eitaa logo
گلزار ادبیات
7هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
261 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌ و کارشناس ارشد ادبیات: عفت ک. (بانو خالقی) استفاده از مطالب، با درج لینک. کانال‌سوم: #سخنان‌بزرگان‌ایران‌و‌جهان https://eitaa.com/sokhananebozorgan2 کانال دوم‌: #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی و رستگاری 😂😂 یکی از حکمرانان، روزی تصمیم گرفت شخصاً به زندان برود و از نزدیک، وضع زندانیان را ببیند و از آنها سوالاتی کرده، بی‌گناهان را آزاد کند. در زندان، سرگذشت آنها را از خودشان جویا شد و آنها، همه خود را بی‌گناه معرفی کردند. تنها در آن جماعت، یک نفر به گناهان خود اقرار و اظهار پشیمانی کرد. حکمران گفت: این طور که معلوم است، همه‌ی این افراد، به کلی بی‌گناه و بی‌تقصیرند و از صالحان و نیکانند و فقط یک نفر، به بدی و بزهکاری خود اعتراف دارد و صلاح نیست که با وجود یک نفر، دیگران نیز با همنشینی وی، فاسد شوند. رئیس زندان را خواست و دستور داد فوری این یک نفر گناهکار را از آنها جدا و او را آزاد کند! گنجینه‌ی لطایف، فرداد، ص ۲۵۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
خاطره‌‌ی یک شاعر😂😂 از سعید بیابانکی در یکی از شهرستان‌ها، دعوت شده بودم شب شعر. استقبال زیادی شده بود و کلی جمعیت، در سالن منتظر شنیدن شعر بودند. شاعران از پشت صحنه می‌آمدند پشت تریبون و شعر می‌خواندند. نوبت من شد. مجری برنامه که مرا نمی‌شناخت و تا به حال ندیده بود، در معرفی من، این گونه گفت: حالا یک شاعر بسیار جوان و پرتلاش از سرزمین نصف جهان، برای شما شعر می‌خواند. من تا آمدم پشت تریبون، جمعیت زدند زیر خنده. ظاهراً سر بی موی من، با تعاریف مجری سنخیتی نداشت. این بیت را همان جا پشت تریبون، بداهه خواندم: من شاعری جوانم منهای گیسوانم مجموعه طنز ضد حالات، بیابانکی، ص ۸۳۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
😅 🤭 طنز 🤭😅 ✍ یک زن که شدی وقار می‌باید داشت یک شوهرِ مایه‌دار می‌باید داشت😅 آویزه‌ی گوش خود بکُن ای خانم بَر خرجِ گران سه کار می‌باید داشت👌 کردی هوسِ سفر به خارج اَمّا🤭 یک مختلسِ دُلار می‌باید داشت😁 فکرِ همه از سَرت به در کُن بانو چون حسرتِ بی‌شمار می‌باید داشت از جیبِ تُهی چه انتظاری داری؟😥 سرمایه و اعتبار می‌باید داشت😅 ارزان شده خطِ فقر و اینک شوهر از حاجتِ تو فرار می‌باید داشت😅 باید که شَوی سنگِ صبورِ مَردَت☺️ جز او همه را کنار می‌باید داشت یک لحظه کنارِ شوهر و فرزندان شیرینیِ روزگار می‌باید داشت👌 این طنز و حقیقتی که گفتم در شعر در قاب و به یادگار می‌باید داشت👌😂 https://eitaa.com/fatimadastjerdi 👆🌹 🦋🌹🦋🌹🦋
طنزی از رساله‌ی دلگشا، از عبید زاکانی تهدید درویش 😂😂 درویشی به دِهی رسید. عده‌ای از بزرگان ده را دید که نشسته‌اند. گفت: چیزی به من بدهید؛ وگر نه به خدا قسم، با این ده، همان کاری را می‌کنم که با ده قبلی کردم. آن‌ها ترسیدند و هرچه خواسته بود، به او دادند. بعد از او پرسیدند: با ده قبلی چه کردی؟ گفت: از آن‌ها چیزی خواستم؛ ندادند؛ آمدم این جا. شما هم اگر چیزی نمی‌دادید، به ده دیگری می‌رفتم. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، ص ۱۰۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
معنای چند واژه از رساله‌ی تعریفات عبید زاکانی 😂😂😂 الفرشته: جاسوس مخفی. الطبیب: پیک اَجَل. البیمار: وسیله‌ی آموزش طبیبان. الشیطان: زن مجرّدان. الناقابل: دعوا با برادران بر سر ارث. الروسیاه: قرض‌دار. السوگند: نان‌خورش دروغگویان. 🌼🌼🌼 گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، تعریفات، سید ابراهیم نبوی، ص ۱۱۳ - ۱۱۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنزی از رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی 😂😂 خدا دهقانی در اصفهان، به در خانه‌ی خواجه بهاءالدین صاحب‌دیوان رفت و به دربان گفت: به اربابت بگو بیاید که خدا بیرون خانه نشسته و با تو کار دارد. خواجه، او را احضار کرد و پرسید: خدا تویی؟ گفت: بله. خواجه پرسید: چطور خدا شدی؟ گفت: من دهخدا و باغ‌خدا* و خانه‌خدا بودم؛ آدم‌های تو، دِه و باغ و خانه‌ی مرا به زور از من گرفتند، فقط خدا ماند. *باغ‌خدا: مالک و صاحب باغ. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، ص ۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنزی از رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی خلعت خاص روز عید، سلطان محمود به هر کس خلعت می‌داد. وقتی نوبت طلحک رسید، گفت پالانی بیاورند و به او بدهند. چنان کردند. وقتی مردم خلعت پوشیدند، طلحک نیز پالان را روی دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت: ای بزرگان، ببینید سلطان چقدر به من علاقه دارد که به تمام شما خلعت از خزانه داد، اما لباس مخصوصش را از تن درآورده و به من هدیه کرده است. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، سید ابراهیم نبوی، ص ۸۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنز ملانصرالدین 😂😂 صبر روزی ملانصرالدین، تنها در گوشه‌ای از مسجد نشسته و با خدا مناجات می‌کرد. مرد فقیری وارد شد؛ اما متوجه او نشد. سرش را بالا گرفت و گفت: خدایا، برای تو هزار سال چقدر است؟ ملانصرالدین آهسته رفت پشت ستون و با صدای عجیبی گفت: ای بنده‌ی من، هزار سال برای من، همانند یک ثانیه است. مرد فقیر، خوشحال از این که خدا جوابش را داده، دوباره پرسید: خدایا، ده هزار دینار، در نظر تو چقدر است؟ ملانصرالدین گفت: ده هزار دینار، در نظر من یک دینار است. مرد فقیر گفت: حالا که این طور است، یک دینار به بنده‌ی عاجزت مرحمت فرما. ملانصرالدین گفت: باشد. فقط یک ثانیه صبر کن. لطفاً ملانصرالدین نباشید، مقایسه‌ی عملکرد ملانصرالدین با رفتار امروزی ما، روح‌الله سلیمانی، ص ۶۷. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه😂 😂 قاچاق مرموز مدتی شایع شده بود که ملانصرالدین، در کار قاچاق افتاده؛ ولی هیچ کس نمی‌دانست که او چه چیزی وارد می‌کند. هر روز عصر می‌دیدند ملانصرالدین، از دور سوار بر الاغش می‌آید با بار فراوان؛ اما از چیزهای کم‌ارزش مثل کاه. مأموران، حتی یک دفعه، بارهای او را آتش زدند بلکه چیزی بیابند؛ اما اثری از جنس قاچاق نبود و او هر روز پولدارتر می‌شد. ده سال بعد، مأمور ورودی شهر، ملانصرالدین را دید و به او گفت: حالا دیگر، من کاره‌ای نیستم. بگو ببینم آن موقع، تو چه چیز قاچاق می‌کردی؟ گفت: من خودِ خر را قاچاق می‌کردم؛ چون صبح‌ها، بدون الاغ می‌رفتم و هر بار با یک الاغ تازه، وارد شهر می‌شدم. لطفاً ملانصرالدین نباشید، روح‌الله سلیمانی، ص ۹۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طبیب و بیمار فقیر😂 😂 طبیبی را به عیادت بیماری فقیر بردند. وضع خانوادگی و زندگی مریض، آن قدر نزار و محقر بود که دکتر ناراحت شد و نه تنها ویزیت نگرفت، بلکه اسکناسی هم ضمیمه‌ی نسخه‌اش کرد و به صاحب مریض داد. چند روز بعد، دکتر صاحب مریض را دید و با یادآوری عمل خیر خود، پرسید: آیا آن کمک ناقابل، براتون مؤثر واقع شد؟ طرف گفت: البته دکتر. خدا پدرتون رو بیامرزه؛ خدا عوضتون بده. با اون پول، رفتیم یک دکتر حسابی براش آوردیم. هزار نکته، محمود مُستجیر، ص ۱۲۵ و ۱۲۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
به‌طور میانگین 😂😂 سه آمارگر، به شکار رفتند و در کمین گوزنی قرار گرفتند. اولی، به گوزن شلیک کرد و گلوله، یک متر به راست انحراف داشت. دومی، شلیک کرد و گلوله، یک متر به چپ انحراف داشت. نفر سوم، در همین لحظه خوشحال شد و گفت: عالی شد؛ ما به‌طور میانگین، به هدف زدیم. 🌺🌼🌺🌼🌺🌼 هزار داستان، داستان‌های کوتاه و آموزنده، امیر فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۲۰۰ و ۲۰۱. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303