🔵داستان کوتاه🔵
وعدهی لباس گرم
پادشاهی، در یک شب سرد زمستان، از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، نگهبان پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الآن داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان، ذوقزده شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد، جسد سرمازدهی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛ در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل میکردم؛ اما وعدهی لباس گرم تو، مرا از پا درآورد.
🟣🔵🟣🔵🟣🔵
هزار داستان، امیر فضلی اصانلو، ج ۲، ص ۲۸۴.
#داستانکوتاه
#وعدهیلباسگرم
#امیرفضلیاصانلو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303