی‌های مادر شوهرت از زیر دست سادات اومده بیرون، مزش با بقیه فرق داره» طبق همین قاعده‌‌ای که خودش داشت بخواهم بگویم، این می‌شود که دستش به گُل خیلی‌خوب بود. یک نهالِ دیلاقِ برهوت را می‌دادی بهش، چند وقت بعد می‌شد درختچه‌ای پُربرگ، توی گلدانی وسط خانه. اما هیچ‌کدام از قول‌هایمان عملی نشد. توی مراسم ختمش مدام می‌شنیدیم: «چی شد؟ چرا رفت؟ چرا اینقدر یه دفعه‌ای؟» رفتنش برای همه یکهویی شده بود. مخصوصا برای بابامنصور. روزهای بعد از مامان‌بزرگ، کنار مادرم مدتی را توی خانه‌ی پدری‌اش ماندم. یک نصفه شب توی مسیر آشپزخانه دیدم بابا منصور نشسته روی تشک و زانوهایش را بغل گرفته. داشت همه‌ی اتفاق‌هایی که از صبح افتاده بود را برای رفیقش تعریف می‌کرد، برای مامان بزرگی که دیگر نبود. نرفتم جلو تا حرف‌هایش تمام شود. اما متوجه حضورم شد: «آسیه بابا تویی، یه لیوان آب بده دستم.» آب را که می‌ریختم توی لیوان، این سوال مدام توی سَرَم اِکو می‌شد: یعنی بابا منصور بدون مامان بزرگ دووم میاره؟ از خاله‌هایم شنیدم که توی این ۳ماهی که از رفتن مامان‌بزرگ می‌گذشت، هرشب همین کارش بوده‌‌. شکسته شدنش را به چشم خودمان دیدیم. از قبل هم مریض بود، ولی تا کنار هم بودند، مریض بودنش به چشم نمی‌آمد. توی این ۳ماه همه‌‌ی مریضی‌هایش عود کرد. سه هفته پیش زنگ زدم به گوشی‌اش که دارم می‌روم پیاده روی اربعین، کربلا. بغض، صدایش را گرفته بود: «از طرف منو‌ مامان بزرگتم نیت کن، پارسال که رفتیم کربلا قرار گذاشتیم امسالم‌ با هم بریم ولی ولم کرد، رفت.» از کربلا که آمدم قرار بود همین روزها بروم پیشش و بگویم که کنار هم تصورشان کردم توی مسیر نجف به کربلا. از طرفشان قدم برداشتم. نجف روبروی ضریح مولا اسمشان را بردم. و کربلا رو به روی گنبد حسین(ع) و ابوالفضلی که عاشقش بودند، از طرفشان سلام دادم. ولی دیر شد. خبر آمد که بابا منصور هم رفت. این‌بار ولی توی مراسم ختم هیچکس شوکه‌ نبود. از مهمان‌ها زیاد می‌شنیدیم: «اینا عاشق هم بودن، معلوم بود منصور دووم نمیاره.» رفتند و رفاقت بینشان برای همیشه توی خاطر ما ماند. 🌿 ممنون‌ میشم یه فاتحه پدربزرگ و مادر بزرگم رو مهمون کنید. 🌿 برای آرامش دل مادرم دعا کنید. @giyume69
حفره‌های زندگی‌ات همیشگی‌اند. تو باید در اطرافش رشد کنی، مثل ریشه‌های درخت که از اطراف بیرون می‌زنند، باید خودت را از لابه‌لای شیارها بیرون بکشی... @giyume69
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به کوفه؟ به تهران؟ به غزه؟ به لبنان؟ کجای جهانی حسین‌جان؟ @giyume69