داستان کوتاه 📚📚📚
دل و زبان
لقمان حکیم، سیاهچرده بود. کسی او را به بندگی گرفت و مدتی خدمت فرمود و از وی، آثار علم و حکمت مشاهده مینمود. روزی، خواجه به رسم امتحان وی را گفت: گوسفندی بکش و بهترین اعضای او را به نزد من آر. لقمان، دل و زبانش پیش خواجه آورد.
روزی دیگر گفت: گوسفندی بکش و بدترین اعضایش بیاور. لقمان، گوسفندی دیگر بکشت و باز دل و زبانش آورد. خواجه گفت: این چگونه است؟ گفت: هیچ چیز، بهتر از دل و زبان نیست، اگر پاک باشد و هیچ چیز، بدتر از آن نیست، اگر ناپاک باشد.
معارف اللطائف، به اهتمام محمدعلی مجاهدی، ص ۶۸.(به نقل از لطائف الطوائف، علی صفی، ص ۱۹۴.)
#داستان_کوتاه
#لقمان
#دلوزبان
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303