داستان کوتاه
قضاوت
یک شب زنی در فرودگاه، منتظر بود که هواپیمایش پرواز کند. در فروشگاه فرودگاه، کتابی را دید که برایش جالب آمد. آن را با یک بیسکویت خرید؛ جایی نشست و مشغول مطالعهی کتاب شد. غرق در کتاب شده بود که یک دفعه، توجهش به مردی جلب شد که نزدیک او آمد و در کنارش نشست.
پس از چند دقیقه، مرد یک یا دو بیسکویت از بستهای که در وسط قرار داشت، برداشت. زن تلاش کرد به روی خود نیاورد و از این خطای مرد بگذرد. به مطالعهی کتابش مشغول شد و گاهی بیسکویت خورده و به ساعتش نگاه میانداخت. تعداد بیسکویتهای زن، مدام کم و بر عصبانیتش، افزوده میشد. با خود گفت: اگر انسان شریفی نبودم، پاسخ این کار بیادبانهاش را میدادم. هر بیسکویتی که زن برمیداشت، مرد هم یکی دیگر برمیداشت تا وقتی که تنها یک عدد ماند. مرد با لبخندی، آخرین بیسکویت را برداشت و دو قسمت کرد. یک قسمت را به زن تعارف کرد و دیگری را خودش خورد. زن که خیلی عصبانی بود، با خود گفت: چه مرد بیادبی، چرا لااقل تشکر نمیکند؟
هنگامی که وقت پرواز فرا رسید، داخل هواپیما رفت و صندلیاش را یافت و به خواندن کتاب مشغول شد. وقتی که بار دیگر، چشمش به وسایلش افتاد، جا خورد. بستهی بیسکویت، در وسایلش بود. با حیرت گفت: بستهی بیسکویت من که این جاست. پس آن بستهی بیسکویت، مال آن مرد بود و او تلاش میکرد آن را با من قسمت کند.
لطفاً ملانصرالدین نباشید، روحالله سلیمانی، ص ۱۳۲ و ۱۳۳.
#داستانکوتاه
#قضاوت
#روحاللهسلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنز ملانصرالدین 😂😂
صبر
روزی ملانصرالدین، تنها در گوشهای از مسجد نشسته و با خدا مناجات میکرد. مرد فقیری وارد شد؛ اما متوجه او نشد. سرش را بالا گرفت و گفت: خدایا، برای تو هزار سال چقدر است؟ ملانصرالدین آهسته رفت پشت ستون و با صدای عجیبی گفت: ای بندهی من، هزار سال برای من، همانند یک ثانیه است.
مرد فقیر، خوشحال از این که خدا جوابش را داده، دوباره پرسید: خدایا، ده هزار دینار، در نظر تو چقدر است؟ ملانصرالدین گفت: ده هزار دینار، در نظر من یک دینار است. مرد فقیر گفت: حالا که این طور است، یک دینار به بندهی عاجزت مرحمت فرما. ملانصرالدین گفت: باشد. فقط یک ثانیه صبر کن.
لطفاً ملانصرالدین نباشید، مقایسهی عملکرد ملانصرالدین با رفتار امروزی ما، روحالله سلیمانی، ص ۶۷.
#طنز
#ملانصرالدین
#روحاللهسلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه😂 😂
قاچاق مرموز
مدتی شایع شده بود که ملانصرالدین، در کار قاچاق افتاده؛ ولی هیچ کس نمیدانست که او چه چیزی وارد میکند. هر روز عصر میدیدند ملانصرالدین، از دور سوار بر الاغش میآید با بار فراوان؛ اما از چیزهای کمارزش مثل کاه. مأموران، حتی یک دفعه، بارهای او را آتش زدند بلکه چیزی بیابند؛ اما اثری از جنس قاچاق نبود و او هر روز پولدارتر میشد.
ده سال بعد، مأمور ورودی شهر، ملانصرالدین را دید و به او گفت: حالا دیگر، من کارهای نیستم. بگو ببینم آن موقع، تو چه چیز قاچاق میکردی؟ گفت: من خودِ خر را قاچاق میکردم؛ چون صبحها، بدون الاغ میرفتم و هر بار با یک الاغ تازه، وارد شهر میشدم.
لطفاً ملانصرالدین نباشید، روحالله سلیمانی، ص ۹۳.
#داستانکوتاه
#طنز
#قاچاق
#روحاللهسلیمانی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303