eitaa logo
🟢گلزار ادبیات🟢
7.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
274 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌ و کارشناس ارشد ادبیات: عفت ک. (بانو خالقی) استفاده از مطالب، با درج لینک. کانال‌سوم: #سخنان‌بزرگان‌ایران‌و‌جهان https://eitaa.com/sokhananebozorgan2 کانال دوم‌: #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه😂😂 دو دیدگاه (قسمت اول) روزی دانشمندی، به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آن دو، روبروی هم می‌نشینند و مردم، گِرد آن‌ها حلقه می‌زنند. آن دانشمند، دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملا‌نصرالدین، با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند، تخم‌مرغی از جیب در‌می‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند، پنجه‌ی دستش را باز می‌کند و به سوی ملا‌نصرالدین حواله می‌دهد. ملا‌نصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی، به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند، برمی‌خیزد؛ از ملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود باز می‌گردد. مردم شهرش، از او درباره‌ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد: 🌹 ادامه‌ و پایان داستان، فردا🌹 😂🌼😂🌼😂🌼 هزار داستان، داستان‌های کوتاه و آموزنده، امیر فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۴۵ و ۴۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 😂😂😂 دو دیدگاه (قسمت دوم و پایانی) مردم شهر مرد دانشمند، از او درباره‌ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد: ملانصرالدین، دانشمند بزرگی است. من در ابتدا، دایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی، زمین گِرد است. او خطی میانش کشید که یعنی، خط استوا هم دارد. من تخم‌مرغی نشان او دادم که یعنی، به عقیده‌ی بعضی‌ها، زمین به شکل تخم‌مرغ است و او پیازی نشان داد که یعنی، شاید هم به شکل پیاز. من پنجه‌ی دستم را باز کردم که یعنی، اگر پنج نفر مثل ما بودند، کار دنیا درست می‌شد‌. او دو انگشتش را نشان داد که یعنی، ما فعلاً دو نفریم. مردم شهر ملا‌نصرالدین هم از او پرسیدند که: گفتگو در مورد چه بود؟ او پاسخ داد: آن دانشمند، دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی، من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی، من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند، تخم‌مرغی نشان داد که یعنی، من نان و تخم‌مرغ می‌خورم. من هم پیازی نشانش دادم که یعنی، من نصف نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند، پنجه‌ی دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی، خاک بر سرت. من هر دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی، دو تا چشمت کور شود. 😂🌼😂🌼😂🌼 هزار داستان، داستان‌های کوتاه و آموزنده، امیر فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۴۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303