🍃🌷🍃شال سبـــز🍃🌷🍃 (3)
دقایقی بعد
یکی از خادمین از معجزات و کرامات این شهید بزرگوار پرسید.
مادر اشاره ای کرد به شال سبزی که در تاقچه بود و برایش اوردند،اورا بوسید و به چشمانش گذاشت.
گفت
" میدانید این هدیــہ ی #حضرت_آقا ست که دست به دست شده تا رسیده به دست من ؟؟!!!
یادمه اون سفر آخری که سوریه بودیم،غلام رضا پرچم حـ✨ـرم #حضرت_زینب را نشون من داد گفت:
-مادر به زودی این #پرچم مال ما خواهد بود...
خوشحال شدم،
-چه خوب به همه از این پرچم ها میدهند؟!!!
-نه هرکس که #شهید شود این پرچم به همـراه #پیکر به خانواده اش باز میگردد
ان شاءالله وقتی منم شهید شوم این پرچم را برای شما خواهند آورد...
و همان شد❗️
غلام رضا درست میگفت،
این پرچم که اکنون پشت سر من به دیوار هست به همراه پیکر غلام رضا برایم آوردند...
و اما جریان #شال_سبز ...
"بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت...
خلاصه
اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند:
"یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم ،آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم...
بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من..
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید،اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
-آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام،متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم ،عذر بنده را بپذیرید...
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
-تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
بله عزیزان
"پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد.
و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست شماست....
(پایان)
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده
#شهید_مدافع_حرم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهـم
#کرامت
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهــدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
#پارت_هشتاد_و_پنجم🦋
((عینک))
این دفعه چهار ،پنج ماه #جبهه بود .
وقتی برگشت، دیدم عینکش همراهش نیست.
محمّدعلی، برادرش، پرسید:« محمّدحسین عینکت کجاست؟! چرا به چشمت نمیزنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندارد و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟»
گفت:«راستش آن را گم کردم .»
برادرش گفت:« مگر میشود؟!»
با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن:« در یکی از شب هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات #دشمن رفته بودم ،با دو نفر از برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم ،بالای سرم رسیده بودند.»
من هم مجبور شدم که درگیر شوم.
اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم ،اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم .
در همین حین ضربهای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم.
آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند.
دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خود دفاع کنم.
آن ضربه کاملا گیجم کرده بود .
کار را تمام شده می دیدم.
با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم مرا روی زمین بکشد، اما فایده ای نداشت.
دیگر تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم .
در همین موقع عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود، پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد.
پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد،
اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت رو زمین افتاد از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد .
من هم بیهوش روی زمین افتادند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم دو ،سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم .
بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم.
وقتی حالم بهتر شد ،تازه متوجه شدم از عینکم هم خبری نیست و در همان درگیری آن را از دست دادم .
به نظرم گاهی اوقات محمّدحسین از #شهادت و خطر صحبت میکرد و میخواست ما برای شنیدن این حرفها طبیعی شود.
واقعا هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم ،اما در همه این سالها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم.
او حتی محل خاکسپاری #پیکر پاکش را به برادرانش نشان داده بود، اما باورش برای من سخت بود.
در یکی از روزهایی که محمّدحسین به مرخصی آمد، قرار شد که ما برای درمان چشمانش به تهران برویم چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش درد داشت .
دستور چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد.
وقتی برگشتند، محمّدعلی به من گفت:« مادر ! خیلی به حال محمّدحسین غطبه میخورم.»
گفتم:« چرا؟ چی شده؟»
گفت :«در طول مسیر که میرفتیم، حال محمّدحسین بدتر شد .
چشمانش به شدّت درد گرفته بود و اذیتّش میکرد.
او همیشه با صحبتهای شیرینش برای من راه راکوتاه و سفر و سختیهای سفر را آسان میکرد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#آن_روزها 💔 ببینید این مردم داغدیده را... ! 🖤 این مردمی که در آن روز ها، صف به صف برای زیارت #علمدا
#آن_روزها
نمی دانم به یاد دست بریده ات روضه ابوالفضل عباس بخوانیم
یا به یاد #پیکر پاره پاره ات
روضه علی اکبر بخوانیم
یا به یاد غم هجران رهبرمان روضه مالک را
یا به یاد محاسن سفیدت روضه حبیب سر دهیم
یا از هلهله حرمله ها
و از #شهادتت در غربت و دوری ناله سر دهیم!
ای #سردار ایرانی، #حاج_قاسم ، داغ دوری ات آنقدر سنگین است که هرگز توان از میان برداشتن آن را نخواهیم داشت.🥀
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman